جدول جو
جدول جو

معنی دامال - جستجوی لغت در جدول جو

دامال
اسباب و آلات و لوازم خانه که بعربی اثاث البیت گویند:
نمانده هیچ حوائج ب خانه دل زار
بباد داده همه هرچه هست از دامال،
ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ص 419)،
اما معلوم نشد که اصل کلمه چیست هرچه هست تصحیف و تحریفی است در پایان مصراع دوم شعر منقول، کلمه ای است مصحف + مال، یا مان، به معنی اثاث خانه، یا مثلا ’ده مال’ و یا ’زرومال’ و یانظیر آن بوده که هر دو را بر روی هم اثاث البیت معنی کرده اند؟
لغت نامه دهخدا
دامال
اسباب و آلات و لوازم خانه
تصویری از دامال
تصویر دامال
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پامال
تصویر پامال
چیزی که زیر پا مالیده شده، لگدکوب شده، کنایه از پست و زبون شده
پامال شدن: لگدکوب شدن، زیر پا له شدن، پی سپر شدن
پامال کردن: لگدکوب کردن، زیر پا له کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه زن گرفته و عروسی کرده، برای مثال مجو درستی عهد از جهان سست نهاد / که این عجوزه عروس هزار داماد است (حافظ - ۹۰)، نسبت شوهر دختر هر مرد یا زنی نسبت به آن مرد یا زن، شوهر خواهر
داماد شدن: زن گرفتن، عروسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هامال
تصویر هامال
همتا، نظیر، قرین
فرهنگ فارسی عمید
دامن، ذیل، رجوع به دامن شود:
دو دامان که بالا به رش پنج بود
که آنرا ببرداشتن رنج بود،
فردوسی،
پاره ای پیراست از دامان شب
روز را در بادبان کرد آفتاب،
خاقانی،
رانده تا دامان شب چون شب ز مه بر جیب چرخ
جادوآسا یک قواره از کتان انگیخته،
خاقانی،
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده کرد دامان،
خاقانی،
از دوعالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی بدامان درکشم هر صبحدم،
خاقانی،
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم بدامان صبحگاه،
خاقانی،
گفت ای شرف بلندنامان
بر پای ددان کشیده دامان،
نظامی،
هرکرا دامان عشقی نابده
زآن نثار عشق بی بهره شده،
مولوی،
کو صبا کز دامن مژگان گل افشانش کنم
آنچه دل در آستین دارد بدامانش کنم،
طالب آملی (از آنندراج)،
خجل، بسیار شکافتگی دامان پیراهن و زیردامان آن، (منتهی الارب)،
- دامان بچنگ، دامان در کف گرفته، دامان در مشت گرفته:
همی کرد فریاد دامان بچنگ
مرا مانده سر در گریبان ز ننگ،
(بوستان)،
- دامان کسی یا چیزی گرفتن، باو ملتمس شدن، پناه گرفتن بکسی یا چیزی ازو خواستن با عجز و زاری:
چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم
آیم بسر کویت وز در بدرت خوانم،
خاقانی،
- دامان جمع ساختن، فراهم آوردن دامان، برچیدن دامان، بتن بیشتر پیچیدن آن،
-، به کنایه، دوری از بدنامی، احتیاط کردن از بدنامی و رسوائی:
نگیرد هیچکس در دامن محشر گریبانت
اگر دامان خود را جمع سازی غنچه وار اینجا،
صائب،
- دامان تر داشتن، کنایه است از تردامنی و فسق و آلوده دامنی:
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که بدامان تر خود داریم،
صائب،
- تا دامان قیامت، رجوع به تا دامن قیامت شود،
- دست بدامان، دست بدامن، درحال التماس، در حال خواهانی، در حال تضرع و زاری و پناه خواهی:
دیگر بکجا میرود آن سرو خرامان
چندین دل صاحبنظران دست بدامان،
سعدی،
- دستم بدامان شما، از شما ملتمسم، بشما پناه می آورم، از شما میخواهم،
- امثال:
دست من و دامان تو،
دست من و دامان تو ای دست خدا،
- دست بدامان کسی نرسیدن، او را دیدار کردن نتوانستن، بملاقات او نائل آمدن نتوانستن، دیدار او را آسان درنیافتن، بواسطۀ کبر و عجب از مقام و جاهی یا ازکار بسیار کمتر او را دیدن،
- دست از دامان کسی داشتن، رهایش کردن:
تا دامن کفن نکشم زیرپای خاک
باور مکن که دست ز دامان بدارمت،
حافظ،
- امثال:
مادر را دل سوزد دایه را دامان،
، به مناسبت پهنای دامان، دامن صحرا و غیره را گویند، رجوع به دامن و نیز رجوع به دامنه شود
غنم بنی اسرائیل، وبر، (یادداشت مؤلف)
جنگل، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دام ما)
داما. داماء. دأماء. (از منتهی الارب). دریا. بحر. (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، یکی از سوراخهای کلاکموش. (منتهی الارب). سوراخ موش دشتی. (مهذب الاسماء). ج، دوام ّ. (مهذب الاسماء) ، خاک که کلاکموش آنرا از سوراخ برآورده بیرون جمع کند و در سوراخ را بدان برابر و هموار سازد. ج، دوام ّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
میرداماد میر محمدباقر بن میر شمس الدین محمد حسینی استرآبادی ساکن اصفهان از علماء بنام امامیه و از کبار دانشمندان عصر خود بوده است و سمت دامادی شاه عباس صفوی داشته و بهمین مناسبت وی را داماد خوانده اند و به میرداماد شهرت دارد، او راست: قبسات، صراط المستقیم، حبل المتین در حکمت و شارع النجاه در فقه و سدرهالمنتهی در تفسیر و نیز الافق المبین و شرح مختصر اصول و نیز حاشیه بر کافی و صحیفه الکامله و جز آن از حواشی و رسائل و نیز از رسائل غریب وی رسالۀ خلیفه است، میرداماد در نویسندگی سبک خاصی داشته و از نوشته های بدیع اسلوب وی نامه ای است که به شیخ بهاءالدین نوشته است، رجوع به میرداماد و نیز رجوع به محمدباقر و همچنین رجوع به سلافهالعصر ص 485 و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 3 ص 868 ومعجم المطبوعات العربیه و روضات الجنات ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء بلوک خورگام دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 36هزارگزی خاور رستم آباد و 48هزارگزی رودبار و 22هزارگزی دیلمان، کوهستانی است و سردسیر و سکنۀ آن در زمستان حدود 10 خانوار و تابستان حدود 150 الی 200 خانوار که از جیرنده فاراب برای استفاده از هوای ییلاقی و نگاه داری گله و زراعت می آیند، آب آن از چشمه است و محصول عمده آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داریست، مزرعۀ آغوزی و انگورچاله که در تابستان گله داران در آن ساکن هستند جزء داماش منظور شده است، سابقاً زمستان سکنه نداشت ولی در سالهای اخیر سکنۀ دائم دارد ورو به آبادی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام قصبه ای واقع در 130هزارگزی شمال بمبئی به خطۀ سورت هندوستان و آن از سال 1531 میلادی در تصرف دولت پرتقال درآمده است و آتشکده ای نامی بدانجاست، (از قاموس الاعلام ترکی)، اما در آذر ماه 1340 (دسامبر 1961) دولت هند این منطقه و دیگر مناطق تحت استعمار پرتقال را از آن دولت باز پس گرفته است
نام دهی است نزدیک رافقه و میان آن دو پنج فرسنگ مسافت است و برابر دهانۀ نهرالنهیا قرار دارد، سیب دامانی این ناحیت از بسیاری و سرخی در بغداد مثل است، صریع گفت:
و حیاتی ما آلف الدامانی
لا و لاکان فی قدیم الزمان،
از آنجاست احمد بن فهربن بشیر راوی، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دارخال، فدان تازه که غرس کنند، دال خال، (شعوری ج 1 ورق 419)
لغت نامه دهخدا
(فَ سِ)
ادمال جرح، به گردانیدن جراحت. پوست بر سر آوردن جراحت
لغت نامه دهخدا
پایمال، بپای سپرده، از میان رفته، زبون، خوار، ذلیل، (شعوری)، پامال شدن و پایمال کردن، پایمال شدن و پایمال کردن، زیر پاشدن و زیر پا کردن، از میان رفتن و از میان بردن
لغت نامه دهخدا
اسم عجمی است، و دانال نام پیغمبری است و یا همان دانیال است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دریا، (نصاب)، دریا و اصل آن دوما به فتحتین یا به سکون واو است، (منتهی الارب)، دأماء، دأمّاء، یم، بحر، رجوع به دأماء و رجوع به دامّاء شود
لغت نامه دهخدا
مرکز بلوک زنگنه در دشتستان و دارای 300 خانوار است، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 479)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مخفف دستمال. روپاک. مندیل. رجوع به دستمال شود:
هر دم کلاه و کفش به بازار می کنم
دسمال اکثر از سر دستار می کنم.
نظام قاری (دیوان ص 25).
کار دسمال ازو همی آید
لیک دور است از تمیز و وقار.
نظام قاری (دیوان ص 35)
لغت نامه دهخدا
دهی از دشت طالش است که در بخش بانۀ شهرستان سقز واقع است و 108 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نامالیده، نمالیده، مالیده ناشده، مالش نادیده،
- تریاک نامال، شیرۀ خشخاش که هنوز آن را نمالیده اند
لغت نامه دهخدا
همال، قرین، نظیر، شبه و مانند، همتا، مساوی، برابر و همراه، (لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (جهانگیری)، مرکب از هام (=هم) و آل، پسوند آل در کلمات دیگر هم، مانند: چنگال (چنگ آل) و کوپال (کوپ آل) و دنبال (دنب آل) آمده و دورنیست ادات نسبت باشد، (یادداشت مؤلف) :
این آتش و این باد و سیماب و ز پس خاک
هر چار موافق نه به یک جا و نه هامال،
خسروی،
از او بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ،
دقیقی،
، انباز، شریک، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام قصبه ای در 8 هزارگزی پوروس به ایالت آرگولی یونان. در پیرامون آن بعضی آثار عتیقه یافت شود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(داماد)
مرد نو کدخدا یعنی مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد و بعضی گویند این لفظ دعاست ومخفف دائم آباد است. (از غیاث). اما قسمت اخیر قول صاحب غیاث بر اساسی نیست. ختن. (منتهی الارب). صهر. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). شاه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مرد تازه زن گرفته. مردی که تازه جشن عروسی وی برپا شود یا شده باشد. مقابل عروس که زنی است که تازه جشن عروسی برپا کرده باشد:
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارهاراست کردند امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای به داماد و حرّات ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249 چ ادیب).
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد.
مسعودسعد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست.
حافظ.
دست کی دختر رز میدهد آسان تأثیر
این عروسی است که خون در دل داماد کند.
محسن تأثیر.
، شوهر دختر: فلان داماد اوست، شوی دختر اوست. صاحب غیاث گوید به معنی شوهر دختر مجاز است:
رها شد سر و پای بیژن ز بند
به داماد بر کس نیارد گزند.
فردوسی.
سرافراز داماد رستم بود
بایران زمین همچو او کم بود.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
بمیدان شدندی دو داماد اوی (قیصر)
بیاراستندی دل شاد اوی.
فردوسی.
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن.
فردوسی.
کنون مرزبانم بر این جایگاه
گزین سواران و داماد شاه.
فردوسی.
که داماد او بود بر دخترش
همی بود چون جان و دل در برش.
فردوسی.
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید ببر.
فردوسی.
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی.
این آزادمرد داماد بود و با این حاجب بزرگ وصلت داشت به حره. (تاریخ بیهقی ص 504 چ ادیب).
با دختر و داماد و نبیره بجهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان.
ناصرخسرو.
به تنزیل ار خبر جوئی ز تأویل
ز فرزندان او یابی و داماد.
ناصرخسرو.
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
بدیدی کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهوگزیند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
این سه خصلت اصول را بنیاد
بدو دختر (عثمان) رسول را داماد.
سنائی.
چو دختر سپردم بداماد گفتم
که گنج زرست این بخاکش سپردم.
خاقانی.
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من.
خاقانی.
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 106).
چرا داماد را معالجت نکنی. (گلستان، چ یوسفی ص 107).
کهر، داماد خسری کردن. (منتهی الارب)، شوهر خواهر: فلان داماد اوست، شوی خواهر اوست: محمد بن ملکشاه بدر همدان در واقعۀ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر. (چهارمقاله). اگر بغراتکین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشدو خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی ص 343 چ ادیب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هامال
تصویر هامال
قرین، مساوی، همتا، مانند، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
مالیده نشده مالش نیافته. یاتریاک نامال. شیره خشخاش که هنوز آنرا نمالیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
قسمت پایین جامه مقابل گریبان، دنباله هر چیز دنبال، کناره هر چیز حاشیه: دامان صحرا دامان کوه، چادر بادبان کشتی شراع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پامال
تصویر پامال
یایمال، زبون، خوار، ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمال
تصویر دمال
کود کود جانوری، سرگین، خرمای تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامال
تصویر هامال
همتا، برابر، مثل، مانند، همال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داماد
تصویر داماد
مرد تازه زن گرفته، شوهر دختر یا خواهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پامال
تصویر پامال
حروم
فرهنگ واژه فارسی سره
دامنه، دامن، حاشیه، کناره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در هزار جریب در حوزه ی شهرستان بهشهر، لگدکوب، از
فرهنگ گویش مازندرانی
جنگل، دامنه
فرهنگ گویش مازندرانی
شوهر خواهر، داماد
فرهنگ گویش مازندرانی