جدول جو
جدول جو

معنی داوخواه - جستجوی لغت در جدول جو

داوخواه
داوطلب
تصویری از داوخواه
تصویر داوخواه
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوخواهر
تصویر دوخواهر
دو ستاره در صورت فلکی کلب اکبر و کلب اصغر، دو خواهران، شعریان، شعرا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادخواهی
تصویر دادخواهی
از کسی نزد حاکم یا قاضی شکایت بردن و درخواست دفع ظلم کردن، تظلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
دادخواهنده، طالب عدل و داد، در علم حقوق کسی که به او ظلم شده باشد و دادخواهی کند، کسی که دادخواست به دادگاه بدهد و خواهان دادرسی باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانخواه
تصویر نانخواه
زنیان، گیاهی خودرو با گلهای سفید و دانه هایی زرد رنگ و خوش بو با طعم کمی تند و تلخ که گاهی روی نان می ریخته اند و برای تهیه اسانس کاربرد دارد، زینان، زینیان، نینیا، ساسم، جوانی، نغن، نغنخوٰاد، نغنخوٰالان، نان خوٰاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
مشتاق، آرزومند، برای مثال هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی / که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی (حافظ - ۹۴۶)، حامی، طرف دار، کسی که از دیگری طرف داری بکند، یار، دوست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باژخواه
تصویر باژخواه
آنکه مطالبۀ باج و خراج کند، باج گیر، باج ستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخواه
تصویر بارخواه
آنکه اجازۀ شرفیابی به حضور پادشاه را بخواهد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ دَ / دِ)
باج گیر. (ناظم الاطباء). باجبان. (شرفنامۀ منیری). گمرکچی. (یادداشت مؤلف). گذربان. (شرفنامۀ منیری) :
یکی بانگ زد تند بر باژخواه
که چون یافت آن دیو بر آب راه.
فردوسی.
بدانگه که ما را بفرمود شاه
برفتیم نزدیک او باژخواه.
فردوسی.
کنون او به هر کشوری باژخواه
فرستاد و خواهد همی تخت و گاه.
فردوسی.
براهت من همیشه دیده بانم
تو گویی باژخواه کاروانم.
(ویس و رامین).
نشان بر فزونی گنج و سپاه
همین بس که هست او ز تو باژخواه.
اسدی (گرشاسب نامه).
و آن دگر مشرف ممالک بود
باژ خواه همه مسالک بود.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
محکمه. دارالقضاء. دیوانخانه. عدلیه. دادگستری. داورگه:
به داورگه نشاندی داوران را
بکندی بیخ و بن بدگوهران را
به داورگاه او از شاه و چاکر
یکی بودند درویش و توانگر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
آنکه رخصت دخول خواهد. طالب اجازۀ دخول. بارجوی. آنکه از شاهی یا امیری بار طلبد. خواهندۀ بار. طلب کننده اجازه برای شرفیابی بحضور امیر یا شاهی:
چو آمد بنزدیکی بارگاه
بگفتند با شاه از آن بارخواه.
فردوسی.
بآرام بنشست بر گاه شاه
برفتند ایرانیان بارخواه.
فردوسی.
نیارست کس رفت نزدیک شاه
مگر زادفرخ بدی بارخواه.
فردوسی.
بر بساط بارگاه و ساحت درگاه او
گاه قیصر بارخواه و گاه خاقان دادخواه.
محمد بن نصیر
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
عمل دادخواه. تظلم. شکوه. رفع قصه. برداشت قصه. گزارش. ظلامه. مظلمه. تظلم و شکایت مظلوم از ظالم و درخواست دفع ظلم. (ناظم الاطباء) :
از آن دادخواهی هراسان شده
بر او دانش آموزی آسان شده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا)
داشخار. ریم آهن. (شعوری ج 1 ورق 412)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد:
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه.
فردوسی.
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
توباشی در این داوری دادخواه.
نظامی.
، خداوند که داد مظلومان خواهد:
من اول خطا کردم ای دادخواه
بدان پایگاه و بدین دستگاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردی بمن بازش ای دادخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
یکی بر من خسته دل کن نگاه
همی گفت کای داور دادخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان:
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه.
فردوسی.
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوۀ دادخواه.
فردوسی.
هرآنکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه.
فردوسی.
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
همان نیز تاوان بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه.
فردوسی.
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه.
فردوسی.
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه.
فردوسی.
برما شما را گشاده ست راه
بمهریم با مردم دادخواه.
فردوسی.
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه.
فردوسی.
هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه.
فردوسی.
دگر بخشش و دانش و رسم و راه
دلی پر ز بخشایش دادخواه.
فردوسی.
بپیش جهان آفرین دادخواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
بموبد چنین گفت کاین دادخواه
زگیتی گرفته ست ما را پناه.
فردوسی.
بیامد بیک سو ز پشت سپاه
بپیش جهاندار شد دادخواه.
فردوسی.
بنزدیک شیروی شد دادخواه
که او بد سیه پوش درگاه شاه.
اسدی.
در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر، نگه دار پند.
اسدی.
بره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دورباز.
اسدی.
ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره.
ناصرخسرو.
دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است
باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند.
خاقانی.
دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دانا بینند.
خاقانی.
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
برهر کران دریا مرجان تازه بینی.
خاقانی.
بر در او ز های و هوی بتان
نالۀ دادخواه می پوشد.
خاقانی.
جهان دادخواهست وشه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر.
نظامی.
بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه.
نظامی.
خدا باد یاری ده دادخواه.
نظامی.
پوشید بسوک او سیاهی
چون ظلم رسیده دادخواهی.
نظامی.
بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر دادخواهان.
نظامی.
چنان خسب کاید فغانت بگوش
اگر دادخواهی برآرد خروش.
سعدی.
تو کی بشنوی نالۀ دادخواه
بکیوان برت کلۀ خوابگاه.
سعدی.
ز جور فلک دادخواه آمدم
درین سایه گستر پناه آمدم.
سعدی.
پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه.
سعدی.
جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.
حافظ.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود.
حافظ.
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست.
حافظ.
داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت.
(از صحاح الفرس).
نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم
که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم.
تجلی لاهیجی.
، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
لغت نامه دهخدا
(وو خا جَ)
شهزاده داودخواجه، از شاهزادگان مغول است و از معاصران اولجایتو سلطان. وی باتفاق چندشهزادۀ دیگر مغولی با امیر یساول در حدود مرغاب جنگ کرده است. (ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 56 تا 60)
از سران شاهزادگان چنگیزیست در حدود اوائل قرن هشتم هجری قمری (روضات الجنات فی اوصاف مدینه هرات ص 465 ج 1)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام درخت و میوه ای که آنرا در نوعی شیرینی خمیر و در آفتاب خشک کنند. (دزی ج 1 ص 420)
لغت نامه دهخدا
(شِ /شَ بَ دَ / دِ)
مؤاخذه کننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
محب و دوست و طرفدار، هوادار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وامخواه
تصویر وامخواه
آنکه از کسی وام درخواست کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا خواه
تصویر وا خواه
کسی که وا خواست میکند: معترض: مقابل وا خوانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامخواه
تصویر نامخواه
شهرت طلب، نامجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادخواهی
تصویر دادخواهی
عمل داد خواه به حاکم یا قاضی شکایت بردن تظلم
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که به سبب ظلمی که بر او آمده داد خواهی کند آنکه به دادگاه داد خواست دهد مظلوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانخواه
تصویر نانخواه
گدا، در یوزه گر، نانجوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فامخواه
تصویر فامخواه
آنکه از کسی وام گرفتن خواند داین، طلبکار بستانکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
((~. خا))
مشتاق، آرزومند، حامی، طرفدار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فامخواه
تصویر فامخواه
((مْ خا))
وام خواه، بستانکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل خواه
تصویر دل خواه
((~. خا))
هرچیز که مطلوب باشد، آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواهی
تصویر دادخواهی
عمل دادخواه، به حاکم یا قاضی شکایت بردن، تظلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
کسی که به او ظلم شده و تقاضای رسیدگی می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داو خواه
تصویر داو خواه
داوطلب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هواخواه
تصویر هواخواه
طرفدار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دل خواه
تصویر دل خواه
مطلوب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادخواه
تصویر دادخواه
شاکی
فرهنگ واژه فارسی سره
عارض، متظلم، مظلوم
فرهنگ واژه مترادف متضاد