جدول جو
جدول جو

معنی داهث - جستجوی لغت در جدول جو

داهث
(هَِ)
نعت فاعلی از مصدر دهث به معنی راندن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داهی
تصویر داهی
زیرک، هوشیار، باهوش، دانا، تیزفهم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داه
تصویر داه
عدد ده، برای مثال اخترانند آسمانشان جایگاه / هفت تابنده روان در دو و داه (رودکی - ۵۳۹)
کنیزک، پرستار، دایه، برای مثال با نوبتت فلک به صدا هم سخن شده / با نوبتیت گفته که خورشیده داه توست (انوری - ۵۴)، کنایه از فرومایه، کنایه از پریشان خاطر، حامله، آبستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داها
تصویر داها
دهار، دره
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
پادشاه قصبۀ دیبل بود و بدست محمد بن قاسم ثقفی کشته شد. (منتهی الارب) ، ظاهراً نام عمومی پادشاهان این ناحیه باشد. و نیز رجوع به ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 529 شود و آنجا از داهر که مغلوب خسرو پرویز شده است سخن رفته
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مالامال. پر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ / هَِ)
داهول. داحوال. داخول. علامتی باشد که در زراعت و فالیز و امثال آن نصب کنند بجهت رفع جانوران زیانکار تا ازآن برمند و داخل زراعت نشوند. (برهان). مترس. مترسک. چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان برپا کنند. علامتی که در صحرا سازند برای رمیدن مرغان و آنرا دیهول نیز گویند. (آنندراج). چوب کهنه پیچیده برای رمیدن مرغان از باغها. چوم دیهول. از این علامت به ’عمر مین باقله’ تعبیر کنند: عمر شکل مهیب و موحش را گویند و مین مخفف میان است و باقله دانه ای باشد معروف به رادر نخود و لوبیا و چون درشوشتر و دزفول بیشتر در زراعت باقلا داهل و داهول بندند مخصوص آن داشته اند. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) ، علامتی که صیادان نزدیک دام نصب کنند تا جانوران از آن رم کرده بجانب دام آیند. (برهان). آن علامتها که بر زمین افکنند و دام بر آن گسترند تا نخجیر از آن بهراسد و بسوی دام آهنگ کند. (شرفنامۀ منیری). علامتهاست که برپا کنند تا نخجیر از آن بهراسد و بسوی دام آهنگ کند:
جسته نیافتستم کایدونم
گوئی ز دام وداهل جستستم.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
مرد سرگشته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
تاج پادشاهان را گویند و آنرا دیهیم نیز خوانند. (برهان). دیهیم. افسر. تاج. افسر گوهر و درآگین پادشاهان، تخت شاهی، چتر پادشاهی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
لحیه داهن، ریش چرب روغن مالیده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام تیره ای از ایل اینانلو از ایلات خمسۀ فارس، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
داه. داها. نام قومی از ایرانیان است ساکن شمال شرقی ایران و اشکانیان بیاری آنان بسلطنت رسیده اند. این قوم ظاهراً از سکاها بوده اند. (از ایران در زمان ساسانیان چ جدید ص 30). نام طایفه ای ایرانی و شعبه ای از قبایل اسکیت بوده اند و در طرف شرقی دریای خزر سکنی داشته اند و بنام آنان در تاریخ ایران تا حملۀ عرب برمیخوریم و بقول بروسوی مورخ و پیشوای دینی کلده که در قرن سوم قبل از میلاد میزیسته است، کورش بزرگ در آخرین جنگهای خود با داهه ها در زدوخورد بوده است. آدین مورخ یونانی قرن اول میلادی در جزو لشکریان داریوش سوم هنگام جنگ با اسکندر از سواران تیرانداز داهه نام میبرد. قسمتی از لشکریان اشکانیان از این طایفه بوده اند، چون از زمانهای بسیار قدیم از سواحل رود سیحون تا صحراهای جنوبی روسیه محل قبایل ایرانی چادرنشین بوده است و داهه ها از این قبایل محسوب میشوند. احتمال ارتباطی میان نام آنان و ناحیۀ دهستان میرود. کلمه داهه در سانسکریت داس آمده است و صفتی است اهریمنی در مقابل کلمه آریا. (از یشتها ج 2 ص 57)
لغت نامه دهخدا
داه بودن، کنیز بودن:
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست،
سنائی
لغت نامه دهخدا
گربز، (دستوراللغۀ ادیب نطنزی)، دغا، ریمن، هفت خط:
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید،
ناصرخسرو،
تو ماهیکی ضعیفی و بحرست
این دهر سترگ و بدخوی و داهی،
ناصرخسرو،
چون ز شب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن،
ناصرخسرو،
، زیرک و دانا، (غیاث)، داهیه، صاحب دهاء، درست رای، کاردان، بصیر بامور، هشیار، داه، مرد زیرک و تیزفهم، (منتهی الارب)، ج، دهاه، دهون:
بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری،
فرخی،
سلطان مسعود ... داهی تر و بزرگتر از آن بود که تا خواجه احمدحسن بر جای بود وزارت بکسی دیگر دهد، (تاریخ بیهقی)، چون به هرات رسیدند مسعود محمدلیث که با همت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرد ... بر دست وی این خلعتها بفرستاد، (تاریخ بیهقی)، که وی نه از آن بزرگان و داهیان روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده گردد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58)، سالاری خراسان به ابوالحسن سیمجور رسید و وی مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل، (تاریخ بیهقی ص 264)، و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و باحکمت، (فارسنامۀ ابن البلخی)، مردی بود داهی و جلد هرمز نام و این را در سر نزدیک خاقان فرستاد، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 102)، این دمنه داهی دوراندیش است، (کلیله و دمنه)، از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که کسانی را که در کارها عاطل نما باشند بر کافیان هنرمند و داهیان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد، (کلیله و دمنه)، ابوالقاسم برمکی مردی فاضل و کافی و داهی بود، (ترجمه تاریخ یمینی)،
جای تخت او سمرقند گزین
بد وزیری داهی او را همنشین،
مولوی،
غولت از راه افکند اندر گزند
از تو داهی تر درین ره بس بدند،
مولوی،
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی،
اوحدی،
ارباب ثروت و مکنت و اصحاب قدرت و شوکت پیران ایشان کافیان داهی و جوانان پهلوان سپاهی، (ترجمه محاسن اصفهان)،
- داهیان ده، زیرکان ده:
ما که اجری تراش آن گرهیم
پندواگیر داهیان دهیم،
نظامی،
، امر بزرگ، (از حاشیۀ مثنوی) :
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران،
مولوی،
، چیز منکر،
شیر بیشه، شیر درنده
لغت نامه دهخدا
دره، غار کوه، (برهان)، کهف، (نظام الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دها، داه، داهه، نام گروهی از مردم سکائی، آنان که با کورش کبیر جنگیده اند و کورش بدست آنان کشته شده است بر طبق روایت برس کلدانی، (ایران باستان ج 1 ص 470)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
منجم هندی است و از کتب او بعربی نقل شده است. (ابن الندیم). از فضلاء هند وآگاهان به طب و نجوم است. (عیون الانباء ج 2 ص 32)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) ، سنگین و گران شدن. (ناظم الاطباء) ، چرکین شدن جامه و جز آن. (ناظم الاطباء). چرکناک گردانیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گرانی، چرکناکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دأثا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
جمع واژۀ دأثاء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
سخت: دهر داهر، روزگار سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داهی
تصویر داهی
زیرک، باهوش
فرهنگ لغت هوشیار
سرگشته داحول: پارسی تازی گشته داخول گونه ای از تله و لولوی سر خرمن علامتی که در زراعت و فالیز و مانند آن نصب کنند تا جانوران موذی از آن برهند، علامتی که صیادان در صحرا نزدیک به دام نصب کنند تا جانوران از آن برمند و بسوی دام آیند و گرفتار شوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهن
تصویر داهن
چاپلوس، دغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داه
تصویر داه
کنیز، جاریه، پرستار، خادمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داث
تصویر داث
گرانی، ریمناکی چرکناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داها
تصویر داها
غار، کوه، دره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهق
تصویر داهق
مالامال، پر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهر
تصویر داهر
روزگار سخت، از ویژه نام های تازی، سخت و شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائث
تصویر دائث
ریشه بن پایه چپ چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داهی
تصویر داهی
زیرک، باهوش، جمع دهات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داهل
تصویر داهل
((هُ))
مترسکی که در مزارع برای شکار کردن یا رماندن حیوانات نصب می کنند، داهول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داه
تصویر داه
دایه، پرستار، زن باردار
فرهنگ فارسی معین
باهوش، تیزفهم، زرنگ، زیرک، هوشمند
متضاد: کانا
فرهنگ واژه مترادف متضاد