داننده، آگاه، عالم، برای مثال توانا بود هرکه دانا بود / ز دانش دل پیر برنا بود (فردوسی - ۱/۴)، چو دانا تو را دشمن جان بود / به از دوست مردی که نادان بود (فردوسی - ۷/۱۸۰)
داننده، آگاه، عالم، برای مِثال توانا بُوَد هرکه دانا بُوَد / ز دانش دل پیر برنا بُوَد (فردوسی - ۱/۴)، چو دانا تو را دشمن جان بُوَد / بِه از دوست مردی که نادان بُوَد (فردوسی - ۷/۱۸۰)
سالم، ادعا. (دایرهالمعارف وجدی). صلف. (یادداشت مؤلف) ، خودبینی. خودستایی. خویشتن بینی. کبر. غرور. (از فرهنگ فارسی معین). عجب. (دایرهالمعارف وجدی). خودخواهی: و از حضرت خداوند ندا آید که چون صورت قالب را که دود انانیت از آن برمیخاست درباختی... خاکستر قالب ترا بفرماییم تا در دجلۀ رحمت ما اندازند. (مرصادالعباد)
سالم، ادعا. (دایرهالمعارف وجدی). صلف. (یادداشت مؤلف) ، خودبینی. خودستایی. خویشتن بینی. کبر. غرور. (از فرهنگ فارسی معین). عجب. (دایرهالمعارف وجدی). خودخواهی: و از حضرت خداوند ندا آید که چون صورت قالب را که دود انانیت از آن برمیخاست درباختی... خاکستر قالب ترا بفرماییم تا در دجلۀ رحمت ما اندازند. (مرصادالعباد)
ایناق. (فرهنگ فارسی معین). ندیم. مقرب. مصاحب. (فرهنگ فارسی معین، ذیل ایناق) : چون به آق خواجه قزوین رسید ارغابیتکچی برادر بوغدای، تخت و تاج موروث و مکتسب مسخر شود در حضرت هیچ کس از تو اناق تر نباشد. (تاریخ غازانی ص 84). غازان آن لعل پاره را بیکی از اناقان حضرت سپرد. (تاریخ غازانی ص 72). سوتای با اناقان و خاصگیان بالای تبریز بباغ نیکش بوی رسیدند. (تاریخ غازانی ص 93). و رجوع به ایناق شود
ایناق. (فرهنگ فارسی معین). ندیم. مقرب. مصاحب. (فرهنگ فارسی معین، ذیل ایناق) : چون به آق خواجه قزوین رسید ارغابیتکچی برادر بوغدای، تخت و تاج موروث و مکتسب مسخر شود در حضرت هیچ کس از تو اناق تر نباشد. (تاریخ غازانی ص 84). غازان آن لعل پاره را بیکی از اناقان حضرت سپرد. (تاریخ غازانی ص 72). سوتای با اناقان و خاصگیان بالای تبریز بباغ نیکش بوی رسیدند. (تاریخ غازانی ص 93). و رجوع به ایناق شود
دانگ که شش یک درهم است. (منتهی الارب) (آنندراج). داناق. (منتهی الارب). معرب دانگ است. (غیاث). معرب دانگ است و شرح آن ضمن بیان معنی مثقال در حرف ثاء مثلثه مذکور گردید. (کشاف اصطلاحات الفنون). معرب دانگ و آن چهار تسوج است و بعضی گفته اند چهار قیراط و بعضی گفته اند شش یک مثقال. (از بحر الجواهر). چهار طسوج. (حاشیۀ الجماهر بیرونی ص 49). سدس دینار و درهم. شش حبه است. (مهذب الاسماء). شش حبه و حبه دو شعیره است. دانگ شش حبه است. (دهار). دو قیراط است. دانگ ودانگی معادل است با ده جو یا ده شعیره. دانگ. سدس مثقال. (الجماهر ص 49). مقدار هشت حبه یعنی هشت جو میانه است. سیوطی گوید دانق دو قیراط و قیراط دو طسوج وطسوج دو حبه و حبه دانۀ گندم است. (از حاشیۀ النقود العربیه ص 46). جوالیقی در المعرب گوید دانق بکسر نون معرب است و دو بیت ذیل را شاهد آرد: یا قوم من یعذر من عجرد القاتل المرء علی الدانق لمارأی میزانه شائلا و جاه بین الجید و العاتق. (المعرب ص 145). و نیز مصحح و طابع المعرب در حاشیۀ ص 76 بمناسبت شرح ذیل را افزوده است که مفید وروشنگر اختلافی است که در وزن دانق دیده می شود. گوید: برخی چون فیروزآبادی در قاموس دانق را شش یک درهم ودیگری هشت یک درهم گوید و سبب این اختلاف اختلاف وزن دراهم است و این اختلاف را عبدالملک بن مروان خلیفۀ اموی چون ملاحظه کرد دراهم را هشت و چهار دانگ یافت آنها را گرد آورد و در هم آمیخت و از میانه درهم شش دانگی بحاصل کرد. (از حاشیۀ المعرب ص 76) (حاشیۀ ص 37 النقود العربیه). و نیز در حاشیۀ همان صفحه توضیح راافزوده است که طسوج یک چهارم دانق است و وزن آن دو گندم باشد. ج، دوانق. (النقودالعربیه). ج، دوانیق. (مهذب الاسماء) (النقود العربیه). دانق سدس الدرهم معرب دانگ بالفارسیه و هو عند الیونان حبه خرنوب و الدانق الاسلامی حبتا خرنوب و ثلثا حبه خرنوب لان الدراهم الاسلامی ست عشره خرنوب. (اقرب الموارد). از مجموع اقاویل فوق معلوم میگردد که دانق معرب دانگ است و آن هم مبین نسبت دراهم و هم مبین وزن دراهم است. رجوع به دانگ و رجوع به کتاب النقودالعربیه شود، شش یک. سدس. (زمخشری). دانگ رجوع به دانگ شود
دانگ که شش یک درهم است. (منتهی الارب) (آنندراج). داناق. (منتهی الارب). معرب دانگ است. (غیاث). معرب دانگ است و شرح آن ضمن بیان معنی مثقال در حرف ثاء مثلثه مذکور گردید. (کشاف اصطلاحات الفنون). معرب دانگ و آن چهار تسوج است و بعضی گفته اند چهار قیراط و بعضی گفته اند شش یک مثقال. (از بحر الجواهر). چهار طسوج. (حاشیۀ الجماهر بیرونی ص 49). سدس دینار و درهم. شش حبه است. (مهذب الاسماء). شش حبه و حبه دو شعیره است. دانگ شش حبه است. (دهار). دو قیراط است. دانگ ودانگی معادل است با ده جو یا ده شعیره. دانگ. سدس مثقال. (الجماهر ص 49). مقدار هشت حبه یعنی هشت جو میانه است. سیوطی گوید دانق دو قیراط و قیراط دو طسوج وطسوج دو حبه و حبه دانۀ گندم است. (از حاشیۀ النقود العربیه ص 46). جوالیقی در المعرب گوید دانق بکسر نون معرب است و دو بیت ذیل را شاهد آرد: یا قوم من یعذر من عجرد القاتل المرء علی الدانق لمارأی میزانه شائلا وَ جاه بین الجید و العاتق. (المعرب ص 145). و نیز مصحح و طابع المعرب در حاشیۀ ص 76 بمناسبت شرح ذیل را افزوده است که مفید وروشنگر اختلافی است که در وزن دانق دیده می شود. گوید: برخی چون فیروزآبادی در قاموس دانق را شش یک درهم ودیگری هشت یک درهم گوید و سبب این اختلاف اختلاف وزن دراهم است و این اختلاف را عبدالملک بن مروان خلیفۀ اموی چون ملاحظه کرد دراهم را هشت و چهار دانگ یافت آنها را گرد آورد و در هم آمیخت و از میانه درهم شش دانگی بحاصل کرد. (از حاشیۀ المعرب ص 76) (حاشیۀ ص 37 النقود العربیه). و نیز در حاشیۀ همان صفحه توضیح راافزوده است که طسوج یک چهارم دانق است و وزن آن دو گندم باشد. ج، دوانق. (النقودالعربیه). ج، دوانیق. (مهذب الاسماء) (النقود العربیه). دانق سدس الدرهم معرب دانگ بالفارسیه و هو عند الیونان حبه خرنوب و الدانق الاسلامی حبتا خرنوب و ثلثا حبه خرنوب لان الدراهم الاسلامی ست عشره خرنوب. (اقرب الموارد). از مجموع اقاویل فوق معلوم میگردد که دانق معرب دانگ است و آن هم مبین نسبت دراهم و هم مبین وزن دراهم است. رجوع به دانگ و رجوع به کتاب النقودالعربیه شود، شش یک. سدس. (زمخشری). دانگ رجوع به دانگ شود
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) : اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق. ملا فوقی (ازآنندراج)
ناخن. اسم ترکی ظفر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). اسم ترکی ظلف است. (فهرست مخزن الادویه). به معنی ناخن، و این ترکی است. (آنندراج) : اسیر نکبت هجران شدم بدانگونه که همچو پیل ز سرپنجه رویدم درناق. ملا فوقی (ازآنندراج)
کلمه ترکی است به معنی مطلق تکیه و قائمه و اختصاصاً چوبی که بپای درخت یا گلبن زنند و بندند تا درخت یا گلبن از باد یا بسیاری بار نیفتد و یا شاخه های آن نشکند، شمع، قائمه، هاچه
کلمه ترکی است به معنی مطلق تکیه و قائمه و اختصاصاً چوبی که بپای درخت یا گلبن زنند و بندند تا درخت یا گلبن از باد یا بسیاری بار نیفتد و یا شاخه های آن نشکند، شمع، قائمه، هاچه
از حکما و اطبای معروف هند بود و شرح حال او در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه (ج 2 صص 32 - 33) مسطور و اسامی عده ای از تألیفات او در همان کتاب و در کتاب الفهرست ابن الندیم (در مقالۀ هشتم ص 306، 315، 316)، مذکور است و بتصریح ابن ابی اصیبعه یکی از کتب طبی او در سموم در عهد هارون الرشید برای یحیی بن خالد برمکی از هندی به فارسی ترجمه شده بوده است و آن ظاهراً یکی از تألیفات او مثلاً ’کتاب شاناق الهندی فی امر تدبیر الحرب و ماینبغی للملک ان یتخذ من الرجال و فی أمر الاساوره و الطعام و السم، (الفهرست ص 315)، یا ’کتاب شاناق الهندی فی الاّداب خمسه ابواب’، (الفهرست ص 316) باید باشد، (گزارش کنگرۀ فردوسی، مقدمۀ شاهنامه بقلم مرحوم میرزا محمدخان قزوینی ص 135) : و چون مردم بدانست کز وی چیزی نماندپایدار بدان کوشد تا نام او بماند چون ... و دانائی بیرون آوردن مردمان را بساختن کارهای نوآیین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آورد، (از مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری نقل از گزارش کنگرۀ فردوسی ص 135)
از حکما و اطبای معروف هند بود و شرح حال او در عیون الانباء ابن ابی اصیبعه (ج 2 صص 32 - 33) مسطور و اسامی عده ای از تألیفات او در همان کتاب و در کتاب الفهرست ابن الندیم (در مقالۀ هشتم ص 306، 315، 316)، مذکور است و بتصریح ابن ابی اصیبعه یکی از کتب طبی او در سموم در عهد هارون الرشید برای یحیی بن خالد برمکی از هندی به فارسی ترجمه شده بوده است و آن ظاهراً یکی از تألیفات او مثلاً ’کتاب شاناق الهندی فی امر تدبیر الحرب و ماینبغی للملک ان یتخذ من الرجال و فی أمر الاساوره و الطعام و السم، (الفهرست ص 315)، یا ’کتاب شاناق الهندی فی الاَّداب خمسه ابواب’، (الفهرست ص 316) باید باشد، (گزارش کنگرۀ فردوسی، مقدمۀ شاهنامه بقلم مرحوم میرزا محمدخان قزوینی ص 135) : و چون مردم بدانست کز وی چیزی نماندپایدار بدان کوشد تا نام او بماند چون ... و دانائی بیرون آوردن مردمان را بساختن کارهای نوآیین چون شاه هندوان که کلیله و دمنه و شاناق و رام و رامین بیرون آورد، (از مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری نقل از گزارش کنگرۀ فردوسی ص 135)
کلمه ترکی است از دانشماق به معنی سخن گفتن. سخن گویی. محاوره. گفتار، مجلس محاوره. انجمن: بزرگان دانشق بشب کرده اند و رای در شب زده اندکه شب فکر مجموع باشد. (راحهالصدور). در کار سلطنت با هم مشورت کردند و دانشق ساختند. (راحه الصدور)
کلمه ترکی است از دانشماق به معنی سخن گفتن. سخن گویی. محاوره. گفتار، مجلس محاوره. انجمن: بزرگان دانشق بشب کرده اند و رای در شب زده اندکه شب فکر مجموع باشد. (راحهالصدور). در کار سلطنت با هم مشورت کردند و دانشق ساختند. (راحه الصدور)
نام دهی دیرینه در نزدیکی حلب به عواصم در دامنۀ جبل لبنان و در کران آن صفه ای است بفراخی میدانی و در میانۀ آن قبری است و قبه ای اما خداوند آن شناخته نیست، (از معجم البلدان)، و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود نام شهری بآسیای صغیر در بیست وپنج فرسنگی کاپادوکیه بعهد اردشیر دوم پادشاه هخامنشی، (ایران باستان ج 2 ص 1001) نام نهری بافریقای جنوبی و آن بطول 350هزار گز است و باقیانوس هند ریزد
نام دهی دیرینه در نزدیکی حلب به عواصم در دامنۀ جبل لبنان و در کران آن صفه ای است بفراخی میدانی و در میانۀ آن قبری است و قبه ای اما خداوند آن شناخته نیست، (از معجم البلدان)، و نیز رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود نام شهری بآسیای صغیر در بیست وپنج فرسنگی کاپادوکیه بعهد اردشیر دوم پادشاه هخامنشی، (ایران باستان ج 2 ص 1001) نام نهری بافریقای جنوبی و آن بطول 350هزار گز است و باقیانوس هند ریزد
ملافخرالدین کشمیری از مشاهیر شعراست در عهد فرخ سیر وارد شاه جهان آبادشد و در زمرۀ منشیان حکمران آنجا درآمد و مأمور تحریر ’شاهنامۀ فرخ سیری’ گردید از آنجا بکشیمر بازگشت و به سال 1150 هجری قمری درگذشت، این بیت او راست: دل بر خیال روی عرقناک بسته ام خیزد شمیم روغن گل از کباب من، (قاموس الاعلام ترکی) نام یکی از سران غز در قرن پنجم هجری، این مرد بهمراهی بوقا و کوکتاش و منصور از رؤسای آن طوایف در 429 بمراغه رفته و جامع آنجا را آتش زده و اهل شهر و کردان هذبانیه را کشته است، (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 189)
ملافخرالدین کشمیری از مشاهیر شعراست در عهد فرخ سیر وارد شاه جهان آبادشد و در زمرۀ منشیان حکمران آنجا درآمد و مأمور تحریر ’شاهنامۀ فرخ سیری’ گردید از آنجا بکشیمر بازگشت و به سال 1150 هجری قمری درگذشت، این بیت او راست: دل بر خیال روی عرقناک بسته ام خیزد شمیم روغن گل از کباب من، (قاموس الاعلام ترکی) نام یکی از سران غز در قرن پنجم هجری، این مرد بهمراهی بوقا و کوکتاش و منصور از رؤسای آن طوایف در 429 بمراغه رفته و جامع آنجا را آتش زده و اهل شهر و کردان هذبانیه را کشته است، (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 189)
صفت فاعلی دائمی از دانستن. داننده. مقابل نادان. مقابل کانا. مقابل جاهل. کندا. عالم.علیم. (منتهی الارب). علاّم. (السامی) (مهذب الاسماء) .شاعر. فطن [ف / ف ] . کاتب. نطاسی. نطس [ن ط / ن ط / ن ط] . عارف. عریف. طبن. شفن [ش ف / ش ف ] . ناخع. طب ّ. معتّه. طبیب. مشهر. (منتهی الارب). پژوهنده. فرساد. (برهان). داناج (معرّب دانا). دانشمند. (منتهی الارب). فقیه. (منتهی الارب) (دهار). فقه. (منتهی الارب). اریب. دانشی. حکیم. صاحب آنندراج آرد: دانا، گوئیا اسم جنس است و لهذا اطلاق آن بر جمع و مفرد هر دو صحیح است خواجه نظامی گوید: ز دانا یکی مرد مردم شناس... یعنی از جماعه مردم دانا و اگر گفته شود که اجناس اسماء می باشند مثل زر و نقره و جو و گندم و مردم و اشتر و اسپ و فیل و اوصاف را بطریق جنس استعمال نمیکنند مگر آنکه بطریق وصف تابع اسمی بیاید چنانکه گفته شود که از مردم دانا در این کس ندیدم پس میگوئیم که گاهی موصوف را ترک کرده بر صفت قناعت میکنند چنانکه ممزوج گویند و می ممزوج اراده نمایند... و بر این تقدیر مراد از دانا مردم دانا باشد. (آنندراج) : زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه. رودکی. اگر علم را نیستی فضل بر بسختی نخستی خردمند خر بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی زود والا شوی. ابوشکور. بشاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت. ابوشکور. ز دانا شنیدم که پیمان شکن زن جاف جافست، بل کم ز زن. ابوشکور. ز دانا سپهبد، زریر سوار ز جاماسب و از پوزش اسفندیار دقیقی. توانا بود هرکه دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود فردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار. فردوسی. سپاس خداوند دانا کنم روان و خرد را توانا کنم. فردوسی. چو دانا ترا دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود. فردوسی. مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین. منوچهری. مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزدریغ نداشتی تا دانا شدیم. (تاریخ بیهقی ص 328). و علم داشتم باینکه او داناست به مصلحتهای کسی که در بیعت اوست. (تاریخ بیهقی ص 315). بود مرد دانا درخت بهشت مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت. اسدی. اگر دانا بود خصم تو بهتر که با نادان شوی یار و برادر. ناصرخسرو. بر درگهش ز نادره بحر عروض یکی امین دانا دربان کنم. ناصرخسرو. کسی کز اصل دانای سخن نیست چگونه کرد ما را او سخنور. ناصرخسرو. و دانایان گفته اند همچنانکه در نظم طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید امّا این طبع کاتب از املا و درخواست مخدوم گشاید. (فارسنامۀ ابن البلخی). داناان طب چنین گفته اند... (نوروزنامه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). کشتیم پس خویشتن نادان کنی این همه دانا مکش نادان مشو. خاقانی. قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا. خاقانی. در کوی حیرتی که همه عین آگهی است نادان نمایم و دم دانا برآورم. خاقانی. دوستی با مردم دانا، نکوست. دانا هم داند و هم پرسد، نادان نداند و نپرسد. علاّمه، علاّم، تعلامه، تعلمه، سخت دانا، نیک دانا. عجم [ع / ع ] ، دانا و صاحب تمییز. معید، دانای ماهر در امور بزرگ. ارب، خوگر و دانا به چیزی. مجرّب، دانای کارها. اسوار، مرد ماهر و دانا در تیراندازی. مسخیفر، مرد دانا. سنبر، دانای هر چیزی. ناقه، داناو فهمندۀ سخن. قسطار، مرد دانا و دوربین. قسطر، قسطری، جهبذ، نقاد دانا. فارض، فریض، دانای علم فرائض. هندوس، دانای امور. نسطاس، دانای در طب (به لغت رومی). جاحی، حاذق دانا. دهقان، دانای کار. عروفه، مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. نقاب، مرد نیک دانا آزموده کار. فراضه، دانای فرائض گردیدن. سرسور، دانای بزرگ بسیار درآینده در امور. خوتل، دانای تیزدل. دخرص، دانا و ماهر در آینده در کار. تاجر، دانای کار. اعلم، اشعر، اقضی، داناتر. الحن، دانا و آگاه تر. فحل، طب ّ، دانا و ماهر در طرق ضراب. لاحن، دانای انجام سخن. کتّاب، دانایان. ابن المدینه، دانای حقیقت کار و کنه آن. حفی، دانای بسیاردانش. (منتهی الارب). قس ّ، دانای ترسایان. (دهار). - دانادل، واقف و آگاه. (ناظم الاطباء). - داناسر، خردمند: وزآن گاه داناسری را بجست که آن پهلوانی بخواند درست. فردوسی. - دانای اسرار دل، اولیا و انبیاء و ملائکه. (مجموعۀ مترادفات ص 53). - دانای ایران، جاماسب. (ناظم الاطباء). - دانای روم، افلاطون. (ناظم الاطباء). - دانای طوس، فردوسی طوسی. (ناظم الاطباء). - ، خواجه نصیر طوسی. (ناظم الاطباء). - درختک دانا. رجوع به درختک دانا شود. - نادانا، که دانا نیست، نابخرد. ، عاقل. (منتهی الارب) (مجموعۀ مترادفات ص 158 و 245). بخرد. خردمند. فرزانه. بصیر. فهیم. واقف. عارف. داهی. (از منتهی الارب). خردمندو اهل بصیرت. (از آنندراج). آژیر: دل مرد دانا ببد ناامید خرامش نیامد پدید از نوید. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چو باز دانا کو گیرد از حباری سر بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال. زینبی. تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من تا مجرّب نشود مردم دانا نشود. منوچهری. سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). چنان دانم نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. (تاریخ بیهقی ص 325). یکی از دیگرمهتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر. (تاریخ بیهقی). مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه). دهاه، دانایان، رد. (فرهنگ اسدی نخجوانی)، {{اسم خاص}} از صفات باری تعالی: لطیف (یکی از نامهای باری تعالی). دانای خفایای امور و دقایق کارها. (منتهی الارب) : چو دانا توانا بد و دادگر ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر. فردوسی
صفت فاعلی دائمی از دانستن. داننده. مقابل نادان. مقابل کانا. مقابل جاهل. کندا. عالم.علیم. (منتهی الارب). علاّم. (السامی) (مهذب الاسماء) .شاعر. فطن [ف َ / ف ِ] . کاتب. نطاسی. نطس [ن َ طِ / ن َ طْ / ن َ طُ] . عارف. عریف. طَبن. شفن [ش ِ ف ِ / ش َ ف َ] . ناخع. طَب ّ. مُعَتَّه. طَبیب. مشهر. (منتهی الارب). پژوهنده. فرساد. (برهان). داناج (معرّب دانا). دانشمند. (منتهی الارب). فقیه. (منتهی الارب) (دهار). فَقِه. (منتهی الارب). اریب. دانشی. حکیم. صاحب آنندراج آرد: دانا، گوئیا اسم جنس است و لهذا اطلاق آن بر جمع و مفرد هر دو صحیح است خواجه نظامی گوید: ز دانا یکی مرد مردم شناس... یعنی از جماعه مردم دانا و اگر گفته شود که اجناس اسماء می باشند مثل زر و نقره و جو و گندم و مردم و اشتر و اسپ و فیل و اوصاف را بطریق جنس استعمال نمیکنند مگر آنکه بطریق وصف تابع اسمی بیاید چنانکه گفته شود که از مردم دانا در این کس ندیدم پس میگوئیم که گاهی موصوف را ترک کرده بر صفت قناعت میکنند چنانکه ممزوج گویند و می ممزوج اراده نمایند... و بر این تقدیر مراد از دانا مردم دانا باشد. (آنندراج) : زه دانا را گویند که داند گفت هیچ نادان را داننده نگوید زه. رودکی. اگر علم را نیستی فضل بر بسختی نخستی خردمند خر بدان کوش تا زود دانا شوی چو دانا شوی زود والا شوی. ابوشکور. بشاه ددان کلته روباه گفت که دانا زد این داستان در نهفت. ابوشکور. ز دانا شنیدم که پیمان شکن زن جاف جافست، بل کم ز زن. ابوشکور. ز دانا سپهبد، زریر سوار ز جاماسب و از پوزش اسفندیار دقیقی. توانا بود هرکه دانا بود ز دانش دل پیر برنا بود فردوسی. نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار. فردوسی. سپاس خداوند دانا کنم روان و خرد را توانا کنم. فردوسی. چو دانا ترا دشمن جان بود به از دوست مردی که نادان بود. فردوسی. مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش هرکسی انگشت خود یکره کند در زولفین. منوچهری. مرا مردمان حکیم و دانا و خردمند روزگار میگویند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340). ما را از علم خویش بهره دادی و هیچ چیزدریغ نداشتی تا دانا شدیم. (تاریخ بیهقی ص 328). و علم داشتم باینکه او داناست به مصلحتهای کسی که در بیعت اوست. (تاریخ بیهقی ص 315). بود مرد دانا درخت بهشت مر او را خرد بیخ و پاکی سرشت. اسدی. اگر دانا بود خصم تو بهتر که با نادان شوی یار و برادر. ناصرخسرو. بر درگهش ز نادره بحر عروض یکی امین دانا دربان کنم. ناصرخسرو. کسی کز اصل دانای سخن نیست چگونه کرد ما را او سخنور. ناصرخسرو. و دانایان گفته اند همچنانکه در نظم طبع شاعر از معانی ممدوح گشاید امّا این طبع کاتب از املا و درخواست مخدوم گشاید. (فارسنامۀ ابن البلخی). داناان طب چنین گفته اند... (نوروزنامه). چون مرد توانا و دانا باشد مباشرت کار بزرگ... او را رنجور نگرداند. (کلیله و دمنه). کشتیم پس خویشتن نادان کنی این همه دانا مکش نادان مشو. خاقانی. قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا. خاقانی. در کوی حیرتی که همه عین آگهی است نادان نمایم و دم دانا برآورم. خاقانی. دوستی با مردم دانا، نکوست. دانا هم داند و هم پرسد، نادان نداند و نپرسد. علاّمه، علاّم، تَعلامه، تِعلمه، سخت دانا، نیک دانا. عجم [ع َ / ع ُ] ، دانا و صاحب تمییز. مُعید، دانای ماهر در امور بزرگ. اَرب، خوگر و دانا به چیزی. مجرّب، دانای کارها. اُسوار، مرد ماهر و دانا در تیراندازی. مُسخیفر، مرد دانا. سَنبر، دانای هر چیزی. ناقِه، داناو فهمندۀ سخن. قسطار، مرد دانا و دوربین. قَسطر، قَسطری، جهبذ، نقاد دانا. فارض، فریض، دانای علم فرائض. هندوس، دانای امور. نسطاس، دانای در طب (به لغت رومی). جاحی، حاذق دانا. دهقان، دانای کار. عَروفه، مرد دانا و نیک ماهر و کارشناس. نِقاب، مرد نیک دانا آزموده کار. فراضه، دانای فرائض گردیدن. سرسور، دانای بزرگ بسیار درآینده در امور. خوتل، دانای تیزدل. دِخرص، دانا و ماهر در آینده در کار. تاجر، دانای کار. اَعلم، اشعر، اقضی، داناتر. اَلحن، دانا و آگاه تر. فحل، طَب ّ، دانا و ماهر در طرق ضراب. لاحن، دانای انجام سخن. کتّاب، دانایان. ابن المدینه، دانای حقیقت کار و کنه آن. حفی، دانای بسیاردانش. (منتهی الارب). قَس ّ، دانای ترسایان. (دهار). - دانادل، واقف و آگاه. (ناظم الاطباء). - داناسر، خردمند: وزآن گاه داناسری را بجست که آن پهلوانی بخواند درست. فردوسی. - دانای اسرار دل، اولیا و انبیاء و ملائکه. (مجموعۀ مترادفات ص 53). - دانای ایران، جاماسب. (ناظم الاطباء). - دانای روم، افلاطون. (ناظم الاطباء). - دانای طوس، فردوسی طوسی. (ناظم الاطباء). - ، خواجه نصیر طوسی. (ناظم الاطباء). - درختک دانا. رجوع به درختک دانا شود. - نادانا، که دانا نیست، نابخرد. ، عاقل. (منتهی الارب) (مجموعۀ مترادفات ص 158 و 245). بخرد. خردمند. فرزانه. بصیر. فهیم. واقف. عارف. داهی. (از منتهی الارب). خردمندو اهل بصیرت. (از آنندراج). آژیر: دل مرد دانا ببُد ناامید خرامش نیامد پدید از نوید. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چو باز دانا کو گیرد از حباری سَر بگرد دم بنگردد بترسد از پیخال. زینبی. تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من تا مجرّب نشود مردم دانا نشود. منوچهری. سه تن از پیران کهن تر داناتر سوی یعقوب ننگریستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 248). چنان دانم نکند که ترکی پیر و خردمند است و دانا باشد که خداوند را بر این واداشته باشند. (تاریخ بیهقی ص 325). یکی از دیگرمهتر و کافی تر و شایسته تر و شجاع تر و داناتر. (تاریخ بیهقی). مرد دانا صاحب مروّت را حقیر نشمرد. (کلیله و دمنه). دُهاه، دانایان، رد. (فرهنگ اسدی نخجوانی)، {{اِسمِ خاص}} از صفات باری تعالی: لطیف (یکی از نامهای باری تعالی). دانای خفایای امور و دقایق کارها. (منتهی الارب) : چو دانا توانا بد و دادگر ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر. فردوسی