عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، انژه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
عَدَس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، اَنژِه، مِژو، نَسک، نَرَسک، نَرسنگ، مَرجو، مَرجُمَک، بُنوسُرخ
هستۀ میان برخی از میوه ها، در کشاورزی تخم گیاه، بذر، در علم زیست شناسی تخم میوه، هر یک از حبوب خوردنی از گندم، جو، ماش، عدس، نخود، لوبیا و مانند آن ها، حبه، برای مثال پر از میوه کن خانه را تا به در / پر از دانه کن چینه را تا به سر (ابوشکور - ۱۰۲) آنچه طیور از زمین برچینند و بخورند، چینۀ پرندگان، آنچه صیاد در میان دام بریزد از گندم، جو، ارزن و مانند آنکه پرندگان به هوای آن در دام بیفتند، برای مثال کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام (سعدی - ۱۲۲) یک عدد از چیزی، هر عدد از میوه، خصوصاً غله، مثلاً یک دانه گندم، یک دانه جو، یک دانه نخود اندک اندک به هم شود بسیار / دانه دانه ست غله در انبار (سعدی - ۱۸۱)
هستۀ میان برخی از میوه ها، در کشاورزی تخم گیاه، بذر، در علم زیست شناسی تخم میوه، هر یک از حبوب خوردنی از گندم، جو، ماش، عدس، نخود، لوبیا و مانند آن ها، حبه، برای مِثال پر از میوه کن خانه را تا به در / پر از دانه کن چینه را تا به سر (ابوشکور - ۱۰۲) آنچه طیور از زمین برچینند و بخورند، چینۀ پرندگان، آنچه صیاد در میان دام بریزد از گندم، جو، ارزن و مانند آنکه پرندگان به هوای آن در دام بیفتند، برای مِثال کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید / قضا همی بردش تا به سوی دانه و دام (سعدی - ۱۲۲) یک عدد از چیزی، هر عدد از میوه، خصوصاً غله، مثلاً یک دانه گندم، یک دانه جو، یک دانه نخود اندک اندک به هم شود بسیار / دانه دانه ست غله در انبار (سعدی - ۱۸۱)
مرکب آارهوس است از: دانگ + هاء. و آن در ترکیب با اعداد خاصه با عدد دو چهار و شش مستعمل است و تنها بکار نرود و کلمات دودانگه و چهاردانگه برای اسامی محل مخصوصاً بلوکات و بصورت اسم خاص مستعمل است. برای مثال به سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 51 و 56 و 57 و 123 و 124 رجوع شود. و در ترکیب ششدانگه به معنی تمام و کامل و دربست و همگی و کل چیزی است
مرکب آارهوس است از: دانگ + هاء. و آن در ترکیب با اعداد خاصه با عدد دو چهار و شش مستعمل است و تنها بکار نرود و کلمات دودانگه و چهاردانگه برای اسامی محل مخصوصاً بلوکات و بصورت اسم خاص مستعمل است. برای مثال به سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 51 و 56 و 57 و 123 و 124 رجوع شود. و در ترکیب ششدانگه به معنی تمام و کامل و دربست و همگی و کل چیزی است
ایطالیائی یا دانته آلیگیئری. از شاعران بزرگ ایتالیا و مولداو فلورنس است (1265 -1321 میلادی). دانتی. دانته از شاعران بزرگ ایتالیا و بعقیدۀ گروهی از نقادان بصیر اروپا یکی از سه تن شاعر بزرگ عالم است (دو تن دیگر بعقیدۀ این گروه شکسپیر و همریوس هستند). دانته از لحاظ سهولت و روانی لفظ و سادگی کلام و گیرندگی سخن و سحر بیان بپای آن دو تن نمیرسد اما در جزالت و استحکام و قوت عبارت و عمق فکر و قوه پی بردن بکنه صفات بشری با آنها مساوی است و در بعضی مسائل برترست از آن جمله اینکه عرصۀ جولانگاه افکارش وسیعتر است و کلمات و ممیزات انسانی و طبیعت و گذشته و حال و آیندۀ آدمی همه را مورد نظر قرار میدهد و توجه او بمعارف بشری و سیر در راه کمال بیشترست. این شاعر در عدادپیشروان نهضت جدید علمی و ادبی و هنری (رنسانس) قرار دارد و در زبان ایتالیایی همانند رودکی است در زبان فارسی و مؤسس و خالق شعر ایتالیایی بحساب است. وی بلهجه تسکانی که لهجۀ ولایت اوست شعر سروده و از پس وی هر که خواسته است کتابی بنویسد و یا شعری بسرایدو منظومه ای بسازد زبانی بکار برده است که دانته بدان آثار خود را نگاشته. دانته در 9 سالگی با دختری بنام بئاتریس پرتیناری آشنا شد و این دوستی کودکانه بتدریج عشقی و اخلاصی و پرستش صوفیانه ای گشت و همه عمرشاعر را رها نساخت و بشعر او رونق و جلایی خاص بخشید، هرچند که بئاتریس در بیست سالگی زن دیگری شد و چهار سال پس از آن درگذشت اما عشق وی و سوز نومیدی را شاعر در کتابی بنام ’زندگانی نوین’ وصف کرده است و حقیقت آن است که منظومۀ کمدی الهی اثر بزرگ و جاویدان دانته نیز برای آن ساخته شده است که دانته در آن ازبئاتریس ’آن بگوید که نگفتست کس از هیچ زنی’ چه در قسمت سوم منظومه (بهشت) بئاتریس را می بینید که فرشته ای گشته است از کمال و شکوه و جلال و در باغ جنان میخرامد. دانته سلحشور و جنگجوی بود و در بیست وچهار سالگی در جنگی خونین شرکت جست و گاهی نیز نقاشی میکرد. در سی سالگی به سیاست یعنی ادارۀ امور جمهور پرداخت و پنج شش سالی جزء اهل دیوان بود و چون جنگ و آشوب در فلورانس درگرفت و پاپ بظاهر قصد ایجاد الفت و بباطن آهنگ مطیع ساختن جمهوری داشت بدخالت برخاست، دانته را که مخالف این نظر و از سران وطن پرستان بود مجبور به تبعید و ترک وطن کردند و قرار دادند که اگر بازگردد زنده بآتش سوزانده شود دانته بیست سال آخر عمر خویش را در غربت و دربدری گذرانید و این حکم طرد و تبعید که نتیجۀ وطن پرستی و مقاومت در برابر نیات سوءپاپ بود تأثیری عظیم در شاعر کرد و در سراسر منظومۀ وی دیده میشود. غربت و تبعید بسیاری از مردم را به گمنامی و نومیدی می کشاند اما در برخی از مردم تأثیرها دارد بلند و عالی و مؤثر، و تزکیۀ نفس و حصول بکمال و تجارب اندوزی را سبب میشود، سعدی و ناصرخسرواز شاعران خودمان نمونۀ این دسته اند و دانته نیز چنین است، کتاب عظیم و شاهکار جاویدی خود را هنگامی بنیان نهاد که دور از شهر و دیار بود. دانته چند سال نخست از تبعید را برای بازگشت بوطن تلاش کرد، اما سوءرفتار همشهریان نتیجه ای حاصل او نساخت بدین مناسب یکباره از سیاست کناره گرفته و به سیر و سیاحت و دیدن مراکز علمی و کتابخانه ها و بحث و فحص در معارف و علوم بشری پرداخت تا آنجا که شهره شده است وی بهمه دانشهای عصر خود دانا بوده و حافظۀ قوی وی او را در این کار کمک میکرده است و حکایات بسیار در این باره ازو بر سر زبانهاست. کمدی الهی در سالهای تبعید و بنابر آنچه تحقیق شده است میان سالهای 1314 تا 1321 م. بوجود آمده است. این کتاب شاهکار دانته است و منقسم به سه دفترست: کتاب دوزخ، کتاب اعراف، کتاب بهشت. در بارۀ اینکه در نوشتن این کتاب دانته مبتکرست یا مقلد از حدود یک قرن ونیم پیش تحقیقات مفصلی شده است و نتیجۀ این تتبع و پژوهش آن شده است که داستان سیر و سیاحت روح در عالم خیال و رؤیا و تفصیل بهشت و دوزخ و اعراف پیش از دانته بسالیان دراز زبانزد نویسندگان و متفکرین خاصه مشرق زمینیان بوده است و برخی از آنها بقید کتابت هم درآمده و بزبانهای اروپائی ترجمه نیز شده بوده است و جای تردیدی نمانده که دانته در این کار مبتکر نیست و در طرح مطلب مقلدست اما چنانکه امرسن آمریکائی گفته است در ساختن هر بنا مصالح لازم از نقاط مختلفه گردآورده میشود، هنر تلفیق این مصالح و ملایم کردن آن با ذوق ابناء زمان است. پرفسور آسین از علمای اسپانیا تحقیق مفصلی دارد که در آن تمام وقایع شبیه به منظومۀ کمدی الهی را که در اخبار و احادیث و ادبیات مسلمین یافته و تعداد و تشریح کرده است و جزئیات حوادث کتاب دانته را با آنها سنجیده و قبل از او بلوشۀ فرانسوی داستان اردای ویراف را که رساله ای است پهلوی با کمدی الهی در مقاله ای مقایسه کرده و درین اواخر نیز نیکلسون عالم انگلیسی طی مقاله ای دانته را با سنائی بهم سنجیده و گفته که در منظومۀ سیرالعباد، سنائی بر دانته مقدم است. با تمام این احوال اجر استادی دانته ضایع نمیشود واز رفعت ادبی منظومه نمی کاهد و حقیقت آن است که در میان منشآت منظوم و منثور شرق و غرب مربوط به سیر و سیاحت روح فقط دو کتابست که از لحاظ ادبی شاهکار و حائز درجۀ اول اهمیت است یکی این کتاب کمدی الهی است و دیگری رسالهالغفران ابی العلاء معری. اما نکتۀ قابل ذکر اینست که هرچند دانته در منظومۀ خود از همه باب سخن میگوید و پهلوانان و شاعران و قانونگذاران وپیامبران مشرق زمین همه را از برابر نظر میگذراند اما او عیسوی کاتولیک است و در عصر ملوک الطوایفی زندگی میکند و احساسات و عواطف و عقاید و کمالات انسانی را آمیخته با اوضاع اجتماعی و ممزوج با عقاید کاتولیکان بیان میدارد و بهمین جهت بسیاری از گفته های او ازقید زمان و مکان آزاد نیست. برای اطلاع بیشتر در بارۀ دانته به کتاب پانزده گفتار آقای مینوی (که این مطالب نیز مقتبس از آنجاست) و ترجمه کتاب کمدی الهی دانته و الحلل السندسیه مراجعه فرمائید
ایطالیائی یا دانته آلیگیئری. از شاعران بزرگ ایتالیا و مولداو فلورنس است (1265 -1321 میلادی). دانتی. دانته از شاعران بزرگ ایتالیا و بعقیدۀ گروهی از نقادان بصیر اروپا یکی از سه تن شاعر بزرگ عالم است (دو تن دیگر بعقیدۀ این گروه شکسپیر و همریوس هستند). دانته از لحاظ سهولت و روانی لفظ و سادگی کلام و گیرندگی سخن و سحر بیان بپای آن دو تن نمیرسد اما در جزالت و استحکام و قوت عبارت و عمق فکر و قوه پی بردن بکنه صفات بشری با آنها مساوی است و در بعضی مسائل برترست از آن جمله اینکه عرصۀ جولانگاه افکارش وسیعتر است و کلمات و ممیزات انسانی و طبیعت و گذشته و حال و آیندۀ آدمی همه را مورد نظر قرار میدهد و توجه او بمعارف بشری و سیر در راه کمال بیشترست. این شاعر در عدادپیشروان نهضت جدید علمی و ادبی و هنری (رنسانس) قرار دارد و در زبان ایتالیایی همانند رودکی است در زبان فارسی و مؤسس و خالق شعر ایتالیایی بحساب است. وی بلهجه تسکانی که لهجۀ ولایت اوست شعر سروده و از پس وی هر که خواسته است کتابی بنویسد و یا شعری بسرایدو منظومه ای بسازد زبانی بکار برده است که دانته بدان آثار خود را نگاشته. دانته در 9 سالگی با دختری بنام بئاتریس پرتیناری آشنا شد و این دوستی کودکانه بتدریج عشقی و اخلاصی و پرستش صوفیانه ای گشت و همه عمرشاعر را رها نساخت و بشعر او رونق و جلایی خاص بخشید، هرچند که بئاتریس در بیست سالگی زن دیگری شد و چهار سال پس از آن درگذشت اما عشق وی و سوز نومیدی را شاعر در کتابی بنام ’زندگانی نوین’ وصف کرده است و حقیقت آن است که منظومۀ کمدی الهی اثر بزرگ و جاویدان دانته نیز برای آن ساخته شده است که دانته در آن ازبئاتریس ’آن بگوید که نگفتست کس از هیچ زنی’ چه در قسمت سوم منظومه (بهشت) بئاتریس را می بینید که فرشته ای گشته است از کمال و شکوه و جلال و در باغ جنان میخرامد. دانته سلحشور و جنگجوی بود و در بیست وچهار سالگی در جنگی خونین شرکت جست و گاهی نیز نقاشی میکرد. در سی سالگی به سیاست یعنی ادارۀ امور جمهور پرداخت و پنج شش سالی جزء اهل دیوان بود و چون جنگ و آشوب در فلورانس درگرفت و پاپ بظاهر قصد ایجاد الفت و بباطن آهنگ مطیع ساختن جمهوری داشت بدخالت برخاست، دانته را که مخالف این نظر و از سران وطن پرستان بود مجبور به تبعید و ترک وطن کردند و قرار دادند که اگر بازگردد زنده بآتش سوزانده شود دانته بیست سال آخر عمر خویش را در غربت و دربدری گذرانید و این حکم طرد و تبعید که نتیجۀ وطن پرستی و مقاومت در برابر نیات سوءپاپ بود تأثیری عظیم در شاعر کرد و در سراسر منظومۀ وی دیده میشود. غربت و تبعید بسیاری از مردم را به گمنامی و نومیدی می کشاند اما در برخی از مردم تأثیرها دارد بلند و عالی و مؤثر، و تزکیۀ نفس و حصول بکمال و تجارب اندوزی را سبب میشود، سعدی و ناصرخسرواز شاعران خودمان نمونۀ این دسته اند و دانته نیز چنین است، کتاب عظیم و شاهکار جاویدی خود را هنگامی بنیان نهاد که دور از شهر و دیار بود. دانته چند سال نخست از تبعید را برای بازگشت بوطن تلاش کرد، اما سوءرفتار همشهریان نتیجه ای حاصل او نساخت بدین مناسب یکباره از سیاست کناره گرفته و به سیر و سیاحت و دیدن مراکز علمی و کتابخانه ها و بحث و فحص در معارف و علوم بشری پرداخت تا آنجا که شهره شده است وی بهمه دانشهای عصر خود دانا بوده و حافظۀ قوی وی او را در این کار کمک میکرده است و حکایات بسیار در این باره ازو بر سر زبانهاست. کمدی الهی در سالهای تبعید و بنابر آنچه تحقیق شده است میان سالهای 1314 تا 1321 م. بوجود آمده است. این کتاب شاهکار دانته است و منقسم به سه دفترست: کتاب دوزخ، کتاب اعراف، کتاب بهشت. در بارۀ اینکه در نوشتن این کتاب دانته مبتکرست یا مقلد از حدود یک قرن ونیم پیش تحقیقات مفصلی شده است و نتیجۀ این تتبع و پژوهش آن شده است که داستان سیر و سیاحت روح در عالم خیال و رؤیا و تفصیل بهشت و دوزخ و اعراف پیش از دانته بسالیان دراز زبانزد نویسندگان و متفکرین خاصه مشرق زمینیان بوده است و برخی از آنها بقید کتابت هم درآمده و بزبانهای اروپائی ترجمه نیز شده بوده است و جای تردیدی نمانده که دانته در این کار مبتکر نیست و در طرح مطلب مقلدست اما چنانکه امرسن آمریکائی گفته است در ساختن هر بنا مصالح لازم از نقاط مختلفه گردآورده میشود، هنر تلفیق این مصالح و ملایم کردن آن با ذوق ابناء زمان است. پرفسور آسین از علمای اسپانیا تحقیق مفصلی دارد که در آن تمام وقایع شبیه به منظومۀ کمدی الهی را که در اخبار و احادیث و ادبیات مسلمین یافته و تعداد و تشریح کرده است و جزئیات حوادث کتاب دانته را با آنها سنجیده و قبل از او بلوشۀ فرانسوی داستان اردای ویراف را که رساله ای است پهلوی با کمدی الهی در مقاله ای مقایسه کرده و درین اواخر نیز نیکلسون عالم انگلیسی طی مقاله ای دانته را با سنائی بهم سنجیده و گفته که در منظومۀ سیرالعباد، سنائی بر دانته مقدم است. با تمام این احوال اجر استادی دانته ضایع نمیشود واز رفعت ادبی منظومه نمی کاهد و حقیقت آن است که در میان منشآت منظوم و منثور شرق و غرب مربوط به سیر و سیاحت روح فقط دو کتابست که از لحاظ ادبی شاهکار و حائز درجۀ اول اهمیت است یکی این کتاب کمدی الهی است و دیگری رسالهالغفران ابی العلاء معری. اما نکتۀ قابل ذکر اینست که هرچند دانته در منظومۀ خود از همه باب سخن میگوید و پهلوانان و شاعران و قانونگذاران وپیامبران مشرق زمین همه را از برابر نظر میگذراند اما او عیسوی کاتولیک است و در عصر ملوک الطوایفی زندگی میکند و احساسات و عواطف و عقاید و کمالات انسانی را آمیخته با اوضاع اجتماعی و ممزوج با عقاید کاتولیکان بیان میدارد و بهمین جهت بسیاری از گفته های او ازقید زمان و مکان آزاد نیست. برای اطلاع بیشتر در بارۀ دانته به کتاب پانزده گفتار آقای مینوی (که این مطالب نیز مقتبس از آنجاست) و ترجمه کتاب کمدی الهی دانته و الحلل السندسیه مراجعه فرمائید
امرای دانیه، نام سلسله ای که از سال 408 هجری قمری تا سال 468 و بقولی تا حدود سال 480 در دانیۀ اسپانیا حکمرانی داشته اند. این سلسله به دست امرای هودی منقرض شدند. از جمله امیران آنان این افراد را می توان نام برد: ابوالجیش (ابوالحسن) الموفق مجاهد بن یوسف بن علی العامری 408 تا 432 هجری قمری ابوالاحوص معن 436 اقبال الدوله علی بن مجاهد 468 المقتدرالسرقسطی 474 الحاجب عمادالدوله المنذر بن المقتدر 480 سلیمان سیدالدوله بن المنذر حدود 485 (طبقات سلاطین اسلام ص 23) (معجم الانساب زامباور ج 1 ص 91)
امرای دانیه، نام سلسله ای که از سال 408 هجری قمری تا سال 468 و بقولی تا حدود سال 480 در دانیۀ اسپانیا حکمرانی داشته اند. این سلسله به دست امرای هودی منقرض شدند. از جمله امیران آنان این افراد را می توان نام برد: ابوالجیش (ابوالحسن) الموفق مجاهد بن یوسف بن علی العامری 408 تا 432 هجری قمری ابوالاحوص معن 436 اقبال الدوله علی بن مجاهد 468 المقتدرالسرقسطی 474 الحاجب عمادالدوله المنذر بن المقتدر 480 سلیمان سیدالدوله بن المنذر حدود 485 (طبقات سلاطین اسلام ص 23) (معجم الانساب زامباور ج 1 ص 91)
شهری است به اندلس (اسپانیا) از اعمال بلنسیه در 25میلی شاطبه در جانب مشرق و بر کنار دریا واقع است و لنگرگاهی عجیب دارد بنام سمان و بستانهای پر انگور و موز و انجیر. (معجم البلدان). ابوعمرو مقری از آنجاست. (منتهی الارب). نسبت به دانیه را دانی آرند. ابن جبیر گوید: آنجا را قاعون نیز نامند. (رحلۀ ابن جبیر). و ظاهراً این نام به مناسبت جبل قاعون که از مجاورت آن شهر گذرد بدانجا داده شده است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبه ای است از اعمال بلنسیۀ اسپانیا و در دوران حکومت اسلامی شهری آباد بوده است و در عهد حکومت ملوک طوایف از طرف ابوالحسن (ابوالجیش) مجاهد عامری پایتخت سلسلۀ امیران دانیه قرار داده شد و بسبب رعایت احوال و حسن رفتار، علماء قرائت روی بدانجا نهادند و آنجا مسقط رأس بسیاری از فضلاء گشت. امروزه دهی بنام دنیه بر جای آن شهر باقیست. این ناحیه در قدیم بسبب هیکلی عظیم متعلق به دیانا الهۀ ماه، به دیانیوم شهرت گرفته بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی). شهر دانیه بر دریا تکیه دارد و ربضی آبادان و سوری محکم. و سور آن در ناحیۀ مشرق داخل دریاست و بمهارت و استادی ساخته آمده و کشتیها بدانجا درآیند و تاکستانها و انجیرستانها دارد و کارگاههای کشتی سازی بدانجا باشد و کشتیهای بخاری و جنگی از آنجا بیرون آید و در جانب جنوب آن کوهساری عظیم و مستدیر است بنام جبل قاعون. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 110) شهری به اندلس از اعمال بلنسیه بر ساحل شرقی بحر. (معجم البلدان)
شهری است به اندلس (اسپانیا) از اعمال بلنسیه در 25میلی شاطبه در جانب مشرق و بر کنار دریا واقع است و لنگرگاهی عجیب دارد بنام سُمان و بستانهای پر انگور و موز و انجیر. (معجم البلدان). ابوعمرو مقری از آنجاست. (منتهی الارب). نسبت به دانیه را دانی آرند. ابن جبیر گوید: آنجا را قاعون نیز نامند. (رحلۀ ابن جبیر). و ظاهراً این نام به مناسبت جبل قاعون که از مجاورت آن شهر گذرد بدانجا داده شده است. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: قصبه ای است از اعمال بلنسیۀ اسپانیا و در دوران حکومت اسلامی شهری آباد بوده است و در عهد حکومت ملوک طوایف از طرف ابوالحسن (ابوالجیش) مجاهد عامری پایتخت سلسلۀ امیران دانیه قرار داده شد و بسبب رعایت احوال و حسن رفتار، علماء قرائت روی بدانجا نهادند و آنجا مسقط رأس بسیاری از فضلاء گشت. امروزه دهی بنام دنیه بر جای آن شهر باقیست. این ناحیه در قدیم بسبب هیکلی عظیم متعلق به دیانا الهۀ ماه، به دیانیوم شهرت گرفته بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی). شهر دانیه بر دریا تکیه دارد و ربضی آبادان و سوری محکم. و سور آن در ناحیۀ مشرق داخل دریاست و بمهارت و استادی ساخته آمده و کشتیها بدانجا درآیند و تاکستانها و انجیرستانها دارد و کارگاههای کشتی سازی بدانجا باشد و کشتیهای بخاری و جنگی از آنجا بیرون آید و در جانب جنوب آن کوهساری عظیم و مستدیر است بنام جبل قاعون. (از الحلل السندسیه ج 1 ص 110) شهری به اندلس از اعمال بلنسیه بر ساحل شرقی بحر. (معجم البلدان)
تأنیث دانی، فرومایه، نزدیک شونده مأخوذ از دنوّ. (غیاث). نزدیک: و هو الذی انزل من السماء ماءً... ومن النخل من طلعها قنوان دانیه... (قرآن 99/6) ، و اوست که فروفرستاد از آسمان آب را... و از درخت خرما و از شکوفه اش خوشه های نزدیک بهم. فی جنه عالیه قطوفها دانیه. (قرآن 22/69- 23) ، در بهشت عالی که میوه اش نزدیک است (در دسترس است). و دانیه علیهم ظلالها و ذللت قطوفها تذلیلا. (قرآن 14/76) ، و نزدیک است بر ایشان سایه های آن و رام کرده شده خوشۀ آن رام کردنی. - فاکهه دانیه، میوۀ قریب که دست بدان تواند رسید. (منتهی الارب).
تأنیث دانی، فرومایه، نزدیک شونده مأخوذ از دُنُوّ. (غیاث). نزدیک: و هو الذی انزل من السماء ماءً... ومن النخل من طلعها قنوان دانیه... (قرآن 99/6) ، و اوست که فروفرستاد از آسمان آب را... و از درخت خرما و از شکوفه اش خوشه های نزدیک بهم. فی جنه عالیه قطوفها دانیه. (قرآن 22/69- 23) ، در بهشت عالی که میوه اش نزدیک است (در دسترس است). و دانیه علیهم ظلالها و ذللت قطوفها تذلیلا. (قرآن 14/76) ، و نزدیک است بر ایشان سایه های آن و رام کرده شده خوشۀ آن رام کردنی. - فاکهه دانیه، میوۀ قریب که دست بدان تواند رسید. (منتهی الارب).
کاروانسرای. خانه و سرای کوچک را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) (ناظم الاطباء) ، طبقی باشد از چوب که آن را نقاشی کرده باشند و به این معنی با ’واو’ معدوله هم آمده است که خوانچه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گفتم آوازۀ خانچۀ او همه خراسان گرفته. گفتند: صدای چرخ ابریشم تو به لاهیجان و استرآباد رسیده. (نظام قاری ص 132)
کاروانسرای. خانه و سرای کوچک را گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 378) (ناظم الاطباء) ، طبقی باشد از چوب که آن را نقاشی کرده باشند و به این معنی با ’واو’ معدوله هم آمده است که خوانچه باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : گفتم آوازۀ خانچۀ او همه خراسان گرفته. گفتند: صدای چرخ ابریشم تو به لاهیجان و استرآباد رسیده. (نظام قاری ص 132)
دهی است از دهستان بنارویه بخش جویم شهرستان لار. واقع در 15هزارگزی جنوب باختری جویم و دامنۀ کوه دامچه. گرمسیر و مالاریائی و دارای 378 تن سکنه است. آب آن از چشمه و چاه است و محصول آن غلات و پنبه. شغل مردم آن زراعت و راه آنجا فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان بنارویه بخش جویم شهرستان لار. واقع در 15هزارگزی جنوب باختری جویم و دامنۀ کوه دامچه. گرمسیر و مالاریائی و دارای 378 تن سکنه است. آب آن از چشمه و چاه است و محصول آن غلات و پنبه. شغل مردم آن زراعت و راه آنجا فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان دره گز که در سه هزارگزی جنوب باختری دره گز قرار دارد. ناحیه ای است واقع درجلگه، با آب و هوای معتدل. دارای 38 تن سکنه است که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی و ترکی میباشد. این ده از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و پنبه است. اهالی بزراعت گذران میکنند. و راه آنجا مالرو و راه فرعی بشوسه نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش حومه شهرستان دره گز که در سه هزارگزی جنوب باختری دره گز قرار دارد. ناحیه ای است واقع درجلگه، با آب و هوای معتدل. دارای 38 تن سکنه است که مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی و ترکی میباشد. این ده از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و پنبه است. اهالی بزراعت گذران میکنند. و راه آنجا مالرو و راه فرعی بشوسه نیز دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 8هزارگزی باختر قدمگاه. جلگه است و معتدل و دارای 180 سکنه. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام دیهی در هفده فرسنگی نیشابور، میان نشابوربه ترشیز. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 178) نام دیهی ظاهراً به خوارزم. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 73)
دهی است از دهستان زبرخان بخش قدمگاه شهرستان نیشابور. واقع در 8هزارگزی باختر قدمگاه. جلگه است و معتدل و دارای 180 سکنه. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات و شغل مردمش زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) نام دیهی در هفده فرسنگی نیشابور، میان نشابوربه ترشیز. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 178) نام دیهی ظاهراً به خوارزم. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 73)
مطلق حبوب خوردنی از گندم و جو و عدس و باقلا و ماش و نخود و لوبیا و خلر و گاودانه و جز آن. مطلق حبه ها. غله. مطلق حبه ها از جنس گندم و جو و جز آن: پر از میوه کن خانه را تا بدر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. ابوشکور. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است. فردوسی. بسان دانه بر تابه فشانده براه دلبرش دیده بمانده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). وزین دانه یک من بیک من درم بلابه همی خواستند و ستم. شمسی (یوسف و زلیخا). که این صد شتر دانه بار گران بما داد بی منت و رایگان. شمسی (یوسف و زلیخا). ز ما دانه را منع کردش عزیز نیابیم ازو هیچ رامش بنیز. شمسی (یوسف و زلیخا). چو تنگی بود، دانه چون جان بود برابر بگویم هم ارزان بود. شمسی (یوسف و زلیخا). جان دانۀ مردمست و تن کاهست ای ف تنه تن تو فتنه بر کاهی. ناصرخسرو. نخواهد همی ماند با باد مرگت بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه. ناصرخسرو. با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری با بوذر گفت اینکه ترا گفتم سلمان. ناصرخسرو. چو در هر دانه ای دانایکی صانع همی بیند خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد. ناصرخسرو. سوی گاو یکسان بود کاه و دانه بکام خر اندر چه میده چه جودر. ناصرخسرو. گفت جو دانۀ مبارکست و خویدش خجسته. (نوروزنامه). چنانکه غرض کشاورز از پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه). صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان آب کند دانه هضم در شکم آسیاب. خاقانی. هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکند دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من. خاقانی. گر نان طلب کنند در من زنند ازآنک بی دانۀ من آب زدست آسیابشان. خاقانی. دانه از خوشۀ فلک خوردی که بپرواز رستی از تیمار. خاقانی. من آن دانۀ دست کشت کمالم کز این عمرسای آسیا میگریزم. خاقانی. چون بدانه داد او دل را بجان ناگرفته مرد را بگرفته دان. مولوی. مور بر دانه چرا لرزان بدی گر از آن یک دانه خرمن دان بدی. مولوی. قصل، قصل، قصل، قصاله، دانۀ ردی که وقت پاکیزه کردن از گندم دور کنند. مریراء، دانۀ تلخۀ گندم که دور کنند آنرا. فریک، دانۀ مالیده. دحندح، دانه ای است کوچک. سعابرالطعام، آنچه از گندم دور کنند آنرا از گندم دیوانه و دانۀ تلخ و جز آن. لیاء، دانۀ سپید شبیه نخود که بخورند آنرا. قصری، دانه که در خوشه و کفه بماند بعد کوفتن. کشد، دانه ای که میخورند آنرا. قطنیه، دانه هرچه باشد یا جز گندم و جو و انگور و خرما و یا دانه ای که به پختن درآید. قصاره، دانه ای که در کفه بماند بعد از کوفتن. هرطمان، دانه ای است متوسط میان جو و گندم. داذی، دانه ای است تلخ. حزّ، دانه ای است مدور. (منتهی الارب)، هر یک از حبه های جداگانه حبوب خوردنی چون دانۀ گندم و دانۀ جو و دانۀماش و جز آن: چو صد دانه مجموع در خوشه ای فتادیم هر دانه در گوشه ای. سعدی. یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا. سعدی. ، دان. چینه. آنچه بمرغان دهند از خوردنی. آنچه بطیور دهند از حبوب و جز آن. آنچه برای مرغان طعمه ریزند از ارزن و جو و گندم و مانند آن. آنچه بمرغان دهند خوردن را. زقه. (دهار). ثفل. (منتهی الارب) : همای عدل تو چون پر و بال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. در صبوح آن راح ریحانی بخواه دانۀ مرغان روحانی بخواه. خاقانی. خاطر تو مرغ وار هست بپرواز عقل یافته هر صبحدم دانۀاهل ثواب. خاقانی. آن مثل خواندی که مرغ خانگی دانه ای درخورد و پس گوهر بزاد. خاقانی. برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت. حافظ. یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن. ؟ ، آنچه در دام نهند ازحبوب و غیره تا صید را بفریبند. آنچه از حبوب که دردام برای صید طیور وحشی بکار برند: همه دانه است تا بمیانه های دام رسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). دانه اندر دام او دانی که چیست نرم و سخت و خوب و زشت و بوی گند. ناصرخسرو. در دام بدانه مباش مشغول دانۀ تو چه چیزست جز می و جام. ناصرخسرو. مشو آنجا که دانۀ طمعاست زیر دانه نگر که دام بلاست. مسعودسعد. هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام اگر بدانه نمانم بدام درمانم. سوزنی. در راه من نهاد ملک دام حکم خویش آدم میان حلقۀ آن دام دانه بود. خاقانی. آمده در دام چنین دانه ای کمتر از آوازۀ شکرانه ای. نظامی. هست صیاد ار کند دانه نثار نی ز رحم وجود بل بهر شکار. مولوی. دشمن ارچه دوستانه گویدت دام دان گرچه ز دانه گویدت. مولوی. کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی بردش راست سوی دانه و دام. سعدی. نرودمرغ سوی دانه فراز چون دگر مرغ بیند اندر بند. سعدی. بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را. حافظ. ، حب. (دستوراللغه) (ترجمان القرآن). بزر. تخم. تخم زراعت و کشت چون گندم و جو و غیره. تخم که بر زمین افتد ویا بکارند روئیدن و یا رویاندن درختی یا گیاهی را. صاحب آنندراج گوید به معنی حب و بزرست و آفت زده از صفات اوست. (آنندراج) : دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند... شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهانست هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه). چو دهقان دانه در گل پاک ریزد ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد. نظامی. کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا بدانۀانسانت این گمان باشد. مولوی. چو گفتت لیس للانسان الاماسعی خالق بیفکن دانه ای امروز تا زان بدروی فردا. مولوی. دانه آنکو بزمستان نفشاند در خاک ناامیدی بود از دخل بتابستانش. سعدی. تا دانه نیفکنی نروید. سعدی. تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (سعدی، کلیات ص 118). کم نئی از دانه ای هرجا که افتی خوش برآ. سلمان ساوجی. اهتباد، دانه برآوردن و تر نهادن حنظل را تا تلخی از وی برود. (منتهی الارب). جدر، دانۀ طلع. (منتهی الارب). هبید، هبد، دانۀ حنظل. (منتهی الارب)، هر یک از تخمهای درون برخی از میوه ها چون انجیر و به و غیره. تخم درون برخی میوه ها چون سیب و بهی و گلابی و جز آن: سیب که اندر درخت و دانۀ سیب است ناید بیرون ازو بخواندن افسون. ناصرخسرو. - به دانه، تخم به. دانه های ریز که درون به است. - انجیر بادانه، که در درون تخمهای ریزه دارد. - انجیر بی دانه، که در درون تخم های ریز و دانه ندارد و همه گوشت است. ، ثمر بعضی گیاهان و تخم آنها. میوۀ برخی گیاهان که تخم آن نیز هست و همان را برای رویاندن مجدد آن در زمین افکنند مانند دانۀ پنبه و دانۀ سپندان و جز آن: بکند هر دو چشم خویش از بخل همچو حلاج دانه را به وشنگ. منطقی. جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیدمی دانه برچیدمی. طیان. نگاه کن که بقارا چگونه می کوشد بخردگی منگر دانۀ سپندان را. ناصرخسرو. دانۀ فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا. ؟ خربصیص، نباتی است که از دانۀ آن طعام سازند و شترخورد. ملک، دانۀ جلبان که گیاهی است. حب قطن، دانۀ پنبه. قلم قریش، دانۀ صنوبر. حب رشاد، دانۀ سپندان، هر یک از میوه ها یا هر عدد از میوه ها و یا هر حبه از میوه های برخی از درختان که ثمر آنها خوردنی است چون انجیر و انگور و خرما و جز آن. و نیز هر یک از حبه های درون میوۀ برخی از درختان که خوردنی است چون انار: حب الرمان، هر یک از حبه های درون حقۀ نار. غژب، حبۀ انگور. گلّه (در تداول مردم قزوین). عور، دانۀ انگور. (منتهی الارب) : مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. کفیده (انار) چون دهان شیر و دانه ش بدو در همچو خون آلوده دندان. رازی. درخت انگور دید چون عروس آراسته خوشه های بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت و یک یک دانه ها ازو همی ریخت. (نوروزنامه). هیچکس (گاه پیدایش رز) دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد. (نوروزنامه). دانۀ دل چون دانۀ نار از پوست میخورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 325). رفتست پاک روغن این زیتون جز دانه نیست مانده و کنجاره. ناصرخسرو. دانۀ شاخ و باغ مجلس او دانۀ درّ و شاخ مرجان باد. مسعودسعد. قمری کردش ندا کای شده از عدل تو دانۀ انجیر زرد دام گلوی غراب. خاقانی. مغان که دانۀ انگور آب میسازند ستاره می شکنند آفتاب میسازند. مولوی. دانه ای کش تلخ باشد مغز و پوست تلخی و مکروهیش خود نهی اوست. مولوی. کودک و آنگاه ترک دانۀ خرما. قاآنی. ، هسته. استخوان خرد و درشت که میان برخی از میوه هاست. استۀ بعضی میوه ها. خسته. چیزهای خرد و سخت که درون برخی از میوه ها چون انار و خرما و انگور است و آن دانه را گاه مغزی در درون است چون هستۀ قیسی و گاه نیست چون خرما و انگور و غیره: و آن دانۀ شفتالو را که بدان سختی است آنرا فرسوده کنی. (کتاب المعارف). شرب نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانۀ خرما. سعدی. تکژ، تکس، استخوان پاره درون دانۀ انگور. هسته که درون حبۀ انگورست. انگور بی دانه، که حبه های آن هسته ندارد. انار بی دانه، که حبه های درون آن را دانه های استخوانی و هسته نیست. عجم، دانۀ خرما. هستۀ خرما. نواه. نوی. (منتهی الارب)، مغز هسته: البوب، دانۀ هستۀ کنار. (منتهی الارب)، عدد. تا. یک: دانه دانه، یک یک. یکی یکی. یکدانه، یک عدد. پنج دانه، پنج عدد: بنهفته به سحر گنج قارون یک در تو در دو دانه گوهر. (؟) ناصرخسرو. دانه و شاخ باغ و مجلس او دانۀ درّ و شاخ مرجان باد. مسعودسعد. مویز و منقا و آلوی سیاه از هر یکی سی دانه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دانست که دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را بدانه شمردن آسانتر از مکر زنان... در حد و حصر آوردن است. (از سندبادنامه). چو صد دانه مجموع در خوشه ای فتادیم هر دانه در گوشه ای. سعدی. اندک اندک بهم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار. سعدی. ، هر یک از گلوله ها یا گلوله های به استوانه گرایندۀ سفتۀ سفالین و یا سنگین و یا بلورین و یا چوبین و یا از دیگر چیزها که به رشته کشند در سبحه تسبیح کردن را: سبحۀ صددانه، دارای صد گلولۀ سفته. سبحۀ هزار دانه، دارای هزار گلولۀ سفته. سبحۀ سی و سه دانه، دارای سی و سه گلولۀسفته: تسبیح هزار دانه در دست مپیچ. سعدی. ، گلوله های خرد و یا درشت از احجار کریمه یا مروارید و جز آن. قطعات خرد و یا درشت از گوهرها و احجار کریمه.از احجار قیمتی و گرانبها بشکل گلوله و یا نزدیک بآن تراشیده نگین را. - دانۀ الماس، قطعۀ تراش خوردۀ الماس. - دانۀ مروارید، گلوله ای از آن: میان بهی درّ خوشاب بود که هر دانه ای قطرۀ آب بود. فردوسی. دگر پنجصد درّخوشاب بود که هر دانه ای قطرۀ آب بود. فردوسی. - دانۀ یاقوت، قطعۀ تراش خوردۀ یاقوت. درّه، دانۀ مروارید. لؤلوءه، دانۀ مروارید. تومه، دانۀ مروارید. خربصیص، دانه ای از زیور. (منتهی الارب). کلمه دانه در معانی فوق هنگام ترکیب با کلمات دیگر گاه مؤخر آید و افادۀ معانی خاص کند چون: - آب و دانه. رجوع به هر یک از دو کلمه شود: تخلی، آب و دانه. (منتهی الارب). - الف دانه، نوعی گره. - انار دانه، دانۀ انار. - ایل دانه، هل. قاقلۀ صغار. (ملحقات برهان). - بادانه، دانه دار. - بسیاردانه، دارای دانه های بسیار. پردانه. - به دانه، دانۀ به. تخم به. - بیدانه، مقابل دانه دار. - ، نوعی انگور. - ، نوعی کشمش حاصل از این انگور. - پنبه دانه، دانۀ پنبه. تخم پنبه. - جان دانه، جایی از پیش سر کودک که نرم وجهنده است. یافوخ. رجوع به جان دانه در همین لغت نامه شود. - جودانه، نوعی بافت در بافتنی ها. - کافور جودانه. رجوع به کافورشود. - بید جودانه. رجوع به بید شود. - چوب دانه، سنجد. غبیرا. (برهان). - خشک دانه، تخم کاژیره است. حب العصفر. (برهان). - دانه دانه، یک یک. مرکب از اعداد و افراد جداگانه: اندک اندک بهم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار. سعدی. - دردانه، دانۀ در: دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا بگوهر منظوم میرسد. سعدی. سعدی بلب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی. سعدی. - ، بسیار عزیز. عزیز دردانه، سخت گرامی: مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. - سیاهدانه، شونیز. - شاهدانه. رجوع به شاهدانه شود. - صددانه (سبحه) ، دارای صد گلولۀ سفالین یا گلین و سنگین و یا بلورین. - صندل دانه، تخم صندل. - فلفل دانه، حب فلفل. - قرمزدانه، چیزی که بدان جامه و چیزهای دیگر رنگ کنند. - کدودانه، کرمی در معده. - کرم دانه، نوعی از مازریون. موردانه. جرم دانق. (برهان). - کنف دانه، کنب دانه. تخم کنف. - گاودانه، حب البقر. - ماهوردانه، حب الملوک. - ماهوب دانه، ماهودانه. حب الملک. فلفل الخواص و آن میوۀ درخت شباب است و بعربی معشوق میگویند. (برهان). نام فارسی اپورژ است. (حاشیۀ برهان چ معین). - مرغ دانه، دان مرغ. - مشک دانه، دانۀ مشک. ثمر مشک. - موردانه، کرم دانه. نوعی مازریون. (برهان). - نیم دانه، برنج که کمی از سر و یا ته آن شکسته باشد. - ناردانه، اناردانه. دانۀ انار: آن کوزه برکفم نه کآب حیات دارد هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه. سعدی. - وشک دانه (وشق دانه) ، ون. چتلاقوش. حبه الخضراء. - ون دانه،دانۀ ون. حب ون. میوه و تخم ون. - هزاردانه (سبحه) ، دارای هزاردانه. - یک دانه، حبه. - ، یکی. فرد. منحصر بفرد: تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی. - گوهر یکدانه، منحصر به فرد: عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم. سعدی. گر تو بحق افسانه ای یا گوهر یکدانه ای از ما چرا بیگانه ای، ما نیزهم بد نیستیم. سعدی. - یکی دانه،یکتا. - ، نوعی میوه. و نیز بکلمه دانه در معانی مختلفه کلماتی پیوندد و ترکیب اضافی یا عطفی و جز آن با معانی خاص پدید آرد و اینک فهرستی از این ترکیبات که مرتب بترتیب حروف هجاست با شرحی برای هر یک آورده میشود: - دانۀ آبی، دانۀ به. بهدانه. تخمهای ریزۀ درون میوۀ به: و اگر اندر سینه درشتی باشد عناب و سپستان و بنفشه و بیخ سوسن و بیخ خطمی و مغز خیار و صمغ کتیرا و دانۀ آبی اندر کشکاب و کندرآب می پزند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). - دانۀ آتش، کنایه از شررست. (از آنندراج) : خوشۀ ما بدهن دانۀ آتش دارد برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست. صائب. - دانه افشان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه افشانی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه بر آتش ریختن، مرادف فلفل بر آتش ریختن و آن مشهورست. (آنندراج) : بروی لاله رنگ او عرق مشمر که آن جادو مرا تا صید خود سازد بر آتش دانه می ریزد. سالک یزدی (از آنندراج). - دانه برچیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه بستن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه برخوردن، خوردن دانه. برگرفتن دانه بقصد خوردن: ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دام در گردنش. سعدی. - دانۀ پارسی، مادۀ رنگی طبیعی بوده است از نوعی درخت در ایران که به اروپا صادر میشده است، و گااوبا میگوید آن دانه از رامنوس پتلاریس بعمل می آمده است لکن من آنرا در ایران نیافتم. دانۀ فارسی. - دانه پاشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه پاک کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه پذیرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه پذیرنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه جو، دانه جوی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه چیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه چین. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه خوار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه خور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه خوردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دادن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه در خاک نشستن، مقیم خاک شدن دانه. در دل خاک قرار گرفتن دانه. در درون خاک جای گرفتن دانه: برومندی نصیب خاکبازان میشود صائب نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند. صائب. - دانه در خاک کردن، در درون خاک قرار دادن دانه. درون زمین جای دادن دانه: تخم چون سوخت برومندنگردد صائب دانۀ اشک بامید چه در خاک کنی. صائب (از آنندراج). - دانه درشت، درشت دانه. مقابل خرددانه. که حبه ها ریزه نیست. که حبه ها در حجم از مشابه خود بزرگتر است. - دانۀ درشت، دانه و حبۀ برتر و بزرگتر از انواع خود: دانۀ درشت مروارید، که خرد نیست. که ریزه نیست. که از انواع خود حجیم ترست. - دانۀ دل، میان دل. سیاهی دل. اسودالقلب. سویداءالقلب. سوداءالقلب. شغف. شغف. سواد. سویداء. شغاف. (منتهی الارب). حبهالقلب. (دهار) : تخم وفاست دانۀ دل چون بدست تست خواهی بزیر خاک بنه خواه زیر آب. خاقانی. از دانۀ دل ز کشت شادی یک خوشه بسالیان مبینام. خاقانی. در دانۀ دل نماند مغز آوخ در خوشۀ عمر دانه بایستی. خاقانی. از پی مشتی جو گندم نمای دانۀ دل چون جو و گندم مسای. نظامی. - دانه ریختن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه ریز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه زاد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه زدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه زن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ زنجیر، حلقۀ زنجیر. (آنندراج). هر یک از حلقه های زنجیر که از اتصال آنان سلسله پیدا آید. هر حلقه از حلقه های زنجیر: بسکه بگداخته غم جسم زمین گیر مرا میکشد مورچه ای دانۀ زنجیر مرا. اشرف. کی شود آزاد از زلف گرهگیرش کسی دانۀ زنجیر در دام است صیاد مرا. اشرف. - دانۀ سبز، حبهالخضراء. (شعوری ج 1 ص 314). - دانۀسفید، که سیاه نیست. - ، (با فک اضافه) ، دانه سپید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ سمور، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانۀ کیش: بجامه تن ندهد حسن پرغرور او را که دام زلف بود دانۀ سمور او را. اشرف. - دانه سوز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ سیاه، دانه ای که رنگ اسود و تیره دارد. - ، تخمی تیره رنگ که درون گندم روید و بکار نیاید. دیو گندم: سعیع، دانۀ سیاه که بگندم آمیزد یا گندم دیوانه و یا گندم هیچکاره. (منتهی الارب). - ، سیاه دانه. رجوع به سیاه دانه شود. - دانۀ عنبر، تخم عنبر. - ، مردمک چشم. (مجموعۀ مترادفات ص 327). - دانۀ فارسی، دانۀ پارسی. رجوع به دانۀ پارسی شود. - دانه فشان. رجوع باین ترکیب در ردیف خود شود. - دانه فشاندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه فکندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ کیش، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانۀ سمور: عزیز تا بنمایم بمردمان چون میش بدوختم بگریبان خویش دانۀ کیش. ابونصر نصیرای بدخشانی. - دانه گانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه گرده. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 46 و 56 و 465 شود. - دانه گرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ مویز، اسم فارسی عجم الزبیب است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - دانه های ناشمار، حبه ها که بشماره درنیاید. - ، برنج پخته. پلو. عوام آنگاه که طعامی از برنج در پیش دارند و سوگند خوردن خواهند اشاره به برنج کرده گویند: باین دانه های ناشمار، باین پلو. - دانۀ نبات، دانۀ گیاه. تخم گیاه. - ، در اصطلاح گیاه شناسی نام آن قسمت از میوه است که بر اثر رشد و نمو تخمک بوجود می آید. بدین توجیه که در نتیجه رشد و نمو آن تخم فرعی درتخمک، دانۀ نبات بوجود می آید و ساختمان یک دانه پس از پایان یافتن رشد و نمو آن بدین قرار است: یک یا دو پوستۀ نازک بنام تگومان یا اپی اسپرم دانۀ نبات را می پوشاند. تگومان خارجی را که معمولاً قطورتر است تستا و تگومان داخلی را تگمن مینامند. تگومان خارجی برخی از دانه ها مانند انگور سخت و برخی دیگر مانند بادام و زردآلو نازک و در انار استثنائاً گوشتی و در برخی مانند بهدانه و کتان و قدامه لعابی است. و در داخل پوستش دانه یا تگومان قسمتهای دیگر قرار گرفته است که عموماً مغزنامیده میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص 514 و 515). نیز رجوع به همان کتاب ص 111 شود. - دانه نشان. رجوع به باین ترکیب در ردیف خود شود هر یک از برآمدگی های خرد در بدن هنگام ابتلای ببرخی از بیماریها چون آبله و آبله مرغان و جز آن. برآمدگیهای ریزه و خردکه گاه ابتلای به آبله مرغان و سرخک و جز آن در بدن پدید آید. بژ. آبله ریزه که بر اندام برآید: داحوس، داحس، ریشی یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب) ، هر یک از برآمدگیهای خرد در بدن که نه از ابتلای به بیماری باشد بلکه از عوارضی داخلی برآید و همچون خال نماید اما برنگ پوست یا اندکی سیرتر از رنگ پوست در لغت آذری مقابل مایه بمعنی شتر نر و گاو جوان نر است و این کلمه از دئنو و دنوتک پهلوی است. بترکی (متأثر از آذری) گویند: اوغلان ! دانه نی چات، یعنی پسر! شتر نر یا گاو جوان نر را بار کن. مقابل: اوغلان ! مایه نی چات، به معنی پسر! شتر ماده یا گاو جوان ماده را بارکن، گوساله
مطلق حبوب خوردنی از گندم و جو و عدس و باقلا و ماش و نخود و لوبیا و خلر و گاودانه و جز آن. مطلق حبه ها. غله. مطلق حبه ها از جنس گندم و جو و جز آن: پر از میوه کن خانه را تا بدر پر از دانه کن خنبه را تا بسر. ابوشکور. میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است. فردوسی. بسان دانه بر تابه فشانده براه دلبرش دیده بمانده. فخرالدین اسعد (ویس و رامین). وزین دانه یک من بیک من درم بلابه همی خواستند و ستم. شمسی (یوسف و زلیخا). که این صد شتر دانه بار گران بما داد بی منت و رایگان. شمسی (یوسف و زلیخا). ز ما دانه را منع کردش عزیز نیابیم ازو هیچ رامش بنیز. شمسی (یوسف و زلیخا). چو تنگی بود، دانه چون جان بود برابر بگویم هم ارزان بود. شمسی (یوسف و زلیخا). جان دانۀ مردمست و تن کاهست ای ف تنه تن تو فتنه بر کاهی. ناصرخسرو. نخواهد همی ماند با باد مرگت بدین خرمن اندر نه کاه و نه دانه. ناصرخسرو. با کاه مخور دانه چنین گر نه ستوری با بوذر گفت اینکه ترا گفتم سلمان. ناصرخسرو. چو در هر دانه ای دانایکی صانع همی بیند خدای خویش آنها را نپندارد نه انگارد. ناصرخسرو. سوی گاو یکسان بود کاه و دانه بکام خر اندر چه میده چه جودر. ناصرخسرو. گفت جو دانۀ مبارکست و خویدش خجسته. (نوروزنامه). چنانکه غرض کشاورز از پراکندن تخم دانه باشد که قوت اوست. (کلیله و دمنه). صبح نهد طرف زر بر کمر آسمان آب کند دانه هضم در شکم آسیاب. خاقانی. هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکند دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من. خاقانی. گر نان طلب کنند در من زنند ازآنک بی دانۀ من آب زدست آسیابشان. خاقانی. دانه از خوشۀ فلک خوردی که بپرواز رستی از تیمار. خاقانی. من آن دانۀ دست کشت کمالم کز این عمرسای آسیا میگریزم. خاقانی. چون بدانه داد او دل را بجان ناگرفته مرد را بگرفته دان. مولوی. مور بر دانه چرا لرزان بدی گر از آن یک دانه خرمن دان بدی. مولوی. قَصل، قِصل، قَصَل، قُصاله، دانۀ ردی که وقت پاکیزه کردن از گندم دور کنند. مریراء، دانۀ تلخۀ گندم که دور کنند آنرا. فریک، دانۀ مالیده. دِحِندِح، دانه ای است کوچک. سعابرالطعام، آنچه از گندم دور کنند آنرا از گندم دیوانه و دانۀ تلخ و جز آن. لیاء، دانۀ سپید شبیه نخود که بخورند آنرا. قصری، دانه که در خوشه و کفه بماند بعد کوفتن. کشد، دانه ای که میخورند آنرا. قطنیه، دانه هرچه باشد یا جز گندم و جو و انگور و خرما و یا دانه ای که به پختن درآید. قصاره، دانه ای که در کفه بماند بعد از کوفتن. هرطمان، دانه ای است متوسط میان جو و گندم. داذی، دانه ای است تلخ. حزّ، دانه ای است مدور. (منتهی الارب)، هر یک از حبه های جداگانه حبوب خوردنی چون دانۀ گندم و دانۀ جو و دانۀماش و جز آن: چو صد دانه مجموع در خوشه ای فتادیم هر دانه در گوشه ای. سعدی. یک دانه چون جهد ز میان دو آسیا. سعدی. ، دان. چینه. آنچه بمرغان دهند از خوردنی. آنچه بطیور دهند از حبوب و جز آن. آنچه برای مرغان طعمه ریزند از ارزن و جو و گندم و مانند آن. آنچه بمرغان دهند خوردن را. زقه. (دهار). ثفل. (منتهی الارب) : همای عدل تو چون پر و بال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. در صبوح آن راح ریحانی بخواه دانۀ مرغان روحانی بخواه. خاقانی. خاطر تو مرغ وار هست بپرواز عقل یافته هر صبحدم دانۀاهل ثواب. خاقانی. آن مثل خواندی که مرغ خانگی دانه ای درخورد و پس گوهر بزاد. خاقانی. برد مرغ دون دانه از پیش مور. سعدی. ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت وی مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت. حافظ. یا بکش، یا دانه ده، یا از قفس آزاد کن. ؟ ، آنچه در دام نهند ازحبوب و غیره تا صید را بفریبند. آنچه از حبوب که دردام برای صید طیور وحشی بکار برند: همه دانه است تا بمیانه های دام رسم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 48). دانه اندر دام او دانی که چیست نرم و سخت و خوب و زشت و بوی گند. ناصرخسرو. در دام بدانه مباش مشغول دانۀ تو چه چیزست جز می و جام. ناصرخسرو. مشو آنجا که دانۀ طمعاست زیر دانه نگر که دام بلاست. مسعودسعد. هواست دانه و من دانه چین و هاویه دام اگر بدانه نمانم بدام درمانم. سوزنی. در راه من نهاد ملک دام حکم خویش آدم میان حلقۀ آن دام دانه بود. خاقانی. آمده در دام چنین دانه ای کمتر از آوازۀ شکرانه ای. نظامی. هست صیاد ار کند دانه نثار نی ز رحم وجود بل بهر شکار. مولوی. دشمن ارچه دوستانه گویدت دام دان گرچه ز دانه گویدت. مولوی. کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید قضا همی بردش راست سوی دانه و دام. سعدی. نرودمرغ سوی دانه فراز چون دگر مرغ بیند اندر بند. سعدی. بحسن خلق توان کرد صید اهل نظر بدام و دانه نگیرند مرغ دانا را. حافظ. ، حب. (دستوراللغه) (ترجمان القرآن). بزر. تخم. تخم زراعت و کشت چون گندم و جو و غیره. تخم که بر زمین افتد ویا بکارند روئیدن و یا رویاندن درختی یا گیاهی را. صاحب آنندراج گوید به معنی حب و بزرست و آفت زده از صفات اوست. (آنندراج) : دو سه دانه دیدند آنجا نهاده برداشتند و پیش تخت شاه شمیران آوردند... شاه تخم را به باغبان خویش داد و گفت در گوشه ای بکار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهانست هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه). چو دهقان دانه در گل پاک ریزد ز گل گر دانه خیزد پاک خیزد. نظامی. کدام دانه فرورفت در زمین که نرست چرا بدانۀانسانت این گمان باشد. مولوی. چو گفتت لیس للانسان الاماسعی خالق بیفکن دانه ای امروز تا زان بدروی فردا. مولوی. دانه آنکو بزمستان نفشاند در خاک ناامیدی بود از دخل بتابستانش. سعدی. تا دانه نیفکنی نروید. سعدی. تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری. (سعدی، کلیات ص 118). کم نئی از دانه ای هرجا که افتی خوش برآ. سلمان ساوجی. اهتباد، دانه برآوردن و تر نهادن حنظل را تا تلخی از وی برود. (منتهی الارب). جدر، دانۀ طلع. (منتهی الارب). هبید، هبد، دانۀ حنظل. (منتهی الارب)، هر یک از تخمهای درون برخی از میوه ها چون انجیر و به و غیره. تخم درون برخی میوه ها چون سیب و بهی و گلابی و جز آن: سیب که اندر درخت و دانۀ سیب است ناید بیرون ازو بخواندن افسون. ناصرخسرو. - به دانه، تخم به. دانه های ریز که درون به است. - انجیر بادانه، که در درون تخمهای ریزه دارد. - انجیر بی دانه، که در درون تخم های ریز و دانه ندارد و همه گوشت است. ، ثمر بعضی گیاهان و تخم آنها. میوۀ برخی گیاهان که تخم آن نیز هست و همان را برای رویاندن مجدد آن در زمین افکنند مانند دانۀ پنبه و دانۀ سپندان و جز آن: بکند هر دو چشم خویش از بخل همچو حلاج دانه را به وشنگ. منطقی. جوان بودم و پنبه فخمیدمی چو فخمیدمی دانه برچیدمی. طیان. نگاه کن که بقارا چگونه می کوشد بخردگی منگر دانۀ سپندان را. ناصرخسرو. دانۀ فلفل سیاه و خال مه رویان سیاه هر دو جان سوزند اما این کجا و آن کجا. ؟ خربصیص، نباتی است که از دانۀ آن طعام سازند و شترخورد. ملک، دانۀ جلبان که گیاهی است. حب قطن، دانۀ پنبه. قلم قریش، دانۀ صنوبر. حب رشاد، دانۀ سپندان، هر یک از میوه ها یا هر عدد از میوه ها و یا هر حبه از میوه های برخی از درختان که ثمر آنها خوردنی است چون انجیر و انگور و خرما و جز آن. و نیز هر یک از حبه های درون میوۀ برخی از درختان که خوردنی است چون انار: حب الرمان، هر یک از حبه های درون حقۀ نار. غژب، حبۀ انگور. گِلَّه (در تداول مردم قزوین). عور، دانۀ انگور. (منتهی الارب) : مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو کز او مدام پریشان شده ست دانۀ نار. فرخی. کفیده (انار) چون دهان شیر و دانه ش بدو در همچو خون آلوده دندان. رازی. درخت انگور دید چون عروس آراسته خوشه های بزرگ شده و از سبزی بسیاهی آمده چون شبه می تافت و یک یک دانه ها ازو همی ریخت. (نوروزنامه). هیچکس (گاه پیدایش رز) دانه در دهان نیارست نهادن از آن همی ترسیدند که نباید که زهر باشد. (نوروزنامه). دانۀ دل چون دانۀ نار از پوست میخورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 325). رفتست پاک روغن این زیتون جز دانه نیست مانده و کنجاره. ناصرخسرو. دانۀ شاخ و باغ مجلس او دانۀ درّ و شاخ مرجان باد. مسعودسعد. قمری کردش ندا کای شده از عدل تو دانۀ انجیر زرد دام گلوی غراب. خاقانی. مغان که دانۀ انگور آب میسازند ستاره می شکنند آفتاب میسازند. مولوی. دانه ای کش تلخ باشد مغز و پوست تلخی و مکروهیش خود نهی اوست. مولوی. کودک و آنگاه ترک دانۀ خرما. قاآنی. ، هسته. استخوان خرد و درشت که میان برخی از میوه هاست. استۀ بعضی میوه ها. خسته. چیزهای خرد و سخت که درون برخی از میوه ها چون انار و خرما و انگور است و آن دانه را گاه مغزی در درون است چون هستۀ قیسی و گاه نیست چون خرما و انگور و غیره: و آن دانۀ شفتالو را که بدان سختی است آنرا فرسوده کنی. (کتاب المعارف). شرب نوش آفرید از مگس نحل نخل تناور کند ز دانۀ خرما. سعدی. تکژ، تکس، استخوان پاره درون دانۀ انگور. هسته که درون حبۀ انگورست. انگور بی دانه، که حبه های آن هسته ندارد. انار بی دانه، که حبه های درون آن را دانه های استخوانی و هسته نیست. عجم، دانۀ خرما. هستۀ خرما. نواه. نوی. (منتهی الارب)، مغز هسته: البوب، دانۀ هستۀ کنار. (منتهی الارب)، عدد. تا. یک: دانه دانه، یک یک. یکی یکی. یکدانه، یک عدد. پنج دانه، پنج عدد: بنهفته به سحر گنج قارون یک در تو در دو دانه گوهر. (؟) ناصرخسرو. دانه و شاخ باغ و مجلس او دانۀ درّ و شاخ مرجان باد. مسعودسعد. مویز و منقا و آلوی سیاه از هر یکی سی دانه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و دانست که دریا را به پیمانه پیمودن و ریگ بیابان را بدانه شمردن آسانتر از مکر زنان... در حد و حصر آوردن است. (از سندبادنامه). چو صد دانه مجموع در خوشه ای فتادیم هر دانه در گوشه ای. سعدی. اندک اندک بهم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار. سعدی. ، هر یک از گلوله ها یا گلوله های به استوانه گرایندۀ سفتۀ سفالین و یا سنگین و یا بلورین و یا چوبین و یا از دیگر چیزها که به رشته کشند در سبحه تسبیح کردن را: سبحۀ صددانه، دارای صد گلولۀ سفته. سبحۀ هزار دانه، دارای هزار گلولۀ سفته. سبحۀ سی و سه دانه، دارای سی و سه گلولۀسفته: تسبیح هزار دانه در دست مپیچ. سعدی. ، گلوله های خرد و یا درشت از احجار کریمه یا مروارید و جز آن. قطعات خرد و یا درشت از گوهرها و احجار کریمه.از احجار قیمتی و گرانبها بشکل گلوله و یا نزدیک بآن تراشیده نگین را. - دانۀ الماس، قطعۀ تراش خوردۀ الماس. - دانۀ مروارید، گلوله ای از آن: میان بهی درّ خوشاب بود که هر دانه ای قطرۀ آب بود. فردوسی. دگر پنجصد درّخوشاب بود که هر دانه ای قطرۀ آب بود. فردوسی. - دانۀ یاقوت، قطعۀ تراش خوردۀ یاقوت. درّه، دانۀ مروارید. لؤلوءه، دانۀ مروارید. تومه، دانۀ مروارید. خربصیص، دانه ای از زیور. (منتهی الارب). کلمه دانه در معانی فوق هنگام ترکیب با کلمات دیگر گاه مؤخر آید و افادۀ معانی خاص کند چون: - آب و دانه. رجوع به هر یک از دو کلمه شود: تخلی، آب و دانه. (منتهی الارب). - الف دانه، نوعی گره. - انار دانه، دانۀ انار. - ایل دانه، هل. قاقلۀ صغار. (ملحقات برهان). - بادانه، دانه دار. - بسیاردانه، دارای دانه های بسیار. پردانه. - به دانه، دانۀ به. تخم به. - بیدانه، مقابل دانه دار. - ، نوعی انگور. - ، نوعی کشمش حاصل از این انگور. - پنبه دانه، دانۀ پنبه. تخم پنبه. - جان دانه، جایی از پیش سر کودک که نرم وجهنده است. یافوخ. رجوع به جان دانه در همین لغت نامه شود. - جودانه، نوعی بافت در بافتنی ها. - کافور جودانه. رجوع به کافورشود. - بید جودانه. رجوع به بید شود. - چوب دانه، سنجد. غبیرا. (برهان). - خشک دانه، تخم کاژیره است. حب العصفر. (برهان). - دانه دانه، یک یک. مرکب از اعداد و افراد جداگانه: اندک اندک بهم شود بسیار دانه دانه است غله در انبار. سعدی. - درُدانه، دانۀ دُر: دردانه ها اگرچه پراکنده هم نکوست اما کجا بگوهر منظوم میرسد. سعدی. سعدی بلب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی. سعدی. - ، بسیار عزیز. عزیز دُردانه، سخت گرامی: مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. - سیاهدانه، شونیز. - شاهدانه. رجوع به شاهدانه شود. - صددانه (سبحه) ، دارای صد گلولۀ سفالین یا گلین و سنگین و یا بلورین. - صندل دانه، تخم صندل. - فلفل دانه، حب فلفل. - قرمزدانه، چیزی که بدان جامه و چیزهای دیگر رنگ کنند. - کدودانه، کرمی در معده. - کرم دانه، نوعی از مازریون. موردانه. جرم دانق. (برهان). - کنف دانه، کنب دانه. تخم کنف. - گاودانه، حب البقر. - ماهوردانه، حب الملوک. - ماهوب دانه، ماهودانه. حب الملک. فلفل الخواص و آن میوۀ درخت شباب است و بعربی معشوق میگویند. (برهان). نام فارسی اپورژ است. (حاشیۀ برهان چ معین). - مرغ دانه، دان مرغ. - مشک دانه، دانۀ مشک. ثمر مشک. - موردانه، کرم دانه. نوعی مازریون. (برهان). - نیم دانه، برنج که کمی از سر و یا ته آن شکسته باشد. - ناردانه، اناردانه. دانۀ انار: آن کوزه برکفم نه کآب حیات دارد هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه. سعدی. - وشک دانه (وشق دانه) ، ون. چتلاقوش. حبه الخضراء. - ون دانه،دانۀ ون. حب ون. میوه و تخم ون. - هزاردانه (سبحه) ، دارای هزاردانه. - یک دانه، حبه. - ، یکی. فرد. منحصر بفرد: تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی. - گوهر یکدانه، منحصر به فرد: عیب تست ار چشم گوهر بین نداری ورنه ما هر یک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم. سعدی. گر تو بحق افسانه ای یا گوهر یکدانه ای از ما چرا بیگانه ای، ما نیزهم بد نیستیم. سعدی. - یکی دانه،یکتا. - ، نوعی میوه. و نیز بکلمه دانه در معانی مختلفه کلماتی پیوندد و ترکیب اضافی یا عطفی و جز آن با معانی خاص پدید آرد و اینک فهرستی از این ترکیبات که مرتب بترتیب حروف هجاست با شرحی برای هر یک آورده میشود: - دانۀ آبی، دانۀ به. بهدانه. تخمهای ریزۀ درون میوۀ به: و اگر اندر سینه درشتی باشد عناب و سپستان و بنفشه و بیخ سوسن و بیخ خطمی و مغز خیار و صمغ کتیرا و دانۀ آبی اندر کشکاب و کندرآب می پزند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). - دانۀ آتش، کنایه از شررست. (از آنندراج) : خوشۀ ما بدهن دانۀ آتش دارد برق با خرمن ما مرد هم آغوشی نیست. صائب. - دانه افشان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه افشانی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه بر آتش ریختن، مرادف فلفل بر آتش ریختن و آن مشهورست. (آنندراج) : بروی لاله رنگ او عرق مشمر که آن جادو مرا تا صید خود سازد بر آتش دانه می ریزد. سالک یزدی (از آنندراج). - دانه برچیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه بستن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه برخوردن، خوردن دانه. برگرفتن دانه بقصد خوردن: ندانست از آن دانه برخوردنش که دهر افکند دام در گردنش. سعدی. - دانۀ پارسی، مادۀ رنگی طبیعی بوده است از نوعی درخت در ایران که به اروپا صادر میشده است، و گااوبا میگوید آن دانه از رامنوس پتلاریس بعمل می آمده است لکن من آنرا در ایران نیافتم. دانۀ فارسی. - دانه پاشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه پاک کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه پذیرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه پذیرنده. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه جو، دانه جوی. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه چیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه چین. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه خوار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه خور. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه خوردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دادن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دان. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه دانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه در خاک نشستن، مقیم خاک شدن دانه. در دل خاک قرار گرفتن دانه. در درون خاک جای گرفتن دانه: برومندی نصیب خاکبازان میشود صائب نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند. صائب. - دانه در خاک کردن، در درون خاک قرار دادن دانه. درون زمین جای دادن دانه: تخم چون سوخت برومندنگردد صائب دانۀ اشک بامید چه در خاک کنی. صائب (از آنندراج). - دانه درشت، درشت دانه. مقابل خرددانه. که حبه ها ریزه نیست. که حبه ها در حجم از مشابه خود بزرگتر است. - دانۀ درشت، دانه و حبۀ برتر و بزرگتر از انواع خود: دانۀ درشت مروارید، که خرد نیست. که ریزه نیست. که از انواع خود حجیم ترست. - دانۀ دل، میان دل. سیاهی دل. اسودالقلب. سویداءالقلب. سوداءالقلب. شَغْف. شَغَف. سواد. سویداء. شغاف. (منتهی الارب). حبهالقلب. (دهار) : تخم وفاست دانۀ دل چون بدست تست خواهی بزیر خاک بنه خواه زیر آب. خاقانی. از دانۀ دل ز کشت شادی یک خوشه بسالیان مبینام. خاقانی. در دانۀ دل نماند مغز آوخ در خوشۀ عمر دانه بایستی. خاقانی. از پی مشتی جو گندم نمای دانۀ دل چون جو و گندم مسای. نظامی. - دانه ریختن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه ریز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه زاد. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه زدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه زن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ زنجیر، حلقۀ زنجیر. (آنندراج). هر یک از حلقه های زنجیر که از اتصال آنان سلسله پیدا آید. هر حلقه از حلقه های زنجیر: بسکه بگداخته غم جسم زمین گیر مرا میکشد مورچه ای دانۀ زنجیر مرا. اشرف. کی شود آزاد از زلف گرهگیرش کسی دانۀ زنجیر در دام است صیاد مرا. اشرف. - دانۀ سبز، حبهالخضراء. (شعوری ج 1 ص 314). - دانۀسفید، که سیاه نیست. - ، (با فک اضافه) ، دانه سپید. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ سمور، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانۀ کیش: بجامه تن ندهد حسن پرغرور او را که دام زلف بود دانۀ سمور او را. اشرف. - دانه سوز. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ سیاه، دانه ای که رنگ اسود و تیره دارد. - ، تخمی تیره رنگ که درون گندم روید و بکار نیاید. دیو گندم: سعیع، دانۀ سیاه که بگندم آمیزد یا گندم دیوانه و یا گندم هیچکاره. (منتهی الارب). - ، سیاه دانه. رجوع به سیاه دانه شود. - دانۀ عنبر، تخم عنبر. - ، مردمک چشم. (مجموعۀ مترادفات ص 327). - دانۀ فارسی، دانۀ پارسی. رجوع به دانۀ پارسی شود. - دانه فشان. رجوع باین ترکیب در ردیف خود شود. - دانه فشاندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه فکندن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کار. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کش. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه کشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ کیش، کنایه از پوست سمورست. (آنندراج). دانۀ سمور: عزیز تا بنمایم بمردمان چون میش بدوختم بگریبان خویش دانۀ کیش. ابونصر نصیرای بدخشانی. - دانه گانه. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانه گرده. رجوع به گیاه شناسی ثابتی ص 46 و 56 و 465 شود. - دانه گرفتن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود. - دانۀ مویز، اسم فارسی عجم الزبیب است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - دانه های ناشمار، حبه ها که بشماره درنیاید. - ، برنج پخته. پلو. عوام آنگاه که طعامی از برنج در پیش دارند و سوگند خوردن خواهند اشاره به برنج کرده گویند: باین دانه های ناشمار، باین پلو. - دانۀ نبات، دانۀ گیاه. تخم گیاه. - ، در اصطلاح گیاه شناسی نام آن قسمت از میوه است که بر اثر رشد و نمو تخمک بوجود می آید. بدین توجیه که در نتیجه رشد و نمو آن تخم فرعی درتخمک، دانۀ نبات بوجود می آید و ساختمان یک دانه پس از پایان یافتن رشد و نمو آن بدین قرار است: یک یا دو پوستۀ نازک بنام تگومان یا اپی اسپرم دانۀ نبات را می پوشاند. تگومان خارجی را که معمولاً قطورتر است تستا و تگومان داخلی را تگمن مینامند. تگومان خارجی برخی از دانه ها مانند انگور سخت و برخی دیگر مانند بادام و زردآلو نازک و در انار استثنائاً گوشتی و در برخی مانند بهدانه و کتان و قدامه لعابی است. و در داخل پوستش دانه یا تگومان قسمتهای دیگر قرار گرفته است که عموماً مغزنامیده میشود. (از گیاه شناسی ثابتی ص 514 و 515). نیز رجوع به همان کتاب ص 111 شود. - دانه نشان. رجوع به باین ترکیب در ردیف خود شود هر یک از برآمدگی های خرد در بدن هنگام ابتلای ببرخی از بیماریها چون آبله و آبله مرغان و جز آن. برآمدگیهای ریزه و خردکه گاه ابتلای به آبله مرغان و سرخک و جز آن در بدن پدید آید. بَژ. آبله ریزه که بر اندام برآید: داحوس، داحس، ریشی یا دانه ای است که میان ناخن و گوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب) ، هر یک از برآمدگیهای خرد در بدن که نه از ابتلای به بیماری باشد بلکه از عوارضی داخلی برآید و همچون خال نماید اما برنگ پوست یا اندکی سیرتر از رنگ پوست در لغت آذری مقابل مایه بمعنی شتر نر و گاو جوان نر است و این کلمه از دَئنو و دنوتک پهلوی است. بترکی (متأثر از آذری) گویند: اوغلان ! دانه نی چات، یعنی پسر! شتر نر یا گاو جوان نر را بار کن. مقابل: اوغلان ! مایه نی چات، به معنی پسر! شتر ماده یا گاو جوان ماده را بارکن، گوساله
مصغر دکان. دکان کوچک. (ناظم الاطباء). دکان خرد. (آنندراج). دکانک. و رجوع به دکان شود، تخته ای باشد پیش دکان که دکاندار متاع و کالای خود را بر آن عرض نماید. (آنندراج). تخته ها و کرسی که در جلو دکان جهت عرضۀ متاع و کالا قرار می دهند. (ناظم الاطباء). پیشخوان، دکه. (زمخشری). مصطبه. (تفلیسی). طاقچه. (یادداشت مرحوم دهخدا). سکوی سرا. (فرهنگ فارسی معین). سکوی جلو دکان. (ناظم الاطباء) : در دالان بر دکانچه ای نشستم. (رشحات علی بن حسین کاشفی). ابونصر در سنۀ مذکوره صمصام الدوله را بقتل رسانید، مادرش را نیز کشته و آن دو قتیل را در دکانچۀ سرای عمارت دفن کردند. (حبیب السیر)
مصغر دکان. دکان کوچک. (ناظم الاطباء). دکان خرد. (آنندراج). دکانک. و رجوع به دکان شود، تخته ای باشد پیش دکان که دکاندار متاع و کالای خود را بر آن عرض نماید. (آنندراج). تخته ها و کرسی که در جلو دکان جهت عرضۀ متاع و کالا قرار می دهند. (ناظم الاطباء). پیشخوان، دکه. (زمخشری). مصطبه. (تفلیسی). طاقچه. (یادداشت مرحوم دهخدا). سکوی سرا. (فرهنگ فارسی معین). سکوی جلو دکان. (ناظم الاطباء) : در دالان بر دکانچه ای نشستم. (رشحات علی بن حسین کاشفی). ابونصر در سنۀ مذکوره صمصام الدوله را بقتل رسانید، مادرش را نیز کشته و آن دو قتیل را در دکانچۀ سرای عمارت دفن کردند. (حبیب السیر)
در قدیم می گفتند دانه های برکت و نعمت خداوند هستند و چنانچه دانه ای زیر پا و در رهگذر افتاده یا ریخته بود جمع می کردند و برای مرغان می گذاشتند در خواب عینا این عقیده صدق می کند و دانه های برکات و نعمات هستند و دیدن دانه در خواب نیکو است. اگر در خواب دیدید که دانه های بسیار و از انواع متفاوت دارید پولی نصیب شما می شود که ریز و درشت و سکه و اسکناس های گوناگون است. اگر در خواب دیدید که به مرغان دانه می دهید به دوستانتان کمک می کنید. اگر دیدید به کبوتر دانه می دهید با کسی که قهر هستید آشتی می کنید یا اگر جوان هستید عاشق می شوید. اگر زنی که از شوهرش جدا شده ببیند که در خواب به کبوتر دانه می دهد آشتی می کند و به خانه اش باز می گردد. مخصوصا اگر کبوتر حرم باشد. دانه دادن به کبوتران حرم در خواب بسیار خوب است. اگر در خواب ببینید که به گنجشک دانه می دهید به همسایه خود کمک می کنید. اگر در خواب ببینید که از زمین دانه برمی دارید نعمت و برکت می یابید و چنانچه ببینید دانه می پاشید و مرغی آنجا نیست مال خود را به بیهودگی خرج می کنید. اسراف می کنید و مالتان را هدر می دهید. اگر در خواب ببینید که گونی های دانه دارید مال می اندوزید یا مالی اندوخته نصیب شما می شود. اگر دختری در خواب ببینید که به کبوتر دانه می دهد شوهر می کند. اگر پدری ببیند که به کبوتر دانه می دهد به دختر خود جهیز می دهد و او را به خانه بخت می فرستند یا برای پسر خود زن می گیرد.
در قدیم می گفتند دانه های برکت و نعمت خداوند هستند و چنانچه دانه ای زیر پا و در رهگذر افتاده یا ریخته بود جمع می کردند و برای مرغان می گذاشتند در خواب عینا این عقیده صدق می کند و دانه های برکات و نعمات هستند و دیدن دانه در خواب نیکو است. اگر در خواب دیدید که دانه های بسیار و از انواع متفاوت دارید پولی نصیب شما می شود که ریز و درشت و سکه و اسکناس های گوناگون است. اگر در خواب دیدید که به مرغان دانه می دهید به دوستانتان کمک می کنید. اگر دیدید به کبوتر دانه می دهید با کسی که قهر هستید آشتی می کنید یا اگر جوان هستید عاشق می شوید. اگر زنی که از شوهرش جدا شده ببیند که در خواب به کبوتر دانه می دهد آشتی می کند و به خانه اش باز می گردد. مخصوصا اگر کبوتر حرم باشد. دانه دادن به کبوتران حرم در خواب بسیار خوب است. اگر در خواب ببینید که به گنجشک دانه می دهید به همسایه خود کمک می کنید. اگر در خواب ببینید که از زمین دانه برمی دارید نعمت و برکت می یابید و چنانچه ببینید دانه می پاشید و مرغی آنجا نیست مال خود را به بیهودگی خرج می کنید. اسراف می کنید و مالتان را هدر می دهید. اگر در خواب ببینید که گونی های دانه دارید مال می اندوزید یا مالی اندوخته نصیب شما می شود. اگر دختری در خواب ببینید که به کبوتر دانه می دهد شوهر می کند. اگر پدری ببیند که به کبوتر دانه می دهد به دختر خود جهیز می دهد و او را به خانه بخت می فرستند یا برای پسر خود زن می گیرد.