سپستان، درختی گرمسیری با برگ های گرد و نوک تیز و گل های سفید خوشه ای و خوش بو، میوۀ این گیاه بیضی شکل، زرد رنگ و دارای شیرۀ لزج و بی مزه است که پس از خشک شدن سیاه رنگ می شود و در طب سنتی برای معالجۀ بیماری های ریوی به کار می رود، سنگ پستان، مویزه، مویزک عسلی، شیرینک، سگ پستان، مویزج عسلی، دبق، داروش
سِپِستان، درختی گرمسیری با برگ های گرد و نوک تیز و گل های سفید خوشه ای و خوش بو، میوۀ این گیاه بیضی شکل، زرد رنگ و دارای شیرۀ لزج و بی مزه است که پس از خشک شدن سیاه رنگ می شود و در طب سنتی برای معالجۀ بیماری های ریوی به کار می رود، سَنگ پِستان، مَویزِه، مَویزَک عَسَلی، شیرینَک، سَگ پِستان، مَویزَج عَسَلی، دِبق، داروَش
درغوش. درویش. صاحب میزان الافکار فی شرح معیار الاشعار خواجه نصیرالدین طوسی گوید که مردم بعض بلاد ایران کلمه درویش را درغویش تلفظ کنند با غین و واو معدوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پسر درغوش شود
درغوش. درویش. صاحب میزان الافکار فی شرح معیار الاشعار خواجه نصیرالدین طوسی گوید که مردم بعض بلاد ایران کلمه درویش را درغویش تلفظ کنند با غین و واو معدوله. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به پسر درغوش شود
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند: هر که زآن گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چونکه داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی، نظامی، داغ تو داریم و سگ داغدار می نپذیرند شهان در شکار، نظامی، نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست، حافظ، ، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده، - داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، ، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار، - داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، - داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست، صائب، - لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود، ، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
دارای داغ، بداغ، نشان دار، دارای نشان، مسوم، علامت دار، متسوم، (منتهی الارب)، الشیخ المتوسم، المتجلی بسمهالشیوخ، (منتهی الارب)، داغ بر اندام، صاحب داغ، آنکه بر تن او داغ نهاده باشند: هر که زآن گور داغدار یکی زنده بگرفتی از هزار یکی چونکه داغ ملک بر او دیدی گرد آزار او نگردیدی، نظامی، داغ تو داریم و سگ داغدار می نپذیرند شهان در شکار، نظامی، نه این زمان دل حافظ در آتش هوس است که داغدار ازل همچو لالۀ خودروست، حافظ، ، لکه دار، معیب، (از آنندراج)، عیب دار، (شرفنامۀ منیری)، فرزندمرده، مصاب بمرگ عزیزی یا فرزندی، مرگ نزدیک خویش دیده: دلی داغدار، ماتم دیده، مصیبتی برصاحب آن وارد شده، - داغدار بستان، بلبل، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، ، دارای رنگی جز رنگ متن سرخ یا سیاه، چون: اسبی داغدار یا لالۀ داغدار، - داغدار بستان، کنایه از گل لاله و شقایق است، (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)، - داغ لاله، سیاهی انتهای گلبرگهای سرخ لاله: همچو داغ لاله چسبیده ست صائب بر جگر آه مااز بسکه نومید از در گردون شده ست، صائب، - لالۀ داغدار، لاله که درون آن سیاهست، لاله که بر گل برگ آن خالهای سیاه است، رجوع به لاله شود، ، کنایه از عاشقی است که بوصل نرسد و بهجران گذراند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان قره باشلو، واقع در 8هزارگزی باختر شوسۀ عمومی قوچان به دره گز، جلگه و معتدل و دارای 389 سکنه است، آب آنجا از چشمه است و محصول آنجا غلات و بنشن، شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه و گلیم بافی است و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جای داغ بر بدن آدمی یا حیوان. داغ جای: بوسه بر داغگاه او دادی بندیی را ز بند بگشادی. نظامی. ، آنجای از بشره که برآن داغ نهند، دیوان کچهری چرا که کاغذها آنجا به مهر میرسند. (غیاث). صاحب آنندراج آرد: در ایران جایی است که اکثر اهل حرفه بلکه پهلوانان ازآنجا منشور عمل خود حاصل کنند از عالم (نظیر) چبوتره در هندوستان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته: خورد خونها تا بچشم از داغگاه دل رسید نیست دورار قاصد اشکم غبارآلوده است. اثیر. بداغگاه وفا معتبر حواله کنید اگر ز داغ مرا مهر بر قباله کنید. خان آرزو. ، مکانی که بدانجا بر اسبان و استران و جز آن داغ نهند. آنجای که اسب و استر و اشتران پادشاه را داغ نهند. آنجای که اسپان دولتی را داغ نهند. آنجا که خیل را داغ و علامت نهند. صحرائی که در روزی معلوم اسبان امیری یا شاهی را بدانجا داغ می نهاده اند: مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا. خاقانی. فرخی در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی قصیدۀ شیوائی دارد که باختصار از چهارمقالۀ نظامی عروضی نقل میشود. نظامی عروضی گوید: ازآن پس که فرخی زن خواست و بی برگ ماند و دهقانی که خدمت وی میکرد روا ندید که بر وظیفۀ معهود وی چیزی بیفزاید، عزم دربار چغانیان کرد و بپایمردی خواجه امیراسعد کدخدای امیرابوالمظفر، که قصیدۀ: با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان... الخ. بشنیده بود وبپسندیده، بمحضر امیر راه یافت. شرح بار یافتن شاعرو قصیدۀ وی را از زبان نظامی عروضی بشنوید: چون بحضرت چغانیان رسید [فرخی بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای بدنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکردتا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب و خوش و استادانه، فرخی را سکزیی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سکزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سکزی را شاید بود. برسبیل امتحان گفت ’امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا باخود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گو لایق وقت، وصف داغگاه کن، تا تراپیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده اینست: چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس بیدرا چون پر طوطی برگ روید بیشمار دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد حبذا باد شمال و خرما بوی بهار باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار نسترن لؤلوی بیضا دارداندر آستین ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل پنجه های دست مردم سرفرو کرد از چنار باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای آب مرواریدگون و ابر مرواریدبار راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگاراز داغگاه شهریار داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار هرکجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست هرکجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار سبزه ها با بانگ چنگ مطربان چرب دست خیمه ها بابانگ نوش ساقیان می گسار عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت ازپی داغ آتشی افروخته خورشیدوار برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذر با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار همچو زلف نیکوان موردگیسو تاب خورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار میر عادل بوالمظفرشاه با پیوستگان شادمان و شادخوار و کامران و کامگار هر کرا اندر کمند شست بازی درفکند گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زائران را با فسار... چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جملۀ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ’ای خداوند! ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است’. و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواندکه: با کاروان حله... چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. عمید اسعد گفت: ’ای خداوند باش تا بهتر بینی’. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر، پس برخاست و آن قصیدۀ داغگاه برخواند... (چهار مقالۀ نظامی عروضی چ معین صص 58- 64)
جای داغ بر بدن آدمی یا حیوان. داغ جای: بوسه بر داغگاه او دادی بندیی را ز بند بگشادی. نظامی. ، آنجای از بشره که برآن داغ نهند، دیوان کچهری چرا که کاغذها آنجا به مهر میرسند. (غیاث). صاحب آنندراج آرد: در ایران جایی است که اکثر اهل حرفه بلکه پهلوانان ازآنجا منشور عمل خود حاصل کنند از عالم (نظیر) چبوتره در هندوستان و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته: خورد خونها تا بچشم از داغگاه دل رسید نیست دورار قاصد اشکم غبارآلوده است. اثیر. بداغگاه وفا معتبر حواله کنید اگر ز داغ مرا مهر بر قباله کنید. خان آرزو. ، مکانی که بدانجا بر اسبان و استران و جز آن داغ نهند. آنجای که اسب و استر و اشتران پادشاه را داغ نهند. آنجای که اسپان دولتی را داغ نهند. آنجا که خیل را داغ و علامت نهند. صحرائی که در روزی معلوم اسبان امیری یا شاهی را بدانجا داغ می نهاده اند: مرا شهنشه وحدت ز داغگاه خرد به شیب مقرعه دعوت همی کند که بیا. خاقانی. فرخی در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر چغانی قصیدۀ شیوائی دارد که باختصار از چهارمقالۀ نظامی عروضی نقل میشود. نظامی عروضی گوید: ازآن پس که فرخی زن خواست و بی برگ ماند و دهقانی که خدمت وی میکرد روا ندید که بر وظیفۀ معهود وی چیزی بیفزاید، عزم دربار چغانیان کرد و بپایمردی خواجه امیراسعد کدخدای امیرابوالمظفر، که قصیدۀ: با کاروان حله برفتم ز سیستان با حلۀ تنیده ز دل بافته ز جان... الخ. بشنیده بود وبپسندیده، بمحضر امیر راه یافت. شرح بار یافتن شاعرو قصیدۀ وی را از زبان نظامی عروضی بشنوید: چون بحضرت چغانیان رسید [فرخی بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کره ای بدنبال و هرسال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکردتا در پی امیر برد. فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیده ای خواند و شعر امیر بر او عرضه کرد. خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعردوست. شعر فرخی را شعری دیدتر و عذب و خوش و استادانه، فرخی را سکزیی دید بی اندام، جبه ای پیش و پس چاک پوشیده، دستاری بزرگ سکزی وار در سر، و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم، هیچ باور نکرد که این شعر آن سکزی را شاید بود. برسبیل امتحان گفت ’امیر بداغگاه است و من میروم پیش او و ترا باخود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جایی است، جهانی در جهانی سبزه بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره، از هر یکی آواز رود می آید و حریفان در هم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب میبخشد. قصیده ای گو لایق وقت، وصف داغگاه کن، تا تراپیش امیر برم. فرخی آن شب برفت و قصیده ای پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده اینست: چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار پرنیان هفت رنگ اندر سرآرد کوهسار خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس بیدرا چون پر طوطی برگ روید بیشمار دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد حبذا باد شمال و خرما بوی بهار باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین باغ گویی لعبتان جلوه دارد بر کنار نسترن لؤلوی بیضا دارداندر آستین ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل پنجه های دست مردم سرفرو کرد از چنار باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای آب مرواریدگون و ابر مرواریدبار راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند باغهای پرنگاراز داغگاه شهریار داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار هرکجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست هرکجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار سبزه ها با بانگ چنگ مطربان چرب دست خیمه ها بابانگ نوش ساقیان می گسار عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار بر در پرده سرای خسرو پیروزبخت ازپی داغ آتشی افروخته خورشیدوار برکشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار خسرو فرخ سیر بر بارۀ دریاگذر با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار همچو زلف نیکوان موردگیسو تاب خورد همچو عهد دوستان سالخورده استوار میر عادل بوالمظفرشاه با پیوستگان شادمان و شادخوار و کامران و کامگار هر کرا اندر کمند شست بازی درفکند گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار هرچه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد شاعران را با لگام و زائران را با فسار... چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرونشده بود، جملۀ کارها فروگذاشت و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت: ’ای خداوند! ترا شاعری آورده ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است، کس مثل او ندیده است’. و حکایت کرد آنچه رفته بود. پس امیر فرخی را بار داد. چون درآمد خدمت کرد، امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب دوری چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواندکه: با کاروان حله... چون تمام برخواند، امیر شعرشناس بود و نیز شعر گفتی از این قصیده بسیار شگفتیها نمود. عمید اسعد گفت: ’ای خداوند باش تا بهتر بینی’. پس فرخی خاموش گشت و دم درکشید تا غایت مستی امیر، پس برخاست و آن قصیدۀ داغگاه برخواند... (چهار مقالۀ نظامی عروضی چ معین صص 58- 64)
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 36000گزی شمال ضیأآباد، سردسیر و دارای 733تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات، و باغات انگور و چغندرقند و کرچک است، صنعت دستی اهالی قالی و گلیم و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است و از طریق شید اصفهان میتوان ماشین برد، بنای امامزاده گوران آنجا قدیم است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) نام موضعی است به آذربایجان و دارای معدن طلاست
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 36000گزی شمال ضیأآباد، سردسیر و دارای 733تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات، و باغات انگور و چغندرقند و کرچک است، صنعت دستی اهالی قالی و گلیم و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است و از طریق شید اصفهان میتوان ماشین برد، بنای امامزاده گوران آنجا قدیم است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) نام موضعی است به آذربایجان و دارای معدن طلاست
دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 24هزارگزی شمال باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، کوهستانی است و سردسیر و دارای 116 سکنه، آب آنجا از چشمه و رودخانه و محصول آنجا غلات و انگور و شغل اهالی آن زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه آنجا اتومبیل روست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومه شهرستان قوچان، واقع در 24هزارگزی شمال باختری قوچان و 7هزارگزی جنوب شوسۀ قدیمی قوچان به شیروان، کوهستانی است و سردسیر و دارای 116 سکنه، آب آنجا از چشمه و رودخانه و محصول آنجا غلات و انگور و شغل اهالی آن زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه آنجا اتومبیل روست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
گی. از تیره لورانتاسه یک گیاه دارویی است که دارای نمک های پتاس، آهک، منیزی، گلوکز، ید وساپونین میباشد. (کارآموزی داروسازی جنیدی ص 189) به زبان دیلمی اسم غنم است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
گی. از تیره لورانتاسه یک گیاه دارویی است که دارای نمک های پتاس، آهک، منیزی، گلوکز، ید وساپونین میباشد. (کارآموزی داروسازی جنیدی ص 189) به زبان دیلمی اسم غنم است. (تحفۀ حکیم مؤمن)