جدول جو
جدول جو

معنی داعب - جستجوی لغت در جدول جو

داعب
(عِ)
آبی که برجهد در جریان، مزاح کننده. لاعب با مزاح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
داعب
آب جهنده، مرد شوخ
تصویری از داعب
تصویر داعب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داعی
تصویر داعی
دعا کننده، طلب کننده، خواهنده، کسی که مردم را به دین و مذهب خود دعوت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاعب
تصویر لاعب
بازی کننده
فرهنگ فارسی عمید
د ویتلسباخ، دوک باویر و جدّ اعلای سلاطین باویر است. او از 1180 تا 1183 میلادی بدانجا حکم رانده است
لغت نامه دهخدا
ظاهراً از مردم قرن هفتم هجری است، مرحوم قزوینی در کتاب شدالازار حاشیۀ ص 145 آرد: استاد فخرالدین ابومحمد احمد بن محمود (بنقل از طبقات القراءجزری ج 1 ص 138) بر اصحاب داعی قرائت کرده است و این فخرالدین ابومحمد در 18 ذی القعده سال 732 به شیراز مرده است و گور او آنجا مشهور است، (شدالازار ص 145)
از مردم استرآباد است و این بیت او راست:
هردم ز هجر یار مرا چشم تر هنوز
یعنی نکرده ام ز تو قطع نظر هنوز،
(از قاموس الاعلام ترکی)،
صاحب آتشکده نویسد: از حالش چیزی معلوم نیست و سوای این مطلع شعری قابل از او ملاحظه نشده، و سپس بیت فوق را نقل کند، (آتشکدۀ آذر چ بمبئی ص 141)
از شاعران عثمانی و از منسوبان ایاس پاشا و مردی درویش نهاد بوده است و این دو شعر از جملۀ اشعار اوست:
دریغ اول نوجوانی بو جهاندن
اجل پیکی ایریشوب قلیدی دعوت،
دعالر ایدوب آکاجان و و لدن
دیدم تاریخ اوله روحنه رحمت،
(قاموس اعلام ترکی)
از شاعران عثمانی و از معاصران سلطان محمدخان ثانی و از مردم قسطمونیه است و این بیت او راست:
ضرب آهم شوقدر سله لر ای ماه کوکی
حشره دک دونر ایسه کیتمیه بر ذره کوکی،
(قاموس الاعلام ترکی)
از مردم سرخس خراسان بعهد شاه اسماعیل صفوی، او راست:
هردم از ناخن خراشم سینۀ افکار را
تا ز دل بیرون کنم غیر از خیال یار را،
(قاموس الاعلام ترکی)
ابن علی الحسینی، السید ابی الفضل، از مشایخ، ابن شهر آشوب مازندرانی، (روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات ص 611)
ملا داعی برادرملک طیفور بیک و این ملک طیفور بیک از تلامذۀ شیخ علی عبدالعال بوده است، (آتشکدۀ آذر ص 242 چ افست)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
با هم مزاح کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تمازح. (اقرب الموارد) (المنجد) : انه لیتداعب علی الناس، ای یرکبهم بمزاح و خیلاء و یغمّهم و لایسبّهم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
مزاح کننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از دعب. رجوع به دعب و مداعبه شود
لغت نامه دهخدا
دعاگوی، دعاکننده، (مهذب الاسماء) :
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین،
خاقانی،
ای داعی حضرت تو ایام
گرچه نکنم دعا مقسم،
خاقانی،
مرا خدیو جهان دی مراغه ای میخواند
ولیک هیچ بدان نوع و طبع داعی نیست،
خاقانی،
سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاده بود داعی نیز همراه و پیاده بود، (گلستان)،
دی بامید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا بخود بکن گر به نیاز میکنی،
سعدی،
بعد از دعا نصیحت داعی بیغرض
نیکت بود چو نیک تأمل کنی در آن،
سعدی،
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم،
سعدی،
، خواننده، (مهذب الاسماء)، ندا کننده: فرستاده که خدا ازو خشنود بود و داعی مردم بود بسوی او و میخواند مردم را به او، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308)،
مرغ تو خاقانی است، داعی صبح وصال
منطق مرغان شناس شاه سلیمان رکاب،
خاقانی،
زو دیو گریزنده و او داعی انصاف
زو حکمت نازنده و او منهی الباب،
خاقانی،
وفا باری از داعی حق طلب کن
کزین ساعیان جز جفایی نیابی،
خاقانی،
- داعی حق را اجابت کردن، مردن،
- داعی الفلاح، مؤذن،
- داعی اﷲ، رسول خدا (صلعم)، (منتهی الارب)،
- داعی اﷲ، مؤذن، (منتهی الارب)،
، مبلغ، آنکه بدینی یا مذهبی خواند، آنکه دعوت کند بدینی و یاطریقه ای: و مردی بود باطنی، نام او ابونصر بن عمران که سری بود از داعیان شیعیان ... و آن مرد داعی را در شب بر چهارپائی نشاندند و بردند، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 119)، و میخواهم که هر که از داعیان و سراهنگان و معروفان اتباع تواند جمله را بخوانی، (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 90)، مرتبتی از مراتب و درجات هفتگانه نزد باطنیان، رتبتی برتر از مأذون و فروتر از حجت نزد باطنیان، پنجمین از مراتب و درجات هفتگانه اسماعیلیان و درجات هفتگانه این است: رسول (ناطق)، وصی (اساس)، امام، حجت، داعی، مأذون، مستجیب، گاه داعی و مأذون را نیز بدو درجۀ فرعی تقسیم کنند و داعی محدود و داعی مطلق گویند و همچنین مأذون محدود و مأذون مطلق، و در مراتب، حجت فرع است مر امام را واصل است مر داعی را و داعی فرع است مر حجت را و اصل است مر اهل دعوت را، ج، دعاه، نیز رجوع به اسماعیلیه و رجوع به جامعالحکمتین ناصرخسرو ص 110 و 155 و 138 و 210 شود:
مردم شوی بعلم چو مأذون کاو
داعی شوی بعلم ز مأذونی،
ناصرخسرو،
حجت و برهان مجوی جز که ز حجت
چون عدوی حجتی و داعی و مأذون،
ناصرخسرو،
، خواهندۀ نیکی، خواهنده و طلب کننده، (غیاث) (آنندراج)، قصدکننده، (غیاث) (آنندراج)، اقتضاکننده، (غیاث) (آنندراج)، باعث، سبب، علت، غایت
لغت نامه دهخدا
(رِ)
بازگشت کننده و بازآینده: عقاب دارب ٌ علی الصید، یعنی بازی که هردم بسوی شکار خود می آید. (اقرب الموارد) ، حریص. معتاد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
رنج دیدن درکار. (منتهی الارب). رنج بردن در کاری. کوشش کردن. پیوسته کردن کاری. (زوزنی). پیوسته کاری کردن بجد و رنجیدن. (تاج المصادر بیهقی). بحد درگذشتن و رنجانیدن. (زوزنی). پیوسته کاری کردن. (ترجمان القرآن جرجانی) ، سخت راندن، دفع کردن. (منتهی الارب) ، پیوسته رفتن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
یوم دأب، لعبس علی سعد تمیم. (مجمع الامثال میدانی). از وقایع و ایام عرب است.
- ابن دأب، عیسی بن یزید بن بکر بن دأب مکنی به ابی الولید از علماء عالم به اخبار عرب و اشعارست. رجوع به ابن دأب و التاج جاحظ حاشیۀ ص 116 و 117 و نیزرجوع به البیان والتبیین ج 1 ص 124 و 125 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
عادت. (منتهی الارب). خوی. (دهار). خو. (منتهی الارب). خوی کار. (مهذب الاسماء) ، شأن. رسم و عادت. (ناظم الاطباء). آئین. (دهار). فعلی که از آن مفارق نشود. (غیاث). کار. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). داءب. (منتهی الارب). شیمه. دیدن. هجیر. شنشنه. روش. (زمخشری). شیوه: مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود، مانند شیوۀ قوم نوح و عاد و ثمود. (قرآن 31/40). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم...، چون عادت آل فرعون و آنانکه بودند پیش از ایشان... (قرآن 11/3). کدأب آل فرعون والذین من قبلهم کفروا بآیات اﷲ، چون شیوۀ آل فرعون و آنانکه بودندپیش از ایشان و کافر شدند به آیتهای خدا. (قرآن 52/8). قال تزرعون سبعسنین دأباًفما حصدتم فذروه فی سنبله الا قلیلا مما تاکلون. گفت می کارید هفت سالی بر عادت مستمر پس آنچه را درویدید پس واگذارید آنرا در خوشۀ آن مگر اندکی از آنچه میخورند. (قرآن 47/12). چنانکه رسم مؤلفانست و دأب مصنفان. (گلستان سعدی).
- دأب صحبت، روش نیک و تربیت. (ناظم الاطباء).
- دأب قدیم، عادت و رسم قدیم. (ناظم الاطباء).
- خوش دأبی (در تداول مردم قروین) ، شوخی. خوشی. خوش منشی. مزاح. لاغ کردن.
، کروفر و شأن و شوکت و خودنمائی. (ناظم الاطباء) ، وسیله. (دزی ج 1 ص 419)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
گول. احمق
لغت نامه دهخدا
بازیکن بازیگر بازی کننده بازیگر بازی کن جمع لاعبین لواعب: لب لعل ضاحک خم زلف کافر رخ خوب لامع سر زلف لاعب. (برهانی (ک) مقاله م. معین. نشریه دانشکده ادبیات تبریز سال اول شماره 1) بازیگر، بازی کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاعب
تصویر کاعب
نار پستان ستادک پستان ستاده پستان نار پستان و پستان بر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاعب
تصویر شاعب
کتف، دوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعل
تصویر داعل
گریزنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تداعب
تصویر تداعب
با هم مزاح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادعب
تصویر ادعب
گول و نادان کانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دعاب
تصویر دعاب
مزاح کننده، شوخی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راعب
تصویر راعب
ترسان، ترسنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاعب
تصویر زاعب
جهانگرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاعب
تصویر ثاعب
روان سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعی
تصویر داعی
دعاگو، دعا کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاعب
تصویر قاعب
گرگ زوزه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داعر
تصویر داعر
پلید تباهکار، چوب پوسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دائب
تصویر دائب
رنجمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارب
تصویر دارب
آله (عقاب)، خوگر ، باز آینده، تبیره زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاعب
تصویر کاعب
((عِ))
نار پستان و پستان برآمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صاعب
تصویر صاعب
((عِ))
سخت گیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دعاب
تصویر دعاب
شوخی کننده، لاغ گوی، شوخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داعی
تصویر داعی
کسی که مردم را به دین خود دعوت کند، دعا کننده، یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان، جمع دعاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایب
تصویر دایب
عادت، خو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاعب
تصویر لاعب
((ع))
بازی کننده، بازیگر
فرهنگ فارسی معین