جدول جو
جدول جو

معنی داوربخش - جستجوی لغت در جدول جو

داوربخش
(بَ)
یکی از فرمانروایان بابری هندست (در 1037 هجری قمری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادبخش
تصویر دادبخش
بخشندۀ عدل و داد، داد دهنده، عادل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوربخش
تصویر نوربخش
نوربخشنده، نوردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیورخش
تصویر دیورخش
دیف رخش، یکی از آهنگ های قدیم موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورباش
تصویر دورباش
فرمان دور شدن، کنایه از نیزۀ دو شاخه ای که در قدیم پیشاپیش پادشاه می برده اند تا مردم آن را ببینند و از سر راه دور شوند، برای مثال برآورد از جگر آهی چنان سرد / که گفتی دور باشی بر جگر خورد (نظامی۲ - ۲۳۱)،
کنایه از آهی که از ته دل برآید، برای مثال چو دارا جواب سکندر شنید / یکی دور باش از جگر برکشید (نظامی۵ - ۸۱۵)، کنایه از مانع، کنایه از نگهبان شاه
فرهنگ فارسی عمید
یعنی عقب بایست و باخبر باش و راه بده و کنار برو، (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری) (برهان)، کلمه ای که فراشان پیشاپیش پادشاهی یا زنان حرم او می گفته اند تا عابرین از معبر او دور شوند، و در زمان ناصرالدین شاه می گفتند: دور باش کور باش، (یادداشت مؤلف)، برد، بردابرد، بردبرد، بروهابرو:
دهان دورباش از خنده می سفت
فلک را دورباش از دور می گفت،
نظامی،
چگونه شوم بردری نورپاش
که باشد بر او اینهمه دورباش،
نظامی،
از ولوله و نعرۀبواب و دورباش عرفات در غرفات سکرات آواز کوس و دبدبه نوبت گرد از روی ماه برآورده، (ترجمه محاسن اصفهان ص 52)،
چند خواهی دورباش از پیش و پس
دورباش نفرت خلق از تو بس،
شیخ بهائی،
- دورباش زدن، دورباش گفتن:
چو در خاک چین این خبر گشت فاش
که مانی برآن آب زد دورباش،
نظامی،
چنان می کشید آه سینه خراش
که می زد به خورشید و مه دورباش،
امیرخسرو (از آنندراج)،
جهانسوز ترکان با دورباش
زده برفلک نعرۀ دورباش،
(همای و همایون از شرفنامه)،
غیرت من برسرتو دورباش
می زند کای حسن از این در دور باش،
مولوی،
گر درآمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی ز والا دور باش،
نظام قاری،
سپر و شمشیر و حمایل پشت به دیوار زده
حارس و دورباش نفایس اجناس این کوشک بود،
نظام قاری (دیوان ص 154)،
، نیزه ای که سنانش دوشاخه بود وآن را مرصع کرده پیشاپیش پادشاهان کشند تا مردمان بدانند پادشاه می آید خود را به کناری کشند، (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (برهان)،
چون دور باش در دهن مار دیده ای
از جوشن کشف چه هراسی چه غم خوری،
خاقانی،
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افشان به خراسان یابم،
خاقانی،
زبان خامۀ جوشن در زره برمن
به دورباش سنان فعل تیرسان ماند،
خاقانی،
بر آورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد،
نظامی،
آورده به حفظ دورباشی
در شیر و گوزن خواجه تاشی،
نظامی،
دلی کو پی جان خراشی بود
کمندی که بی دورباشی بود،
نظامی،
به هرگام از برای نورپاشی
ستاده زنگیی با دورباشی،
نظامی،
سمندش گرچه با هر کس به زین است
سنان دورباشش آهنین است،
نظامی،
هر فراشی صاحب دورباشی و هر جافیی کافیی، (تاریخ جهانگشای جوینی)، او را متهم کردند که تو خطبه به نام خود کرده ای و چتر و دورباش برگرفته، (لباب الالباب عوفی ج 1 ص 114)،
گهی از گوشه های چشم خواندن
گهی از دورباش غمزه راندن،
امیرخسرو (از آنندراج)،
- دورباش خوردن، نیزه خوردن، هدف اصابت نیزه قرار گرفتن:
ز آه صبحدم در هر خراشی
خورم پوشیده در جان دورباشی،
امیرخسرو (از آنندراج)،
- دورباش دوشاخی، قلم نی، کلک نی که در میانه فاق دارد:
ز نی دورباش دوشاخی نداشت
چو من درسه شاخ بنان عنصری،
خاقانی،
، نیزۀ کوچک، تبرزین و ناچخ، (ناظم الاطباء)، ناچخ، (صحاح الفرس)، چوبی که چاووش قافله بردست گیرد، چاووش و نقیب قافله، آه، کنایه از آهی که از دل برآید، (ناظم الاطباء)، کنایه از آه است، (غیاث) :
چو دارا جواب سکندر شنید
یکی دورباش از جگر برکشید،
نظامی،
، کنایه باشداز موانع، (از غیاث) :
در آن آرزوگاه با دورباش
نکردند جز بوسه چیزی تراش،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
محمد بن عبدالله (سید...) موسوی خراسانی، ملقب و مشهور و متخلص به نوربخش. از اکابر عرفای قرن نهم هجری است و سلسلۀ نوربخشیه از فرق صوفیه بدو منسوب است. وی به سال 795 هجری قمری در قصبۀ قاین خراسان تولد یافت و پس از تحصیلات مقدماتی به حوزۀ درس ابن فهد حلی راه یافت و در طریقت مرید علاءالدولۀ سمنانی و خواجه اسحاق ختلانی شد و خواجه اسحاق او را برکشید و به نوربخش ملقب ساخت و سرانجام بر مسند ارشادش نشاند. اما چون بر اثر تفتین گروهی مورد غضب شاهرخ میرزا واقع گشت متواری و فراری شد. پس از درگذشت شاهرخ (به سال 850) سید به ری آمد و بساط ارشاد گسترد و عاقبت به سال 869 هجری قمری در قریۀ سولقان درگذشت و به خاک سپرده شد. پس از او منصب ارشاد نصیب فرزندش شاه قاسم فیض بخش گشت. نوربخش همه عمر جامۀ سیاه می پوشید که سنت مشایخ او این بوده است. از اشعار اوست:
شستیم نقش غیر ز الواح کاینات
دیدیم عالمی که صفات است عین ذات
قدوسیان عالم علوی برند رشک
بر حال آدمی که شود مظهر صفات
آن کس که متصف به صفات کمال شد
حقا که اوست علت غائی ّ کاینات.
(از ریحانهالادب ج 4 ص 243).
و رجوع شود به الذریعه و مجالس المؤمنین ص 149 و ریاض العارفین ص 154 و طرایق الحقایق ج 3 ص 30 شود
لغت نامه دهخدا
(رِ نُ / نِ / نَ)
روشنی دهنده. روشنی بخشاینده. (ناظم الاطباء) :
مدبر همه خلق است و کردگار جهان
ضیادهنده شمس است و نوربخش قمر.
فرخی.
چون کف تو رازقی است نورده و نوربخش
نان سپید فلک آب سیاه است و سم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ دَ / دِ)
دوابخشنده. چاره گر. معالج. شفابخش:
که ای محراب چشم نقش بندان
دوابخش درون دردمندان.
نظامی.
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوابخش بیمار و بیمارخیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دهی است ازبخش تکاب شهرستان مراغه، 1245 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان رشت. دارای 736 تن سکنه. آب آن از استخر است و از طریق احمد سرگوراب به شفت راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
دیف رخش که نغمه ای باشد از موسیقی. (برهان). نام نوائی است از موسیقی. (از آنندراج). نام نوایی است که مطربان زنند. (اوبهی). نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء) :
گه نوای هفت گنج و گه نوای گنجگاو
گه نوای دیورخش و گه نوای ارجنه.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دِ خَ لَ)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل و در 10000گزی شمال باختری ده دوست محمد نزدیک مرز افغانستان و در جلگه واقع و هوای آن گرم و معتدل است. 100 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه هیرمند و محصولات آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفۀ سارانی هستند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوا بخش
تصویر دوا بخش
چاره گر، معالج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورباش
تصویر دورباش
امر به دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد بخش
تصویر داد بخش
بخشنده عدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوربخش
تصویر نوربخش
نوردهنده نورپاش پرتوافکن
فرهنگ لغت هوشیار
نیزه ای دوشاخه با چوبی جواهرنشان که در قدیم پیشاپیش شاهان می برده اند تا مردم بدانند که پادشاه می آید و خود را به کنار کشند، تبرزین
فرهنگ فارسی معین
اثردار، کارگر، کاری، موثر، مفید
متضاد: بی اثر
فرهنگ واژه مترادف متضاد