جدول جو
جدول جو

معنی دامان - جستجوی لغت در جدول جو

دامان
دامن، ذیل، رجوع به دامن شود:
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود،
فردوسی،
پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب،
خاقانی،
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته،
خاقانی،
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان،
خاقانی،
از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم،
خاقانی،
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه،
خاقانی،
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان،
نظامی،
هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده،
مولوی،
کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم،
طالب آملی (از آنندراج)،
خجل، بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن، (منتهی الارب)،
- دامان بچنگ، دامان در کف گرفته، دامان در مشت گرفته:
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ،
(بوستان)،
- دامان کسی یا چیزی گرفتن، باو ملتمس شدن، پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری:
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم،
خاقانی،
- دامان جمع ساختن، فراهم آوردن دامان، برچیدن دامان، بتن بیشتر پیچیدن آن،
-، به کنایه، دوری از بدنامی، احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی:
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا،
صائب،
- دامان تر داشتن، کنایه است از تردامنی و فسق و آلوده دامنی:
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که بدامان تر خود داریم،
صائب،
- تا دامان قیامت، رجوع به تا دامن قیامت شود،
- دست بدامان، دست بدامن، درحال التماس، در حال خواهانی، در حال تضرع و زاری و پناه خواهی:
دیگر بکجا میرود آن سرو خرامان
چندین دل صاحبنظران دست بدامان،
سعدی،
- دستم بدامان شما، از شما ملتمسم، بشما پناه می آورم، از شما میخواهم،
- امثال:
دست من و دامان تو،
دست من و دامان تو ای دست خدا،
- دست بدامان کسی نرسیدن، او را دیدار کردن نتوانستن، بملاقات او نائل آمدن نتوانستن، دیدار او را آسان درنیافتن، بواسطۀ کبر و عجب از مقام و جاهی یا ازکار بسیار کمتر او را دیدن،
- دست از دامان کسی داشتن، رهایش کردن:
تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک
باور مکن که دست ز دامان بدارمت،
حافظ،
- امثال:
مادر را دل سوزد دایه را دامان،
، به مناسبت پهنای دامان، دامن صحرا و غیره را گویند، رجوع به دامن و نیز رجوع به دامنه شود
غنم بنی اسرائیل، وبر، (یادداشت مؤلف)
جنگل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دامان
نام قصبه ای واقع در 130هزارگزی شمال بمبئی به خطۀ سورت هندوستان و آن از سال 1531 میلادی در تصرف دولت پرتقال درآمده است و آتشکده ای نامی بدانجاست، (از قاموس الاعلام ترکی)، اما در آذر ماه 1340 (دسامبر 1961) دولت هند این منطقه و دیگر مناطق تحت استعمار پرتقال را از آن دولت باز پس گرفته است
نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانۀ نهرالنهیا قرار دارد، سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است، صریع گفت:
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان،
از آنجاست احمد بن فهربن بشیر راوی، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دامان
قسمت پایین جامه مقابل گریبان، دنباله هر چیز دنبال، کناره هر چیز حاشیه: دامان صحرا دامان کوه، چادر بادبان کشتی شراع
فرهنگ لغت هوشیار
دامان
دامنه، دامن، حاشیه، کناره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دامان
جنگل، دامنه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هامان
تصویر هامان
(پسرانه)
معرب از یونانی، مشهور، نام وزیر اخشویروش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داتان
تصویر داتان
(پسرانه)
مربوط به چشم، نام یکی از رؤسای یهود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامان
تصویر سامان
(پسرانه)
ترتیب، نظام، زندگی، سرزمین، ناحیه، روش کاری، صبر، آرام و قرار، نام مؤسس سلسله سامانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دومان
تصویر دومان
(پسرانه)
مه، مه، غبار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رامان
تصویر رامان
(پسرانه)
نام وزیر کیقباد پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارمان
تصویر دارمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دامون
تصویر دامون
(پسرانه)
در گویش مازندران دامنه جنگل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داران
تصویر داران
(پسرانه)
عربی دنیا و آخرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
اندوهگین، دلتنگ، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داغان
تصویر داغان
پراکنده، از هم پاشیده
داغان کردن: پراکنده ساختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مامان
تصویر مامان
مادر، کنایه از قشنگ، مامانی
فرهنگ فارسی عمید
(نِ دِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش صومعه سرای شهرستان فومن، در 9هزارگزی شمال غربی صومعه سرا و 5هزارگزی مغرب کسما، در جلگۀ معتدل هوای مرطوبی واقع است و 776 تن سکنه دارد. آبش از پلنگ رود و سیاه رودخان، محصولش برنج و ابریشم و چای و توتون سیگار، شغل اهالی زراعت و کرایه کشی و زغال فروشی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کدام. (یادداشت مؤلف) :
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان.
سعدی.
و رجوع به کدام شود
لغت نامه دهخدا
احمد بن فهربن بشیر الدامانی مولی بنی سلیم معروف به ’فهرالرقی’ از مردم دامان است، وی از جعفر بن رفال و از وی ایوب وزان و اهل جزیره روایت کنند، پس از سال 200 هجری قمری درگذشته است
لغت نامه دهخدا
منسوب به دامان جزیره
لغت نامه دهخدا
تصویری از دومان
تصویر دومان
طوفان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامال
تصویر دامال
اسباب و آلات و لوازم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
دنیا و آخرت. در عربی در حالت رفعی استعمال شود ولی در فارسی مراعات این قاعده نکنند
فرهنگ لغت هوشیار
متفرق کردن پریشان ساختن (کله اش را با گلوله داغان کرد)، خرد کردن، یا درب و داغان کردن پریشان کردن، خردکردن
فرهنگ لغت هوشیار
راهرو سر پوشیده، کوچه سر پوشیده، دهلیز خانه. محل میانه خالی و درب کوچه، دهلیز که مابین دو در باشد، کریدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان
تصویر سامان
لوازم زندگی، آراستگی و نظم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغمان
تصویر دغمان
سیه چهره سیه چرده، سیاه دفزک سیاه سیر، نام مردی است، سپاه بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقمان
تصویر دقمان
پارسی تازی گشته دگمان چکش چوبی گوشتکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمان
تصویر درمان
دوا و دارو، چاره، مداوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
متاسف اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ادم، گند مگونان پیوسته و همواره و دایم کاری را کردن، یا ادمان خمر. پیوسته شراب نوشیدن مداومت در شراب خوارگی دایم الخمر بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان
تصویر سامان
انظباط، دیار، ترتیب، نظم، منطقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درمان
تصویر درمان
مداوا، شفا، علاج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دالان
تصویر دالان
تونل
فرهنگ واژه فارسی سره