جدول جو
جدول جو

معنی دانگو - جستجوی لغت در جدول جو

دانگو
آش هفت حبه، (آنندراج)، آش مرکب از نخود و باقلی و عدس و غیره که آش هفت دانه و آش عاشورا گویند، آش هفت دانه را گویند و آن آشی است مرکب از نخود و باقلا و عدس و امثال آن، (برهان)، نوعی غله باشد، (برهان)، چون دانکو مطلق حبوب است محتمل است که دانگو نیز صورتی و یا لهجه ای از دانکو باشد، رجوع به دانکو شود
لغت نامه دهخدا
دانگو
آش هفت حبه
تصویری از دانگو
تصویر دانگو
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دانگ
تصویر دانگ
قسمتی از چیزی، بخش، بهره، حصه، یک ششم چیزی به ویژه اموال غیرمنقول مانند ملک و زمین، یک ششم درهم، برای مثال دست دراز از پی یک حبه سیم / به که ببرند به دانگی و نیم (سعدی - ۱۱۹)، سهمی از هزینۀ گردش و مسافرت یا تهیۀ خوراک دسته جمعی که هر یک از افراد دسته باید بدهند، در موسیقی نصف یک گام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
نوعی رقص آرام دونفره
حجام، خون گیر، سرتراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانگک
تصویر دانگک
دانۀ خرد، دانۀ ریز، برای مثال وآن دهن تنگ تو گویی کسی / دانگکی نار به دو نیم کرد (رودکی - ۴۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نِ گَ)
دانۀ خرد. مصغر دانه:
وآن دهن تنگ تو گویی کسی
دانگکی نار بدونیم کرد.
رودکی.
دانگکی چند نارسیده در آن نار.
سوزنی.
این کلمه را بصورت دانکک نیز نوشته اند اما صحیح نمی نماید
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
مرکب آارهوس است از: دانگ + هاء. و آن در ترکیب با اعداد خاصه با عدد دو چهار و شش مستعمل است و تنها بکار نرود و کلمات دودانگه و چهاردانگه برای اسامی محل مخصوصاً بلوکات و بصورت اسم خاص مستعمل است. برای مثال به سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 51 و 56 و 57 و 123 و 124 رجوع شود. و در ترکیب ششدانگه به معنی تمام و کامل و دربست و همگی و کل چیزی است
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نام جزیره ای از استونی بدریای بالتیک دارای 15هزار تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(دانگ)
شش یک چیزی. سدس چیزی. یک قسمت از شش قسمت چیزی. دانگی. دانق. (زمخشری). یک بخش از شش بخش چیزی. یک ششم چیزی. یک حصه از شش حصۀ چیزی:
- پنج دانگ از ششدانگ، پنج ششم آن. پنج سدس آن.
- چهاردانگ از ششدانگ، دوثلث آن. دو سوم آن.
- دو دانگ از ششدانگ، ثلث آن. یک سوم آن.
- سه دانگ از ششدانگ، نیمۀ آن.
- یک دانگ از ششدانگ، یک سدس آن. شش یک آن.
- ششدانگ چیزی، تمام آن. جملۀ آن. همه آن. و این بیشتر در مساحات و سطوح و آنچه بدان وابسته است بکار رود چون:ششدانگ خانه یا چهار دانگ مزرعه و سه دانگ قنات و دو دانگ باغ و یک دانگ کاروانسرا و غیره. و گاه نیز در غیرسطوح بکار رود چنانکه در معانی مجرد چون، حواسش شش دانگ متوجه او بود. و نیز در مقادیر چنانکه: چون چهار دانگ راه آمدم آش را از دیگ کشیدند. (انیس الطالبین ص 198 نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و از شهر مقدار دو دانگ بسوخت. (تاریخ بخارای نرشخی ص 92). خداوند ما تبارک و تعالی این جهان که بیافرید، از آن جمله چهار دانگ و نیم دریاست و دانگی و نیم خشکی. (اسکندرنامه نسخۀ آقای سعید نفیسی). از مقدار یک درم که زمین است، پنج دانگ و سه تسو گفته اند اهل کفر و شرک و بدعت و ضلالت اند. (کتاب النقض ص 492).
جهانبان که کرد این جهان را پدید
همه حسنها یک درم آفرید
ازآن یکدرم پنج دانگ تمام
بیوسف سپردش علیه السلام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و همچنین در نسبتهاچون: مستوفی خاصۀ شریفه در سنوات سابقه از قرار تومانی سی دینار رسم الحساب داشته که فیمابین او و محرران چهاردانگ دودانگ قسمت میشده. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 59)، در تعیین اوقات، دانگ یک قسمت از شش قسمت واحدی است که برای زمان درنظر گیرند از شب، یا روز، یا ساعت و غیره.
- دو دانگ از شب، ثلث شب. یک سوم شب: چون وعده بود وقت دو دانگ شب رفته بود مردم در خانه ابراهیم جمع آمدندسلاحها پوشیده. (ترجمه طبری بلعمی) .دو دانگ شب با همدیگر صحبت میداشتند. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف ص 104). فی الحال با علی بیک ایشیک آقاسی بازگشته و دو دانگی از شب رفته بود که بدر خانقاه آمده... (مزارات شیراز ص 144).
- پنج دانگ ساعت، پنجاه دقیقه. پنج ششم یک ساعت: و چون ایشان به قم رسیدند سه ساعت و پنج دانگ ساعتی از روز گذشته بود. (تاریخ قم ص 242).
، در اصطلاح موسیقی یک قسمت از شش قسمت صوت و آوازست از جهت ارتفاع یا ملایمت آن و ازین روی آواز دودانگ و چهاردانگ و ششدانگ بترتیب مدارج آوازست از ملایم بسوی اوج و مستعمل نیز در موسیقی همین سه مرحلۀ دو دانگ و چاردانگ (چهاردانگ) و ششدانگ است و یک دانگ و سه دانگ و پنج دانگ درین مورد بکار نبرده اند:
گفت دختر چیست این مکروه بانگ
که بگوشم آید این در چاردانگ.
مولوی.
، شش یک درم. دانق. شش یک درهم. سدس درهم و دینار. داناق. (منتهی الارب). صاحب غیاث اللغات گوید در وزن دانگ اختلاف بسیارست مگر باتفاق اکثر ثقات تحقیق شده که وزن دانگ شش رتی (؟) است. (غیاث). دانق که شش یک درهم است. (منتهی الارب). شش حبه است در درهم. برابر چهار طسوج و هشت حبه و شانزده شعیرست. شش یک دینار و نصف درست است. رجوع به درست شود. درم دو قیراط است و نیم دانگ نصف یک قیراط است. (دستوراللغۀ ادیب نظنزی). وزن درم یا درهم که فارسی معرب است شش دانگ است و دانگ دو قیراط باشد و قیراط دو طسوج و طسوج دو جو میانه است. (منتهی الارب). شش یک مثقال وآنرا معرب کرده دانق و جمع آنرا دوانیق بسته اند. (انجمن آرا). دانق و آن وزنی است مقدار هشت جو میانه، یا دو قیراط، یا چهارتسو. شش یک حبه است. (دهار). از مجموع تعاریف فوق برمی آید که دانگ نسبت با واحد آن را که درم یا مثقال باشد اراده کنند و گاه نیز خود نمایندۀ وزنی است در شواهد نظمی و نثری ذیل:
ازین شست بر سر شش و چار دانگ
بیابد نوشته بخواند ببانگ.
فردوسی.
مباد آنکس که مهر تو بورزد
کجا مهر تو دانگ جو نیرزد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ثابت بن قره میگوید سه روز هر روز مقدار دو دانگ تا چهل دانگ بزرالبنج کوفته با شکر می باید داد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بدزدید بقال ازو نیم دانگ
برآورد دزد سیه کار بانگ.
سعدی.
و کمال خوبی عیار آن است که اگر صد مثقال از نقرۀ شاخدار را بگدازند زیاده بر چهار دانگ الی یک مثقال کسر بهم نرساند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 22)، گاه از دانگ درمعنی قسمتی از دینار یا درم ارادۀ ارزش آن به نسبت عیار و بار کنند. دانگی از دینار یا درم، شش یک دینار و یا درم است، در ارزش و در این حال ظاهراً از دانگ مسکوکی که در بها سدس دینار و یا سدس درم بوده است مراد دارند، و بعبارت بهتر در برابر دینار و یا درم و یا درست، دانگ که بکار میرفته مرادف شکسته و یا پول خرد و پشیز بوده است:
خریدی گر او را بدانگی پنیر
بدی با من امروز چون شهد و شیر.
فردوسی.
بدانگی مرا دوش بفروختی
همی چشم شاگرد بردوختی.
فردوسی.
ور تو دو دانگ نداری که دهی
رو مدارا کن با گاو کلور.
طیان.
بسا که تو بره اندر ز بهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام.
فرخی.
چه گوهر چه سخن دانگی نیززند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
قضابرداشت از پیش تو صد گنج
کنون دانگی همی جوئی بصد رنج.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بساکس که یک دانگ ندهد به تیغ
چو خوش گوئیش جان ندارد دریغ.
اسدی.
در روز عید ماه رمضان از هر سری درمی و دانگی بستانند. یعنی هفت دانگ. (بیان الادیان).
هزار زخم بدانگیست نرخ گردن تو
به نسیه می دهی آنرا که نقدخر نبود.
سوزنی.
منم زرکوب و محصولم ز صنعت
بجز آوازی و بانگی نباشد
همیشه در میان زر نشینم
ولیکن حاصلم دانگی نباشد.
نجم الدین زرکوب.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
دانگی از خود بازگیرم بهر قوت
پس دهم دیناری از انعام خویش.
خاقانی.
گفت بار خدایا یکسال بیش است تا تو مرا دانگی ندادی تا موی سر باز کنم با دوستان چنین کنند؟ (تذکرهالاولیاء عطار چ اروپا ج 2 ص 337). در اثناء سخن گفت در بادیه ای فروشدم چهاردانگ سیم داشتم در جیب و همچنان دارم. جوانی برخاست و گفت آنجا که آن چهار دانگ در جیب می نهادی خدای تعالی حاضر نبوده و آن ساعت اعتماد بر خدای نبوده. (تذکرهالاولیاء عطار).
درین نه کاسۀ جانسوز دلگیر
گرت روزی عروسی کرد تقدیر
عروسی گر کنی بردار بانگی
منادی کن که ده کاسه بدانگی.
عطار.
و بهر صد جریب زمین غله و پنبه و انگور و زعفران و خضریات شانزده درم و چهاردانگ درهمی حق مساح و معابرست، ده درم از آن مساح و شش درهم وچهاردانگ درهمی از آن معابر. (تاریخ قم ص 108).
میرود کودک بمکتب پیچ پیچ
چون ندید از مزد کار خویش هیچ
چون کند در کیسه دانگی دست مزد
آنگهی بیخواب گردد همچو دزد.
مولوی.
جوانی بدانگی کرم کرده بود
تمنای پیری برآورده بود.
سعدی.
دست درازاز پی یک حبه سیم
به که ببرند بدانگی و نیم.
سعدی.
بگوشش فروگفت کای هوشمند
بجانی و دانگی رهیدم ز بند.
سعدی.
یکی سفله را ده درم بر منست
که دانگی ازو بر دلم ده منست.
سعدی.
نه دینار دادش سیه دل نه دانگ
بر او زد بسرباری از طیره بانگ.
سعدی.
شنیده ام که فقیهی بدشتبانی گفت:
که هیچ خربزه داری رسیده گفت آری
از اینطرف دو بدانگی گراختیار کنی
وزان چهار بدانگی قیاس کن باری.
سعدی.
نه تو دینار داری و من دانگ
برخ من چرا برآری بانگ.
اوحدی.
از اخراجات یکصدوبیست وشش دینار و یکدانگ و نیم. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 52). از مواجب و مرسوم عساکر که نقد داده شود تومانی سیصدوشصت وشش دینار و چهار دانگ. (تذکره الملوک ص 56). تنخواه مواجب امراء: شصت وشش دینار و دو دانگ. (تذکرهالملوک ص 57). و از تنخواه امراءسه دینار و چهار دانگ و نیم. (تذکره الملوک ص 60). واز اجارات از قرار تومانی هشت دینار و یک دانگ. (تذکره الملوک ص 61). عین، نیم دانگ از هفت دینار. (منتهی الارب).
- امثال:
هر که دانگی بدزدد از دیناری نترسد.
، مجازاً مطلق پول. توسعاً دینار و درهم و پول:
ازین تاختن گوز و ریدن براه
نه دانگ و نه عز و نه نام و نه گاه.
طیان.
دردسر افزاید استا را ز بانگ
ارزد این کو درد یابد بهر دانگ.
مولوی.
، دانگ معمولاً شش یک چیزی است و درم و دینار یا زر و سیم شش دانگ است و گاه که اصطلاح هفت دانگ دیده میشود چنانکه در مثال منقول از بیان الادیان، مراد آن است که یک واحد تمام است باضافۀ یک ششم واحد (مثلاً یک درم باضافۀ یک ششم درم) و بعبارت بهتر از هفت دانگ درین مورد نسبت آن مراد نیست، واحد همان شش دانگ است و مازاد آن قسمتی است از واحد دوم، هفت دانگ درم یعنی یک درم تمام باضافۀ یک سدس از درم دوم. اما در مسکوکات زمان صفویه و نیز در فاصله میان صفویه و افشاریه گاه دیده میشود که واحد دانگ را از شش علی الظاهر به ده تغییر داده اند و از آن عیار فلز قیمتی مسکوکات یعنی زر و سیم را در نسبت با بار و غش آن اراده کرده اند و اینک شواهد آن: و در سالی که شاه سابق (سلطان حسین میرزا صفوی) بقزوین حرکت مینمود وزن عباسی را هفت دانگ مقرر و بعد از معاودت از سفر مزبور قبل از ایام محاصرۀ اصفهان محمدعلی بیک معیرالممالک بجهت توفیر سرکار دیوان اعلی و مزید انتفاع سرکار خاصه، بخدمت شاه سابق عرض و یک دانگ از وزن عباسی را کم نموده، عباسی را شش دانگ مسکوک و یک دانگ نقرۀ اضافه را علاوۀ واجبی نموده... و چون بخدمت شاه محمود عرض نموده بودند که وزن عباسی از قرار شش دانگ سکۀ پادشاهان را بیقدر و بیوقع میکند، در شهر رمضان المبارک توشقان ئیل مقرر فرمودند که عباسی را در ضرابخانه بوزن پنج شاهی نه دانگ و نیم سکه نمایند. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 23). والحال سکۀ نواب کامیاب اقدس اشرف اعلی (اشرف افغان) نیز پنجشاهی بوزن نه دانگ و نیم زمان شاه محمود و طلای اشرفی بدستور قدیم چهار دانگ و نیم سکه میشود. (همان کتاب ص 24)، سهم که هر کس در خرید چیزی یا هزینۀ مهمانی و یا سفری. نهد (ن / ن ) . (منتهی الارب) رجوع به دانگی و دانگانه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
لغت محلی گناباد، بارهنگ باشد بلغت مردم طهران. (ناظم الاطباء). لسان الحمل. (فهرست مخزن الادویه) (دمزن). بزر لسان الحمل. (بحر الجواهر). تخم لسان الحمل. (ناظم الاطباء). آذان الجدی. (منتهی الارب). برد و سلام. ذنب الفاره. سپندان تلخ را گویند. (آنندراج). خرگوش. خرگوشک. خرغول. (دمزن). خرغوله. خرقوله. خرقول. چرغول. چرغوله. جرغول. جرغوله. تخم سفید. بزوشه. مری زبانک. خنگ. زبان بره. کاردی. ریم آهنگ. ریم آهنج. خمخم. خوبکلا. خونکلا. جنیده. بترکی باغ پریاغی نامند. دوائی است. و رجوع به بارهنگ شود
لغت نامه دهخدا
(ژُ)
فیلیپ مارکی دو. درباری روحانی متولد شارتر بفرانسه (1638-1720 میلادی) ، برادر وی کشیش لوئی دودانژو. مولد پاریس. دستورزبان دانی نامی بوده است. (1643-1723)
لغت نامه دهخدا
حبوب. حبوبات چون نخود و لوبیاو ماش و عدس و باقلا. بنشن: و از وی (از موقان رودینه خیزد و دانکوهای خوردنی و جوال و پلاس بسیار خیزد. (حدود العالم). البقال، تره فروش و دانکوفروش. (مهذب الاسماء) ، آشی مرکب از نخودو عدس و امثال اینها و آنرا هفت دانه نیز گویند. آش هفت حبه. (انجمن آرا). آشی که از حبوب و گوشت پزند
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سگوند بخش زاغه شهرستان خرم آباد، واقع در 15هزارگزی باختر زاغه، راه شوسۀ خرم آباد به بروجرد از میان این آبادی میگذرد، جلگه و معتدل است و مالاریایی دارای 246 سکنه، آب آن از سراب دانگی تأمین میشود، محصول آنجا غلات و لبنیات است و شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آن اتومبیل روست و ساکنین از طایفۀ سگوند هستند و زمستان به قشلاق میروند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
یکی از شش قسمت شش ناحیه که بلوکی از چهارده بلوک قشقائی است و پنج ناحیۀ دیگر: پادنا، حنا، سمیرم، فلرد، واردشت است و همه شش ناحیه 24 قریه دارد، (جغرافیای غرب ایران ص 109)
لغت نامه دهخدا
منسوب به دانگ، هم خرج شدن بطور تساوی در گردش و یا ناهار و یا شام، پیک نیک، شرکت در ادای مخارج و مهمانی و یا سفری یا خرید چیزی، مهمانی دانگی یا سفر دانگی آن است که هر فرد خرج خود را متحمل است یعنی با اینکه با یکدیگر چون خانواده صرف غذا می کنند در آخر هر کس سهم خرج خود را میپردازد، تناهد، هر کس چیزی از نفقه بیرون آوردن و نهادن برابر یکدیگر، (منتهی الارب)، نهد، نهد، نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگر برآورند، (منتهی الارب)،
سدس، (زمخشری)، دانق، شش یک
لغت نامه دهخدا
(گُ)
کلمه ای است اسپانیایی که به قسمی رقص دونفری اطلاق شود
لغت نامه دهخدا
تانگر، (ناظم الاطباء)، سرتراش را گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، مزین، (ناظم الاطباء)، حجام، (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 289)، و آن را تونگو نیز گویند، (فرهنگ جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (از فرهنگ رشیدی)، و آن را ’توانگو’ نیز گویند، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 289)، و به فتح ثانی بر وزن سمن بو هم آمده است و به این معنی بجای ’واو’ ’رای قرشت’ نیز گفته اند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
نام جنسی از ساکنان روحانی زمین و آسمان بر حسب آنچه در باج پران آمده است. (ماللهند بیرونی ص 114 و 118 و 124)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
نوعی رقص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
شش یک چیزی، یک قسمت از شش قسمت چیزی، یک ششم چیزی، بهره، بخشش
فرهنگ لغت هوشیار
مطلق دانه (از گندم جو ماش عدس وجز اینها)، آشی که بهنگام دندان بر آوردن کودک با گندم و ماش و عدس و جز آنها و کله و پاچه گوسفند پزند و بخانه های خویشان و دوستان فرستند دانکو
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که چند تن - که با هم به گردش روند - از جهت سهم هزینه خود پردازند. دانگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
((گُ))
سرتراش، حجام، توانگو، تونگو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تانگو
تصویر تانگو
نامی از رقص های آرام دونفره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
((نْ))
بخش، بهره، حصه، قسمی از چیزی، یک ششم چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانگ
تصویر دانگ
سهم
فرهنگ واژه فارسی سره
کاه خرد شده ی برنج و گندم که پس از بوجاری در کنار خرمن جمع
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی