جدول جو
جدول جو

معنی داشکسن - جستجوی لغت در جدول جو

داشکسن
(کَ سَ)
دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروه شهرستان سنندج واقع در 33هزارگزی خاور قروه و 9هزارگزی شمال دوسرکه، سر راه شوسه واقع است. کوهستانی، سردسیر دارای 170 تن سکنه باشد. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان. قالیچه، جاجیم، گلیم بافی و راه مالرو است. تابستان از طریق دوسرکه اتومبیل میتوان برد. مردم آنجا سنگ آسیا تهیه نموده به قراء بخش حومه حمل مینمایند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشکان
تصویر اشکان
(پسرانه)
منسوب به اشک
فرهنگ نامهای ایرانی
دارویی حاوی میکروب های ضعیف یا کشته شدۀ یک بیماری واگیردار که برای پیشگیری از بیماری به بدن تزریق یا به صورت خوراکی مصرف می شود، مایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکستن
تصویر اشکستن
شکستن، با ضربه یا فشار چیزی را چند قطعه کردن، مغلوب کردن، هزیمت دادن دشمن، قطع کردن و ناتمام رها کردن چیزی مثلاً عهد شکستن، نماز را شکستن، کم کردن ارزش چیزی یا کسی، ایجاد صدا کردن در مفاصل دست، پا، کمر یا گردن، چیزی را از حالت طبیعی خارج کردن مثلاً شکستن عکس، چند قطعه شدن چیزی بر اثر ضربه یا فشار، مغلوب شدن، از میان رفتن، کاهش یافتن، کم شدن مثلاً قیمت ها شکست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشتن
تصویر داشتن
دارا بودن، دارای چیزی بودن، متمول بودن، صاحب مال بودن
پروردن، نگهداری کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ وَ)
نشکستن. مقابل شکستن
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در نواحی شرقی هرات
لغت نامه دهخدا
(جُ گُ شُ دَ)
دارا بودن. مالک بودن. صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلانی زور دارد و یا ملک دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی فلانی را دوست میدارد:
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
رودکی.
یک لخت خون بچۀ تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونۀ عقیق.
رودکی.
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدودر سرخاره.
رودکی.
توسمت شهری است اندر قدیم چینیان داشتندی و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم). این شهرکهایی است که به قدیم از چین بودند و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم).
دگر گفت چند است با او سپاه
وز ایشان که دارد نگین و کلاه.
فردوسی.
چو اندیشۀ ایزدی داشتیم
سخنها همه خوار بگذاشتیم.
فردوسی.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که پیش نیا جای دستور داشت.
فردوسی.
ز ضحاک تازی گهر داشتن
ز کابل همه بوم و بر داشتن.
فردوسی.
بدو گفت شاه این سخن کار تست
که روشن روان داری و تن درست.
فردوسی.
ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی، لاله زیب.
عمارۀ مروزی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازماندۀ عمرم از زر یا زرق... یا از این اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز.
مسعودسعد.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.
نظامی.
یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد. (گلستان).
چه قدر آورد بندۀ حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس.
سعدی.
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیرخوار.
امیرخسرو.
کتب الشی ٔ، داشتن چیزی را. (منتهی الارب)، قادر بودن. مستطیع بودن. متمکن بودن:
هر آن کس که دارد خوردگر نهد
سپاسی بر آن داشتن برنهد.
فردوسی.
که هر کس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد.
فردوسی.
، در اختیار گرفته بودن. صاحب بودن:
چنین گفت کاین بر شما پادشاه
هم او دارد این تخت و گاه و کلاه.
فردوسی.
بسهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نبود نپاید مهی.
اسدی (گرشاسبنامه ص 303 ح).
، متصرف بودن. متصاحب بودن:
کجا باشد آن جادوی بیدرفش
که او دارد آن کاویانی درفش.
فردوسی.
همه ولایت عالم میراث ماست و بیگانگان دارند. (تاریخ سیستان)، تصدی کردن. اداره کردن. عهده دار بودن. متصدی بودن: و نامه کرد که پارس را یک امیر نتواند داشت. عثمان نامه کرد که پنج امیر بنشان. (ترجمه طبری بلعمی).
جهان را به آیین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
فردوسی.
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را بهر نیکویی رهنمای.
فردوسی.
بی رنج بتدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهان را جم میداشت بخاتم.
فرخی.
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهان را چنانکه خواهی دار.
فرخی.
بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم. (تاریخ بیهقی). امارت خراسان پیش از یعقوب لیث، رافعبن سیار داشت. (تاریخ بیهقی). ولایت خراسان امروز ایشان دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105). همه زابل و کابل و خراسان را که ضحاک داشت به گرشاسب باز داشته بود (فریدون). (تاریخ سیستان). هفت طبقۀ زمین لشکر من دارند. (تاریخ سیستان). (او را) بازگردان و عفو کن که مرد محتشم است، هیچکس جز او، این ولایت نتواند داشت. (تاریخ سیستان). بحکم آنک از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانۀ مملکت او داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 59). امروز هیچ گروه به از ترکان نمیدانند [عیب و هنر اسپ را] ، از بهر آنکه شب و روز کار ایشان با اسپ است و دیگر آنکه جهان ایشان دارند. (نوروزنامه)، حفظ کردن. در حفظ کوشیدن. حفاظت کردن. نگهداری کردن. پاییدن:
نشستنگه شهریاران خویش
بدارید از این پس به آیین و کیش.
فردوسی.
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی ؟
فردوسی.
ترا دادم این پادشاهی، بدار
به هر جای خیره مکن کارزار.
فردوسی.
وزین روی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کوه پشت سپاه.
فردوسی.
که اینرا بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک.
فردوسی.
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.
فرخی.
و ایشان را [پادشاهان و گردنکشان اطراف را] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیرمحمد جای وی نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131). مانک التماس کرده بود که گوسفند سلطانی را که وی دارد، بکسی دیگر داده آید که وی پیر شده است و آن را نمیتواند داشت. (تاریخ بیهقی). اسماعیل گفت ای اسحاق، ای برادر مرا یادگاری ده از آن پدر تا با خویش بدارم. (قصص الانبیاء ص 58). و گفت این مسیلمه و طلحه هلاک شوند و خدا دین مرا تا روز رستخیز بدارد. (قصص الانبیاء ص 234). خسروبن ملاذان (؟) پسرعم بلاش بوده است و مملکت او بگرفت و میداشت تا پسرش بلاش بزرگ شد. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 18). و لکن از جهت حزم و احتیاط، کار خویش را داشته ایم. (تاریخ بخارا)، نگه داشتن. محکم گرفتن و ضبط کردن: و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد و سخت دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، نگه داشتن. ضبط کردن. نگذاردن که فروافتد:
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز بصد رنج و درد دارم دستار.
فرخی.
، تربیت کردن. تیمار کردن. حرمت کردن. در کنف حمایت آوردن. در حجر تربیت پروردن. زیر پر گرفتن. نگهداری کردن. نواختن: گفت یا رسول اﷲ اگر مرا بکشی زنان و کودکان مرا چه کنی و که دارد ایشان را. (ترجمه طبری بلعمی). و چون بهرام سوی یزدگرد آمد از بدخویی که بود هیچ اندرو ننگرید و او را چنان نداشت که فرزندان را دارند. (ترجمه طبری بلعمی). ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد با آن پسر خود و هر دو را همی داشت با عیالان. (ترجمه طبری بلعمی).
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هر آنکس که آیند زنهار خواه
بدار و بپوزش بیارای مهر
نگه کن بدین کار گردان سپهر.
فردوسی.
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
فردوسی.
بروم آنکه شاپور را داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی.
فردوسی.
چون خداوند بتخت ملک رسید او را [عبدالغفار را] چنان داشت که داشت از عزت و اعتماد سخت تمام. (تاریخ بیهقی). که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بردرگاه خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی).
پدرت دیده ای که چون میداشت
ساحری را که شد زبان ملوک.
خاقانی.
وان مهتر میهمان نوازش
میداشت بصد هزار نازش.
نظامی.
و گفت کسی که او را عیال و فرزندان بود و ایشان در صلاح بدارد و بشب از خواب بیدار شود، کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افکند آن عمل او از غزو فاضلتر بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد فکیف آنکه عبد آفرید.
سعدی.
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی.
و روزی چند که آنجا بود آن دختر را میداشت. پس چون بخواست رفتن فرمود که اگر این دختر بار گرفتست و پسری آورد... (فارسنامۀابن بلخی چ اروپا ص 85)، نگاه داشتن. نگهداری کردن:
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بی نیاز.
نظامی.
پادشاهی نتوان کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال. (فارسنامۀ ابن بلخی چ اروپا ص 5)، نگاه داشتن. بروز ندادن: او سر نتواند داشت و نگهداری راز نخواهد کرد، ذخیره کردن. بکار نبردن. نگه داشتن. نگهداری کردن:
بسودابه فرمود کاینرا بدار
ز بهر سیاوش چو آید بکار.
فردوسی.
ببار ای چشم من خونابه اکنون
کدامین روز را داری تو این خون ؟
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تا بستاند و میدارد تا نفقۀ راه کنیم. (تاریخ بخارای نرشخی). پل گذشتن را شاید نه داشتن را. (قصص الانبیاء ص 228)، نگه داشتن. (درخانه). نشاندن (به خانه). نگهداری کردن (در سرای) :
بدو گفت کاین چار خورشیدروی
چه داری که شان هست هنگام شوی.
فردوسی.
، در تصرف گرفتن. در قبضه گرفتن و رها نکردن. در دست گرفتن:
بدو گفت کای شیر پرخاش جنگ
چه داری کمربند او را بچنگ ؟
عطأبن یعقوب (برزونامه).
، حامل بودن. حمل کننده بودن.نگاه داشتن. مقابل فروننهادن:
از پشت یکی جوشن خرپشته فرو نه
کز داشتنت غیبۀ جوشنت بفرکند.
عمارۀ مروزی.
، مراعات کردن. رعایت کردن. حرمت نهادن:
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
دقیقی.
فضل است اگرم خوانی، عدلست اگرم رانی
قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد.
سعدی.
، تبعیت کردن: دیگران که هوای بهرام میکردند گفتندصاحب حق اوست و داشتن و متابعت کردن لازم است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 77)، ایستانیدن. نگه داشتن. موقوف ساختن. توقف دادن. متوقف کردن. بازایستانیدن. گفتن که بر جای ماند:
مداریدش اندر میان گروه
فرستید نزد شبانان کوه.
فردوسی.
درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر.
فردوسی.
گرفتش دم اسب و بر جای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت.
اسدی.
وزان بانگ کاید در آن رهگذار
که: ره ده مر این را و آن را بدار.
اسدی.
مدار او را ببوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و گفت الهی قوم موسی را آنجا بدار و شر ایشان را از ما بازدار. (قصص الانبیاء ص 121). و گفتند یا شیخ دعایی کن تا موسی و قوم او را خدا آنجا بدارد. (قصص الانیباء ص 120). آفتاب و ماهرا همانجا بدارند سه شبانه روز، این جهان از مشرق تا مغرب تاریک شود (قصص الانبیاء ص 15). یکی گفت در زندان باید داشت تا بمیرد. (تاریخ بخارای نرشخی). و گفت با علی بن سروش تدبیر کنید و سپاه را بدارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 104).
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در مدارید.
نظامی.
بفرمودش تا طلب کردن، در احیای عرب بگردیدند و بدیدند ودر صحن سرای ملک بداشتند. (گلستان).
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخر زمان است.
سعدی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کزعشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
سعدی.
و نیز رجوع به معنی و شواهد ’بداشتن’ در ذیل همین لغت داشتن شود، زندانی کردن. متوقف کردن. نگه داشتن. بندی کردن: گفت برادرم محمد را آنجا بکوه تیز بباید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 53).
بد نیارست گشت گرد فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت.
مسعودسعد.
، گماشتن. گماردن. نصب کردن. ایستانیدن:
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار.
فردوسی.
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفۀ بستان ستان.
فرخی.
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتان دار
با جعد سمرقندی و با زلف تتاری.
فرخی.
و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). امیر محمود چند مشرف داشت با این فرزند. (تاریخ بیهقی). فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت. (تاریخ بیهقی). امیر محمددر نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی. (تاریخ بیهقی)، قرار دادن. گماردن. ایستانیدن. برای شواهد این معنی رجوع به شواهد ’بداشتن’ در ذیل همین لغت داشتن شود، قرار دادن. نهادن: برخاست و چراغی روشن کرد، ماری را دید الحال او را کشت. چون کیومرث آگاه شد با ایشان جنگ کرد که چرا تمام شب چراغ بر بالین او نمی دارید. (قصص الانبیاء ص 116)، وضع کردن. نهادن.نصب کردن. استانیدن. قرار دادن: و قبه ای از زر سرخ بر بالای سر او میداشتند. (قصص الانبیاء ص 116).
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.
خاقانی.
گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان.
خاقانی.
، قرار دادن. مقابل و برابر گرفتن با. مقابل کردن با. نگاه داشتن بر. اقناع. (منتهی الارب) : و آب کرفس جوشانیده... و سنگ آسیاب گرم کرده اندر شراب انگوری طلخ افکنند و بینی ببخار آن دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب اندر طشتی کنند و سر به بخار آن دارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سنگ آسیا گرم کردن و شراب انگوری بر وی ریختن وچشم ببخار آن داشتن... و زوفا و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
به پیش آینۀ دل هرآنچه میداریم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
حافظ.
، گرفتن، چنانکه آب را در دهان: و اندر ابتداء هر دو نوع [هر دو نوع آماس زفان] آب گشنیزتر و آب کوک که او را به تازی الخس گویند و آب کسنه [کاسنی] و آب عنب الثعلب و گلاب اندر دهان میدارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، جای گرفتن. گنجیدن: زر بخواست و دهان من دوبار پر زر کرد و گفت بسی نمیدارد آستین باز دار، آستین بازداشتم پر زر کرد. (چهارمقاله).
همتت در جهان نمی گنجد
هفت دریا سبو نمیدارد.
خاقانی.
، پنداشتن. (حاشیۀ برهان قاطع چ دکتر معین). گرفتن. شمردن. فرض کردن. بشمار آوردن. گمان بردن. دانستن. محسوب کردن. پذیرفتن. تصور کردن. انگاشتن: و آن وقت سمرقند رااز چینستان داشتندی. (ترجمه طبری بلعمی).
مهر مفکن برین سرای سپنج
که جهان هست بازی و نیرنج.
رودکی.
نیک او را فسانه دار، شده
بد اورا کمرت سخت بتنج.
رودکی.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
واندر وی [اندر اولاس] دو جای است که رومیان آن را بزرگ دارند و بزیارت آیند. (حدود العالم). و پادشاه را خدمت کردن واجب دارند، [صقلابیان] اندر دین. (حدود العالم). و اندر همه هندوستان زنا مباح است مگر اندر قمار که حرام دارند. (حدود العالم). به یک سال چندین بار بیشتر مردم این ناحیه [جبل قارن] آنجا شوند... با نبید و رود و سرود و پای کوفتن و آنجا حاجتها خواهند از خدای و آن را چون تعبدی دارند. (حدود العالم).
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد بمرغوا.
ابوطاهر خسروانی.
بر او هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند.
فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس.
فردوسی.
نگرتا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
فردوسی.
نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.
فردوسی.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار.
فردوسی.
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز ناارز ارز.
فردوسی.
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج و بد را ببد داشتی.
فردوسی.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
ابوالعباس.
و ارسطوطالیس مجره را چیزی دارد که بهوا از بخار دخانی شده. (التفهیم بیرونی). و گروهی او را [زهره را] سبز دارند. (التفهیم).
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دو را بدارد چون بیعت پیمبر.
فرخی.
چون دولت بازگشته بود، بفرمود [امیر خلف] تاغلۀ ایشان بسوختند و آن ناهمایون دارند. (تاریخ سیستان).
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی).
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گر چه دارند هر کسش تعظیم.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشته اند آن دارند که وی دارا را که ملک عجم بود و فور را که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی).
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلانشان بزرگتر داریم.
ناصرخسرو.
[پادشاهان ایران] سخن خوش بزرگ داشتندی. (نوروزنامه). جو رسته را ملوک عجم به فال سخت بزرگ داشتندی. (نوروزنامه). و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی. (نوروزنامه). روی نیکو راداناان سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال فرخ داشته اند. (نوروزنامه).
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس.
سنائی.
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بیچیز را که داشت بچیز؟
سنائی.
گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گر نه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را بخسی داشتمی ؟
خاقانی.
خداترس باید امانت گذار
امین کز تو ترسد امینش مدار.
سعدی.
، در صدد انجام دادن بودن: دارم میروم، درصدد رفتنم. برفتن آغازیده ام. مشغول رفتن هستم، کردن. ساختن:
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
منجیک.
، دادن: فرمودند در آن زمان که تو... بر کنار جوی مرکب پدر مرا علف میداشتی آن خوف در باطن تو من انداخته بودم. (انیس الطالبین بخاری). مرکب بدر خواجه بر کنار آبی، علف میداشتم. (انیس الطالبین).
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت نان دارد و آن خز و آن حریر.
ناصرخسرو.
صاحب آنندراج گوید: کلمه داشتن به معنی دادن آید چنانکه گویی: شیشه یا چینی تا نشکنی آواز ندارد - انتهی، دیدن، چون مرگ داشتن و این بجهت استمرار آید چنانکه در این بیت:
فلک پیر بسی مرگ جوانان دارد
این کمان پشت سر تیره فراوان دارد.
صائب (از آنندراج).
، صاحب آنندراج گوید: به معنی زدن نیز آید و شعر ذیل را از علی خراسانی شاهد آورده است:
آن که تیر غمش آماج جگر خواهد شد
هردم از تیر نگه صید دگر خواهد داشت
اما معنی داشتن از شاهد فوق استنباط نمیشود. و معنی داشتن در این بیت: دارا بودن و مالک بودن و در تصرف گرفتن است لاغیر، و همو گوید: که داشتن به معنی شمردن و قرار دادن آید و شعر ذیل را ازعواصی یزدی نقل کند:
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه برو خنده آفتاب.
که از این شاهد نیز معنی منظور صاحب آنندراج برنمی آید منتهی از ترکیب ’لاف داشتن’ معنی لاف زدن میتوان استنباط کرد، کلمه داشتن را با پیشاوندها ترکیباتی است که از آن ترکیبات معانی متفاوت برآید:
- بازداشتن، به معنی گرفتن. در جایی نگهداری کردن.متوقف ساختن. زندانی کردن. بنشاندن: ملک بفرمود تا هر دو را بازداشتند تا کار ایشان پیدا شود. (ترجمه طبری بلعمی). یوسف این شرابدار را گفت چو پیش ملک... بازشوی... بگو او را که بزندان اندر غلامی غریب بازداشته اند بی گناه. (ترجمه طبری بلعمی). گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). و چون از روم برگشت او را [بوزرجمهر را] بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خانه فرمود ساختن چون قفس از آهن و زال را در آنجا بازداشت و بر پیل همی گردانید. (مجمل التواریخ و القصص).
- ، منع کردن. جدا کردن. دور کردن: بهرام سخن گفت با او بعتاب و گفت شما حق از من بازداشتید و میراث من بکس دیگر دادید. (ترجمه طبری بلعمی).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وزو مردمش را مدار ایچ باز.
اسدی.
و تو با این سواری چند و بابسطام که خویشاوند او بود نیک برانید که من این لشکر را از شما باز دارم. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 101).
سگالش گریهای خاطرپسند
که از رهروان باز دارد گزند.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت باز داشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
سعدی.
- ، متوقف کردن. از حرکت جلوگیر آمدن:
بازندارد عنان و باز نماند
تا نزند در یمن سناجق اقبال.
منوچهری.
- ، باز گرداندن. عقب نشاندن:
سپه را چنین پنج ره بازداشت
رجوع شود به همین کلمه در ردیف خود.
بصد چاره بر جایگهشان بداشت.
اسدی.
- بداشتن، ایستانیدن در جائی. نصب کردن. گماردن. متوقف کردن: و تاش سپهسالارش را بر میسره بداشت. (تاریخ بیهقی). و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377).
به هر سو یکی باسپه برگماشت
بر قلب زابل سپه را بداشت.
اسدی.
فرعون را بر در سرای درخت خرمایی بود و چهار شیر آنجا بداشته بودند. (قصص الانبیاء ص 199). و دختران را آنجا دید که گوسفندی چند لاغر آنجا بداشته اند. (قصص الانبیاء ص 93).
- ، مقرر کردن. مفوض کردن. واگذاردن:
بداریم بر تو همین تاج و تخت
بچیزی گزندت نباید ز بخت.
فردوسی.
شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی).
- ، شغل دادن. بکاری گماردن. به منصبی نصب کردن.در عهده کردن. مقرر کردن: پس عبدالملک، عبداﷲبن عمر را ولایت عراقین و خراسان و سیستان بداشت. (تاریخ سیستان). و عبداﷲبن طاهر را بر خراسان و سیستان بداشت. (تاریخ سیستان). و معتمد، محمد بن عبداﷲبن طاهر را بر خراسان بداشت. (تاریخ سیستان). میخواستیم در مهمات ملکی با وی [آلتونتاش] رجوع کنیم... اولیاء حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بمقدار محل و مرتبت بداشتن. (تاریخ بیهقی).
- ، متوقف ساختن. بازایستانیدن. از جنبش بازداشتن. توقف دادن. از ادامه یافتن جلوگیر شدن:
بدان سایه در اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت.
فردوسی.
بفرمود کو را بدین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم.
فردوسی.
نیزه بگذاردی و شیر را بر جای بداشتی. (تاریخ بیهقی). در تاریخی که کرده است در سنۀ خمسین و ثلثمایه چندین هزار سال را تا سنۀ 409 بیاورده و قلم را بداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). و امیر اسب بداشت. حاجبی نامه بستد و بدو داد. (تاریخ بیهقی).
- ، معطل ساختن. درنگ دادن: و من حیله کردم که جامه و زینت او پوشیدم تا شما را آنجا بدارم و او میانه کند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 101).
- ، نگه داشتن. آسایش را درنگ دادن: پس هرمز و هر که با وی بود همه را بسراهای نیکو فرودآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمه طبری بلعمی).
- ، متوقف ساختن. محبوس گونه کردن. گفتن که از آنجای دور نشوند: پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند که مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 361).
- ، دوام کردن. از میان نرفتن. برجای ماندن. تباه نشدن: قلعۀ جنبد ملغان قلعه ای است که بیک تن نگاه توان داشت از محکمی و هواء معتدل دارد و آب مصنعها و غله در آنجا سالی سه چهار بدارد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 160).
- ، دیر کشیدن. زمان گرفتن. برجای ماندن. قائم بودن. ادامه یافتن. دوام کردن: چهار روز آن جنگ بداشت و هر روز کار سخت تر بود. (تاریخ بیهقی). آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از ملاعین کشته شدند. (تاریخ بیهقی). امیر نیز مجلس خود را خالی کرد... و آن خالی بداشت تا نماز پیشین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). و دو سه روز بدارد... (تاریخ بیهقی ص 60) صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و این هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم... روایت کردند که او گفت که شیخ ما گفت که تا دامن قیامت بدارند. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 278).
- ، دوام دادن. طول دادن. دیر کشاندن. ادامه دادن. بدرازا کشاندن. قائم داشتن: بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت. (تاریخ بیهقی).
یلان را به پیکار و کین برگماشت
بصد حیله آن رزم تا شب بداشت.
اسدی.
اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگرکمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- ، برافراشتن. برپای کردن: تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
- ، نهادن. قرار دادن:
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
منوچهری.
بخاری سپر شش بهم بربداشت
بزد تیرو بیرون زهر شش گذاشت.
اسدی.
- ، تعبیه کردن. نصب کردن: بوقهای زرین که در میانۀ باغ بداشته بودند بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- ، گرفتن. فشردن. نگهداری کردن:
بدان تا خرد بازیابم یکی
ببر گیر و سختم بدار اندکی.
فردوسی.
- ، قبول کردن. پذیرفتن:
ای شده مدهوش و بیهش پند حجت را بدار
کز عطای پند بهتر نیست در دنیا عطا.
ناصرخسرو.
- برداشتن، برگرفتن. بریدن. دور کردن: این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
بنومیدی دل از دلخواه برداشت
بدارالملک ارمن راه برداشت.
نظامی.
آنکه در این ظلم نظر داشته ست
ستر من و عدل تو برداشته ست.
نظامی.
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت.
نظامی.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی ؟
سعدی.
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل.
سعدی.
- ، کوچ کردن. عزیمت کردن: دیگر روز از بلف برداشت و بکشید [مسعود] و بباجگاه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت.
نظامی.
- ، عرض کردن. رفع کردن: چون شاید که یوسف با اینهمه جلالت و مرتبت حاجت خویش بکافری بردارد و به نزدیک کافری فرستد. امید خدای عز و جل بدو کند. (ترجمه طبری بلعمی).
- ، آغاز کردن. مقابل فروداشتن، ختم کردن:
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است.
نظامی.
- ، بلند کردن: دستها بخدای عز و جل برداشته تا ملک اسلام را محمود در دل افکند... و آن عاجزان را که ما را نمی توانستند داشت برافکند. (تاریخ بیهقی).
- ، بر کشیدن:
در این منزل بهمت ساز بردار
در این پرده بوقت آواز بردار.
نظامی.
گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده برداشتند. (گلستان).
- ، برگرفتن. درکشیدن:
خرد پیمانۀ انصاف اگر یکبار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد.
ناصرخسرو.
از آن می خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت.
نظامی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- واداشتن. وادار کردن. کردن که بکند. تحریض یا اجبار کردن که بکند: او را به قبول دین خود واداشت، از پذیرفتن... دین خود ناگزیرش ساخت.
استخف فلاناً عن رأیه، واداشت او را بر جهل و سبکی و از صواب باز داشت. (منتهی الارب).
، کلمه داشتن گاه مقدم بر حرف اضافه آید چون:
- داشتن از، جدا کردن از:
عنان مپیچ که گر میزنی بشمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک.
حافظ.
- داشتن بر...،طلب داشتن از: و آنچه آن اعرابی کرای شتربر ما داشت، به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدودادند. ناصرخسرو (سفرنامه).
، گاه کلمه داشتن را در ترکیب با کلمات دیگر معنی بگردد این چنین:
به معنی آوردن، در ترکیب:
- بر سر چیزی داشتن، بر آن آوردن. وادار کردن که بکند آنرا:
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت.
سعدی.
به معنی افراختن، افراشتن در ترکیب:
- سر بر آسمان داشتن، سر بر آسمان افراشتن.سر به آسمان بلند کردن:
نه چو تو سر بر آسمان دارم.
سعدی.
، به معنی افکندن در ترکیب:
، سایه داشتن، سایه افکندن: و ابر بفرستاد تا بر ایشان سایه داشت از برکت دعای موسی. (مجمل التواریخ و القصص).
، به معنی بردن در ترکیب:
- با خود داشتن، با خود بردن:
بتا! نگارا! از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید بلخی.
- بکار داشتن، بکار بردن: بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و پلیل و کندس همه را بکوبند و آب مرزنگوش بسرشند و شیاف کنند و بوقت حاجت بکار برند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس حمد عام تر باشد از شکر برای آنکه حمد بجای شکر بکار دارند و شکر بجای حمد بکار ندارند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- پیش داشتن، پیش بردن.
به معنی بخشیدن، دادن در ترکیب:
- سود داشتن، نفع دادن:
صفرای مرا سود ندارد ملکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
دقیقی.
گویند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت جو بکارند و نان وی دیوانگان را دهند سود دارد. (نوروزنامه). و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
، به معنی برگرفتن در ترکیب:
- دور داشتن از، باز گرفتن. کف از دامن کسی داشتن، برگرفتن دست از دامن او. باز گرفتن دست ازدامن او:
بدارید چندی کف از دامنش
وگر میگریزد ضمان بر منش.
سعدی.
، به معنی پیوستن. متصل بودن در ترکیب:
- حد بچیزی داشتن، بدان پیوسته بودن: خفجاق را حد جنوبش به بجناک دارد و دیگر همه با ویرانی شمال دارد. (حدود العالم).
، به معنی حفظ کردن در ترکیب:
- در دل داشتن، چیزی را در ضمیر پنهان داشتن.
- در گوش داشتن، مطلبی را بیاد داشتن.
، به معنی سبب شدن در ترکیب:
- زحمت کسی داشتن، سبب رنج او شدن:
ای مگس عرصۀ سیمرع نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
حافظ.
، به معنی کردن در ترکیبهای:
- آباد داشتن، آباد کردن. آباد ساختن:
جهان یکسر آباد دارم بداد
همه زیردستان بمانند شاد.
فردوسی.
بدو گفت رستم که جان شاد دار
بدانش روان و تن آباد دار.
فردوسی.
که جاوید هر کس کند آفرین
بدان شاه کاباد داردزمین.
فردوسی.
- ارزانی داشتن، ارزانی کردن:
دولت فقر خدایا بمن ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است.
حافظ.
- ارسال داشتن، ارسال کردن. فرستادن.
- اسیر داشتن، اسیر کردن:
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دوحورلقا.
خاقانی.
- اندیشه داشتن، اندیشه کردن: خضر گفت اندیشه مدار و آتش کن. (قصص الانبیاء ص 198).
- بانگ داشتن، بانگ کردن. آوا برآوردن: قضا را همائی بیامد و بانگ داشت. (نوروزنامه).
- باور داشتن، باور کردن:
وگر نامور شد به قول دروغ
دگر راست باور ندارند از اوی.
سعدی.
- بسغده داشتن، بسغده کردن. آماده کردن:
همی بایدت رفت و راه دورست
بسغده دار یکسر شغل راها.
رودکی.
- بی اندوه داشتن، بی اندوه کردن:
سپه را ز دشمن بی اندوه دار.
فردوسی.
- پنهان داشتن، پنهان کردن:
بخندید ازو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار.
فردوسی.
- تباه داشتن، تباه کردن:
بگردان زمن دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه.
فردوسی.
و ما رادوزخی میخواند و کار ما را تباه میدارد و لشکر ما را چندین بکشت. (قصص الانبیاء ص 226).
- تعزیت داشتن، تعزیت کردن: چون دارا گذشته شد او را به رسم پادشاهان فرس دفن کرد و تعزیت داشت. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 56).
- تیره داشتن، تیره کردن:
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
فردوسی.
- حرمت داشتن، حرمت کردن، احترام کردن: صدر به وی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی).
- خالی داشتن، خلوت کردن: دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی).
- ، پر نکردن. نینباشتن:
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.
سعدی.
- خدمت کسی داشتن،خدمت ادا کردن: و دویست غلام را مقرر کرد تا خدمت او بدارند. (قصص الانبیاء ص 69).
- خراب داشتن، خراب کردن. ویران ساختن:
دگر کشور آباد بیند بخواب
که دارد دل اهل کشور خراب.
سعدی.
- خوار داشتن، خوار کردن:
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بندۀ میرم نبود بندۀ او خوار.
فرخی.
- درنگ داشتن، درنگ کردن:
ازین بیشتر اندرین جای تنگ
نخواهم که دارد روانم درنگ.
فردوسی.
- دل تنگ داشتن، دل تنگ کردن.
- دل خوش داشتن، دل خوش کردن.
- دل شاد داشتن، دل شاد کردن:
بدرد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد بداد.
اسدی.
- دور داشتن، دور کردن:
دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آید بخواب.
فردوسی.
- دوستی داشتن، دوستی کردن: آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت میکرد که راز خویش با زن مگو واز مردم نوکیسه وام مگیر و با عوام و فاسق دوستی مدار. (قصص الانبیاء ص 176).
- رنجه داشتن، رنجه کردن:
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
فردوسی.
- شادمان داشتن، شادمان کردن:
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد کسی شادمان بی نهیب.
فردوسی.
- شکار داشتن، شکار کردن:
لاجرم اکنون جهان شکار منست
گرچه همیداشت او شکار مرا.
ناصرخسرو.
- صحبت داشتن، صحبت کردن:
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود.
حافظ.
- غمگین داشتن، غمگین کردن:
بدو گفت پس نامور شهریار
که دل را بدین کار غمگین مدار.
فردوسی.
- فرمان داشتن، فرمان کردن. اطاعت کردن، فرمان نداشتن، اطاعت نکردن: و محمد بن الحصین باز ایشان را فرمان نداشت. (تاریخ سیستان).
- فریاد داشتن، فریاد کردن. آوا برآوردن:
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی هنوز در خوابی.
سعدی.
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها.
حافظ.
- گذر داشتن، گذرکردن. عبور کردن: یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی. (گلستان).
- گوش داشتن، گوش کردن:
بگفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر.
فردوسی.
- لنگ داشتن، لنگ کردن:
برون کش پای از این پاچیلۀ تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ.
نظامی.
- محبوس داشتن، محبوس کردن. زندانی کردن: و بفرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند... که ایشان را محبوس میداشت. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 95).
- مقرر داشتن، مقرر کردن.
- نهان داشتن، نهان کردن. پنهان ساختن:
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت، رنگ رخش زرد شد.
فردوسی.
، به معنی کشیدن درترکیب:
- فریاد داشتن، فریادکشیدن: و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی و مار بیاوردندی تا او را بزدی و تریاک دادی تا بخوردی و شیر را بیاوردندی تا او را عذاب دادی و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی. (مجمل التواریخ و القصص).
، به معنی گذاردن در ترکیب:
- خویشتن را پیش کسی داشتن، در اختیار اودر آوردن. مطیع و فرمانبردار او شدن: چون پدر ما [مسعود] فرمان یافت و برادر ما را به غزنین آوردند. نامه ای که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان باز کشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 89).
، به معنی گرفتن در ترکیبهای:
- به چنگ داشتن، بچنگ گرفتن:
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ.
فردوسی.
- به فال داشتن، به فال گرفتن:
شاه از آن شاد گشت و داشت بفال
با همه خسروی و عزّ وجلال.
سنائی.
- به کسی داشتن، به قامت او گرفتن. به اندازۀ او گرفتن: و قضیبی از بهشت آورده بود و گفت هر که اندازۀ این قضیب بود و طالوت نام دارد ملک بنی اسرائیل خواهد بود، اشموئیل قضیب را بیاورد و بطالوت داشت به اندازۀ او بود. (قصص الانبیاء ص 142).
- تنگ داشتن کار، تنگ گرفتن کار:
چو فرزند آید بفرهنگ دار
زمانه ز بازی بر او تنگ دار.
فردوسی.
- جشن داشتن، جشن گرفتن: تا بروزگاراردشیر بابکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و آنروز را نوروز بخواند. (نوروزنامه).
- دامن داشتن، دامن گرفتن: ملک را خوش آمد صره ای هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت دامن بدار. (گلستان).
- درس داشتن، درس گفتن: بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- روزه داشتن، روزه گرفتن: و ایشان را سخت می آمد در گرمای گرم روزه داشتن. (تفسیر ابی الفتوح رازی).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
سعدی.
- سپر داشتن، سپر گرفتن، قرار دادن سپر برابر...:
بدان تا مرا سازد آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیرخدنگ.
فردوسی.
- فرا راه داشتن، فرا راه گرفتن: همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود، گفت آخر ای مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان). بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان).
- کژ داشتن، کج گرفتن. مایل نگه داشتن: و قسمی از شمشیر مشطب... گوهر خویش آن زمان نماید که کژداری. (نوروزنامه).
، ترکیبات ذیل را با کلمه داشتن معانی خاص است چنین:
- آبادان داشتن، رونق دادن. روا کردن:
بنی اسرائیل را توریه آموختی و شریعت موسی را آبادان داشتی. (قصص الانبیاء ص 130).
- آباد داشتن، آباد کردن. آباد ساختن:
بدو گفت رستم که دل شاد دارد
بدانش روان و تن آباد دار.
فردوسی.
- آرام داشتن، آرام گرفتن. از بیقراری باز استادن:
سکندر بدو گفت کای نامدار
اگر کام دل خواهی آرام دار.
فردوسی.
- آرزو داشتن، آرزومند بودن.
- آزار داشتن، آزرده بودن. رنجه بودن:
گر از لشکر آزار داری همی
مر این تاج را خوار داری همی.
فردوسی.
- ، مزاحم بودن. رنجه ساختن.
- آگهی داشتن، مطلع بودن. باخبر بودن.
- آهنگ داشتن، بر سر چیزی بودن. قاصد بودن.
- اثر داشتن، مؤثر بودن.
- اراده داشتن، آهنگ داشتن. قاصد بودن.
- ارج داشتن، گرامی شمردن. حرمت کردن:
ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز
بدار ای پسر تا توان ارج چیز.
فردوسی.
- ارجمند داشتن، گرامی شمردن. حرمت کردن:
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورده و داردش ارجمند.
فردوسی.
- ارزانی داشتن، بخشیدن. روزی کردن:
شکر کن شکر، خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
- ارز داشتن کسی را، ارز و قیمت نهادن او را:
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
فردوسی.
- ارسال داشتن، فرستادن.
- اسب برداشتن (کسی را) ، رمیدن اسب و بدون ارادۀ سوار، سوار خود را با خود بردن.
- اکراه داشتن، مکروه بودن. خوش نداشتن.
- الچخت داشتن، امید داشتن. چشم داشتن:
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
کسایی.
- امید داشتن، امیدوار بودن:
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب.
فردوسی.
- امین داشتن، امین شمردن:
امین کز تو ترسد امینش مدار.
سعدی.
- انتظار داشتن، منتظر بودن. بیوسیدن.
- اندازۀ چیزی داشتن، شمار آن داشتن. بر آن مطلع بودن:
کس اندازۀ بخشش او نداشت
جهان تاو با کوشش او نداشت.
فردوسی.
- اندازه داشتن، نگهداری کردن، حفظ کردن. شمار چیزی را داشتن، نگهداری کردن حساب و تعداد آن:
گر کسیرا نبود سیم، خط و چک بستان
وقت پیدا کن و بانگشت همی دار شمار.
سوزنی.
- اندر برداشتن، در کنار گرفتن:
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چه بودت بمهر.
فردوسی.
- اندوه (انده) داشتن، غمین بودن: جبرئیل گفت یا آدم اندوه مدار و این سخنان را بگو تا خدای تعالی توبه ترا قبول کند. (قصص الانبیاء ص 22).
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.
ن
لغت نامه دهخدا
(ت َ)
دارا بودن. مالک بودن. صاحب بودن چیزی را. صاحب آنندراج گوید: داشتن ، معروف و این گاهی یک مفعول دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید:فلانی زور دارد و یا ملک دارد و گاهی دو مفعولی آید چنانکه گوید: فلانی فلانی را دوست میدارد :
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بر ناورد پده.
یک لخت خون بچه تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.
ای آن که من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
جعد سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدودر سرخاره.
توسمت شهری است اندر قدیم چینیان داشتندی و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم). این شهرکهایی است که به قدیم از چین بودند و اکنون تبتیان دارند. (حدود العالم).
دگر گفت چند است با او سپاه
وز ایشان که دارد نگین و کلاه.
چو اندیشه ایزدی داشتیم
سخنها همه خوار بگذاشتیم.
سیامک خجسته یکی پور داشت
که پیش نیا جای دستور داشت.
ز ضحاک تازی گهر داشتن
ز کابل همه بوم و بر داشتن.
بدو گفت شاه این سخن کار تست
که روشن روان داری و تن درست.
ندارد بر آن زلف مشک بوی
ندارد بر آن روی ، لاله زیب.
گلستان بهرمان دارد همانا شیرخوارستی
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
هر چیزی که ملک من است... یا ملک من شود در بازمانده عمرم از زر یا زرق... یا از این اقسام ملک که عادت بداشتن آن جاری باشد... از ملک من بیرون است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز.
رقیبانی که مشکو داشتندی
شکرلب را کنیز انگاشتندی.
یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد. (گلستان).
چه قدر آورد بنده حوردیس
که زیر قبا دارد اندام پیس.
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیرخوار.
کتب الشی ٔ، داشتن چیزی را. (منتهی الارب). قادر بودن. مستطیع بودن. متمکن بودن :
هر آن کس که دارد خوردگر نهد
سپاسی بر آن داشتن برنهد.
که هر کس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد.
در اختیار گرفته بودن. صاحب بودن :
چنین گفت کاین بر شما پادشاه
هم او دارد این تخت و گاه و کلاه.
بسهم و سپه داشت باید شهی
که چون این دو نبود نپاید مهی.
متصرف بودن. متصاحب بودن :
کجا باشد آن جادوی بیدرفش
که او دارد آن کاویانی درفش.
همه ولایت عالم میراث ماست و بیگانگان دارند. (تاریخ سیستان). تصدی کردن. اداره کردن. عهده دار بودن. متصدی بودن : و نامه کرد که پارس را یک امیر نتواند داشت. عثمان نامه کرد که پنج امیر بنشان. (ترجمه طبری بلعمی).
جهان را به آیین شاهی بدار
چو آمختی از پاک پروردگار.
جهان را همه داشت با داد و رای
سپه را بهر نیکویی رهنمای.
بی رنج بتدبیر همی دارد گیتی
چونانکه جهان را جم میداشت بخاتم.
عزیز باش و بزرگی بدانکه خواهی ده
امیر باش و جهان را چنانکه خواهی دار.
بدان وقت شغل دیوان رسالت من میداشتم. (تاریخ بیهقی). امارت خراسان پیش از یعقوب لیث ، رافعبن سیار داشت. (تاریخ بیهقی). ولایت خراسان امروز ایشان دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 105). همه زابل و کابل و خراسان را که ضحاک داشت به گرشاسب باز داشته بود (فریدون). (تاریخ سیستان). هفت طبقه زمین لشکر من دارند. (تاریخ سیستان). (او را) بازگردان و عفو کن که مرد محتشم است ، هیچکس جز او، این ولایت نتواند داشت. (تاریخ سیستان). بحکم آنک از نژاد پادشاه بزرگ بود و میانه مملکت او داشت. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 59). امروز هیچ گروه به از ترکان نمیدانند [ عیب و هنر اسپ را ]، از بهر آنکه شب و روز کار ایشان با اسپ است و دیگر آنکه جهان ایشان دارند. (نوروزنامه). حفظ کردن. در حفظ کوشیدن. حفاظت کردن. نگهداری کردن. پاییدن :
نشستنگه شهریاران خویش
بدارید از این پس به آیین و کیش.
نگه کرد گودرز تا پشت اوی
که دارد ز گردان پرخاشجوی ؟
ترا دادم این پادشاهی ، بدار
به هر جای خیره مکن کارزار.
وزین روی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کوه پشت سپاه.
که اینرا بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک.
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.
و ایشان را [ پادشاهان و گردنکشان اطراف را ] مقرر است که چون سلطان گذشته شد امیرمحمد جای وی نتواند داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 131). مانک التماس کرده بود که گوسفند سلطانی را که وی دارد، بکسی دیگر داده آید که وی پیر شده است و آن را نمیتواند داشت. (تاریخ بیهقی). اسماعیل گفت ای اسحاق ، ای برادر مرا یادگاری ده از آن پدر تا با خویش بدارم. (قصص الانبیاء ص 58). و گفت این مسیلمه و طلحه هلاک شوند و خدا دین مرا تا روز رستخیز بدارد. (قصص الانبیاء ص 234). خسروبن ملاذان (؟) پسرعم بلاش بوده است و مملکت او بگرفت و میداشت تا پسرش بلاش بزرگ شد. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 18). و لکن از جهت حزم و احتیاط، کار خویش را داشته ایم. (تاریخ بخارا). نگه داشتن. محکم گرفتن و ضبط کردن : و آلت برکشیدن انبری باید که گیرش گاه آن سوهان بود تا آن چیز را بگیرد و سخت دارد. (ذخیره خوارزمشاهی).
نگه داشتن. ضبط کردن. نگذاردن که فروافتد :
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز بصد رنج و درد دارم دستار.
تربیت کردن. تیمار کردن. حرمت کردن. در کنف حمایت آوردن. در حجر تربیت پروردن. زیر پر گرفتن. نگهداری کردن. نواختن : گفت یا رسول اﷲ اگر مرا بکشی زنان و کودکان مرا چه کنی و که دارد ایشان را. (ترجمه طبری بلعمی). و چون بهرام سوی یزدگرد آمد از بدخویی که بود هیچ اندرو ننگرید و او را چنان نداشت که فرزندان را دارند. (ترجمه طبری بلعمی). ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد با آن پسر خود و هر دو را همی داشت با عیالان.(ترجمه طبری بلعمی).
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هر آنکس که آیند زنهار خواه
بدار و بپوزش بیارای مهر
نگه کن بدین کار گردان سپهر.
مرا بی پدر داشت بهرام گرد
دو ده سال زانگه که بابم بمرد.
بروم آنکه شاپور را داشتی
شب و روز تنهاش نگذاشتی.
چون خداوند بتخت ملک رسید او را [ عبدالغفار را ] چنان داشت که داشت از عزت و اعتماد سخت تمام. (تاریخ بیهقی). که ایشان را نیازارد و همچنان داردشان که بردرگاه خوارزمشاه. (تاریخ بیهقی).
پدرت دیده ای که چون میداشت
ساحری را که شد زبان ملوک.
وان مهتر میهمان نوازش
میداشت بصد هزار نازش.
و گفت کسی که او را عیال و فرزندان بود و ایشان در صلاح بدارد و بشب از خواب بیدار شود، کودکان را برهنه بیند، جامه بر ایشان افکند آن عمل او از غزو فاضلتر بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
خداوندگاری که عبدی خرید
بدارد فکیف آنکه عبد آفرید.
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
و روزی چند که آنجا بود آن دختر را میداشت. پس چون بخواست رفتن فرمود که اگر این دختر بار گرفتست و پسری آورد... (فارسنامه ٔابن بلخی چ اروپا ص 85). نگاه داشتن. نگهداری کردن :
چنان دارم ای داور کارساز
کزین با نیازان شوم بی نیاز.
پادشاهی نتوان کرد الا به لشکر و لشکر نتوان داشت الا به مال. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 5). نگاه داشتن. بروز ندادن : او سر نتواند داشت و نگهداری راز نخواهد کرد. ذخیره کردن. بکار نبردن. نگه داشتن. نگهداری کردن :
بسودابه فرمود کاینرا بدار
ز بهر سیاوش چو آید بکار.
ببار ای چشم من خونابه اکنون
کدامین روز را داری تو این خون ؟
تا بستاند و میدارد تا نفقه راه کنیم. (تاریخ بخارای نرشخی). پل گذشتن را شاید نه داشتن را. (قصص الانبیاء ص 228). نگه داشتن. (درخانه). نشاندن (به خانه). نگهداری کردن (در سرای) :
بدو گفت کاین چار خورشیدروی
چه داری که شان هست هنگام شوی.
در تصرف گرفتن. در قبضه گرفتن و رها نکردن. در دست گرفتن :
بدو گفت کای شیر پرخاش جنگ
چه داری کمربند او را بچنگ ؟
حامل بودن. حمل کننده بودن.نگاه داشتن. مقابل فروننهادن :
از پشت یکی جوشن خرپشته فرو نه
کز داشتنت غیبه جوشنت بفرکند.
مراعات کردن. رعایت کردن. حرمت نهادن :
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
فضل است اگرم خوانی ، عدلست اگرم رانی
قدر تو ندارد آن کز زجر تو بگریزد.
تبعیت کردن : دیگران که هوای بهرام میکردند گفتندصاحب حق اوست و داشتن و متابعت کردن لازم است. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 77). ایستانیدن. نگه داشتن. موقوف ساختن. توقف دادن. متوقف کردن. بازایستانیدن. گفتن که بر جای ماند :
مداریدش اندر میان گروه
فرستید نزد شبانان کوه.
درخشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان برده و دار و گیر.
گرفتش دم اسب و بر جای داشت
ز بالای سر چون فلاخن بگاشت.
وزان بانگ کاید در آن رهگذار
که : ره ده مر این را و آن را بدار.
مدار او را ببوم ماه آباد
سوی مروش گسی کن با دل شاد.
و گفت الهی قوم موسی را آنجا بدار و شر ایشان را از ما بازدار. (قصص الانبیاء ص 121). و گفتند یا شیخ دعایی کن تا موسی و قوم او را خدا آنجا بدارد.(قصص الانیباء ص 120). آفتاب و ماهرا همانجا بدارند سه شبانه روز، این جهان از مشرق تا مغرب تاریک شود (قصص الانبیاء ص 15). یکی گفت در زندان باید داشت تا بمیرد. (تاریخ بخارای نرشخی). و گفت با علی بن سروش تدبیر کنید و سپاه را بدارید. (تاریخ بخارای نرشخی ص 104).
بفرمود آنگهی کو را درآرید
ورا چندین زمان بر در مدارید.
بفرمودش تا طلب کردن ، در احیای عرب بگردیدند و بدیدند ودر صحن سرای ملک بداشتند. (گلستان).
بدار ای ساربان آخر زمانی
که عهد وصل را آخر زمان است.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کزعشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
و نیز رجوع به معنی و شواهد «بداشتن » در ذیل همین لغت داشتن شود. زندانی کردن. متوقف کردن. نگه داشتن. بندی کردن : گفت برادرم محمد را آنجا بکوه تیز بباید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 53).
بد نیارست گشت گرد فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت.
گماشتن. گماردن. نصب کردن. ایستانیدن :
یکی دیده بان بر سر کوه دار
سپه را ز دشمن بی اندوه دار.
ترک مه دیدار دار و زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیر و تحفه بستان ستان.
شادی ز بتان خیزد، در پیش بتان دار
با جعد سمرقندی و با زلف تتاری.
و بر ایشان جاسوسان و مشرفان داری که این از آن مهمات است که البته تأخیر برندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). امیر محمود چند مشرف داشت با این فرزند. (تاریخ بیهقی). فرود سرای خلوتها میکرد و مطربان میداشت. (تاریخ بیهقی). امیر محمددر نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی.(تاریخ بیهقی). قرار دادن. گماردن. ایستانیدن. برای شواهد این معنی رجوع به شواهد «بداشتن » در ذیل همین لغت داشتن شود. قرار دادن. نهادن : برخاست و چراغی روشن کرد، ماری را دید الحال او را کشت. چون کیومرث آگاه شد با ایشان جنگ کرد که چرا تمام شب چراغ بر بالین او نمی دارید. (قصص الانبیاء ص 116). وضع کردن. نهادن.نصب کردن. استانیدن. قرار دادن : و قبه ای از زر سرخ بر بالای سر او میداشتند. (قصص الانبیاء ص 116).
کوه را در هوا نداشته اند
شمس را بر قمر ندوخته اند.
گرچه بمویی آسمان داشته اند بر سرم
موی به موی دیده ام تعبیه های آسمان.
قرار دادن. مقابل و برابر گرفتن با. مقابل کردن با. نگاه داشتن بر. اقناع. (منتهی الارب) : و آب کرفس جوشانیده... و سنگ آسیاب گرم کرده اندر شراب انگوری طلخ افکنند و بینی ببخار آن دارند. (ذخیره خوارزمشاهی). و آب اندر طشتی کنند و سر به بخار آن دارند. (ذخیره خوارزمشاهی). و سنگ آسیا گرم کردن و شراب انگوری بر وی ریختن وچشم ببخار آن داشتن... و زوفا و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی).
به پیش آینه دل هرآنچه میداریم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
گرفتن ، چنانکه آب را در دهان : و اندر ابتداء هر دو نوع [ هر دو نوع آماس زفان ] آب گشنیزتر و آب کوک که او را به تازی الخس گویند و آب کسنه [ کاسنی ] و آب عنب الثعلب و گلاب اندر دهان میدارند. (ذخیره خوارزمشاهی). جای گرفتن. گنجیدن : زر بخواست و دهان من دوبار پر زر کرد و گفت بسی نمیدارد آستین باز دار، آستین بازداشتم پر زر کرد. (چهارمقاله).
همتت در جهان نمی گنجد
هفت دریا سبو نمیدارد.
پنداشتن. (حاشیه برهان قاطع چ دکتر معین). گرفتن. شمردن. فرض کردن. بشمار آوردن. گمان بردن. دانستن. محسوب کردن. پذیرفتن. تصور کردن. انگاشتن : و آن وقت سمرقند رااز چینستان داشتندی. (ترجمه طبری بلعمی).
مهر مفکن برین سرای سپنج
که جهان هست بازی و نیرنج.
نیک او را فسانه دار، شده
بد اورا کمرت سخت بتنج.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
واندر وی [ اندر اولاس ] دو جای است که رومیان آن را بزرگ دارند و بزیارت آیند. (حدود العالم). و پادشاه را خدمت کردن واجب دارند. [ صقلابیان ] اندر دین. (حدود العالم). و اندر همه هندوستان زنا مباح است مگر اندر قمار که حرام دارند. (حدود العالم). به یک سال چندین بار بیشتر مردم این ناحیه [ جبل قارن ] آنجا شوند... با نبید و رود و سرود و پای کوفتن و آنجا حاجتها خواهند از خدای و آن را چون تعبدی دارند. (حدود العالم).
نفرین کند بمن بر، دارم به آفرین
مروا کنم بدو بر، دارد بمرغوا.
بر او هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس.
نگرتا نداری ببازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان.
نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوار مایه مدار.
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد ز ناارز ارز.
شنیدی سخن گر خرد داشتی
غم و رنج و بد را ببد داشتی.
بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچکس ورکاک.
و ارسطوطالیس مجره را چیزی دارد که بهوا از بخار دخانی شده. (التفهیم بیرونی). و گروهی او را [ زهره را ] سبز دارند. (التفهیم).
جز نیکویی نگوید جز مردمی نداند
وین هر دو را بدارد چون بیعت پیمبر.
چون دولت بازگشته بود، بفرمود [ امیر خلف ] تاغله ایشان بسوختند و آن ناهمایون دارند.(تاریخ سیستان).
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
ابوجعفر رمادی... خویشتن را برابر ابوالحسن سیمجور داشتی. (تاریخ بیهقی).
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گر چه دارند هر کسش تعظیم.
و بزرگتر آثار اسکندر را که در کتب نبشته اند آن دارند که وی دارا را که ملک عجم بود و فور را که پادشاه هند بود بکشت. (تاریخ بیهقی).
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلانشان بزرگتر داریم.
[ پادشاهان ایران ] سخن خوش بزرگ داشتندی. (نوروزنامه). جو رسته را ملوک عجم به فال سخت بزرگ داشتندی. (نوروزنامه). و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندی. (نوروزنامه). روی نیکو راداناان سعادتی بزرگ دانسته اند و دیدنش را به فال فرخ داشته اند. (نوروزنامه).
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس.
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بیچیز را که داشت بچیز؟
گرنه عشق تو بود لعب فلک
هر رخی را فرسی داشتمی
گر نه خاقانی خاک تو شدی
کی جهان را بخسی داشتمی ؟
خداترس باید امانت گذار
امین کز تو ترسد امینش مدار.
در صدد انجام دادن بودن : دارم میروم ، درصدد رفتنم. برفتن آغازیده ام. مشغول رفتن هستم. کردن. ساختن :
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
دادن : فرمودند در آن زمان که تو... بر کنار جوی مرکب پدر مرا علف میداشتی آن خوف در باطن تو من انداخته بودم. (انیس الطالبین بخاری). مرکب بدر خواجه بر کنار آبی ، علف میداشتم. (انیس الطالبین).
چشمت همیشه مانده بدست توانگران
تا اینت نان دارد و آن خز و آن حریر.
صاحب آنندراج گوید: کلمه داشتن به معنی دادن آید چنانکه گویی : شیشه یا چینی تا نشکنی آواز ندارد - انتهی. دیدن ، چون مرگ داشتن و این بجهت استمرار آید چنانکه در این بیت :
فلک پیر بسی مرگ جوانان دارد
این کمان پشت سر تیره فراوان دارد.
صاحب آنندراج گوید: به معنی زدن نیز آید و شعر ذیل را از علی خراسانی شاهد آورده است :
آن که تیر غمش آماج جگر خواهد شد
هردم از تیر نگه صید دگر خواهد داشت
اما معنی داشتن از شاهد فوق استنباط نمیشود. و معنی داشتن در این بیت : دارا بودن و مالک بودن و در تصرف گرفتن است لاغیر. و همو گوید: که داشتن به معنی شمردن و قرار دادن آید و شعر ذیل را ازعواصی یزدی نقل کند :
ماه تمام داشت بروی تو لاف حسن
زد وقت صبحگاه برو خنده آفتاب.
که از این شاهد نیز معنی منظور صاحب آنندراج برنمی آید منتهی از ترکیب «لاف داشتن » معنی لاف زدن میتوان استنباط کرد. کلمه داشتن را با پیشاوندها ترکیباتی است که از آن ترکیبات معانی متفاوت برآید:
- بازداشتن ، به معنی گرفتن. در جایی نگهداری کردن.متوقف ساختن. زندانی کردن. بنشاندن : ملک بفرمود تا هر دو را بازداشتند تا کار ایشان پیدا شود. (ترجمه طبری بلعمی). یوسف این شرابدار را گفت چو پیش ملک... بازشوی... بگو او را که بزندان اندر غلامی غریب بازداشته اند بی گناه. (ترجمه طبری بلعمی). گفت چون قاید بادی پیدا کند او را باز باید داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 337). و چون از روم برگشت او را [ بوزرجمهر را ] بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ و القصص). و خانه فرمود ساختن چون قفس از آهن و زال را در آنجا بازداشت و بر پیل همی گردانید. (مجمل التواریخ و القصص).
- منع کردن. جدا کردن. دور کردن : بهرام سخن گفت با او بعتاب و گفت شما حق از من بازداشتید و میراث من بکس دیگر دادید. (ترجمه طبری بلعمی).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وزو مردمش را مدار ایچ باز.
و تو با این سواری چند و بابسطام که خویشاوند او بود نیک برانید که من این لشکر را از شما باز دارم. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 101).
سگالش گریهای خاطرپسند
که از رهروان باز دارد گزند.
چه مشغولی از دانشت باز داشت
به بیدانشی عمر نتوان گذاشت.
مپندار گر وی عنان بر شکست
که من باز دارم ز فتراک دست.
- متوقف کردن. از حرکت جلوگیر آمدن :
بازندارد عنان و باز نماند
تا نزند در یمن سناجق اقبال.
- باز گرداندن. عقب نشاندن :
سپه را چنین پنج ره بازداشت
رجوع شود به همین کلمه در ردیف خود.
بصد چاره بر جایگهشان بداشت.
- بداشتن ، ایستانیدن در جائی. نصب کردن. گماردن. متوقف کردن : و تاش سپهسالارش را بر میسره بداشت. (تاریخ بیهقی). و همچنان در باب مرکبان خاصه که بداشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377).
به هر سو یکی باسپه برگماشت
بر قلب زابل سپه را بداشت.
فرعون را بر در سرای درخت خرمایی بود و چهار شیر آنجا بداشته بودند. (قصص الانبیاء ص 199). و دختران را آنجا دید که گوسفندی چند لاغر آنجا بداشته اند. (قصص الانبیاء ص 93).
- مقرر کردن. مفوض کردن. واگذاردن :
بداریم بر تو همین تاج و تخت
بچیزی گزندت نباید ز بخت.
شغلها و عملها که دبیران داشتند بر ایشان بداشتند. (تاریخ بیهقی).
- شغل دادن. بکاری گماردن. به منصبی نصب کردن.در عهده کردن. مقرر کردن : پس عبدالملک ، عبداﷲبن عمر را ولایت عراقین و خراسان و سیستان بداشت.(تاریخ سیستان). و عبداﷲبن طاهر را بر خراسان و سیستان بداشت. (تاریخ سیستان). و معتمد، محمدبن عبداﷲبن طاهر را بر خراسان بداشت. (تاریخ سیستان). میخواستیم در مهمات ملکی با وی [ آلتونتاش ] رجوع کنیم... اولیاء حشم را بنواختن و هر یکی را از ایشان بمقدار محل و مرتبت بداشتن. (تاریخ بیهقی).
- متوقف ساختن. بازایستانیدن. از جنبش بازداشتن. توقف دادن. از ادامه یافتن جلوگیر شدن :
بدان سایه در اسپ و گردون بداشت
روان را به اندیشه اندر گماشت.
بفرمود کو را بدین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم.
نیزه بگذاردی و شیر را بر جای بداشتی. (تاریخ بیهقی). در تاریخی که کرده است در سنه خمسین و ثلثمایه چندین هزار سال را تا سنه 409 بیاورده و قلم را بداشته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). و امیر اسب بداشت. حاجبی نامه بستد و بدو داد. (تاریخ بیهقی).
- معطل ساختن. درنگ دادن : و من حیله کردم که جامه و زینت او پوشیدم تا شما را آنجا بدارم و او میانه کند. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 101).
- نگه داشتن. آسایش را درنگ دادن : پس هرمز و هر که با وی بود همه را بسراهای نیکو فرودآورد و اجری بر ایشان براند و چهل روز بداشتشان تا ماندگی سفر از ایشان بشد. (ترجمه طبری بلعمی).
- متوقف ساختن. محبوس گونه کردن. گفتن که از آنجای دور نشوند : پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند که مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 361).
- دوام کردن. از میان نرفتن. برجای ماندن. تباه نشدن : قلعه جنبد ملغان قلعه ای است که بیک تن نگاه توان داشت از محکمی و هواء معتدل دارد و آب مصنعها و غله در آنجا سالی سه چهار بدارد. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 160).
- دیر کشیدن. زمان گرفتن. برجای ماندن. قائم بودن. ادامه یافتن. دوام کردن : چهار روز آن جنگ بداشت و هر روز کار سخت تر بود. (تاریخ بیهقی). آن جنگ بداشت تا نماز شام و بسیار از ملاعین کشته شدند. (تاریخ بیهقی). امیر نیز مجلس خود را خالی کرد... و آن خالی بداشت تا نماز پیشین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). و دو سه روز بدارد... (تاریخ بیهقی ص 60) صد سال خادم ما باشیم و صد سال فرزندان ما و این هزار سال بدارد و از خواجه عبدالکریم... روایت کردند که او گفت که شیخ ما گفت که تا دامن قیامت بدارند. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 278).
- دوام دادن. طول دادن. دیر کشاندن. ادامه دادن. بدرازا کشاندن. قائم داشتن : بجای خویش بنشست و مردمان را معذرت میکرد و باز میگردانید و تا شب بداشت. (تاریخ بیهقی).
یلان را به پیکار و کین برگماشت
بصد حیله آن رزم تا شب بداشت.
اگر سده بسیار باشد تب سه شبانه روز بدارد و اگرکمتر باشد زودتر گسارد. (ذخیره خوارزمشاهی).
- برافراشتن. برپای کردن : تمامی لشکر و اعیان و سرهنگان برنشستند و علامتها بداشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376).
- نهادن. قرار دادن :
آنگاه یکی ساتگنی باده برآرد
دهقان و زمانی بکف دست بدارد.
بخاری سپر شش بهم بربداشت
بزد تیرو بیرون زهر شش گذاشت.
- تعبیه کردن. نصب کردن : بوقهای زرین که در میانه باغ بداشته بودند بدمیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- گرفتن. فشردن. نگهداری کردن :
بدان تا خرد بازیابم یکی
ببر گیر و سختم بدار اندکی.
- قبول کردن. پذیرفتن :
ای شده مدهوش و بیهش پند حجت را بدار
کز عطای پند بهتر نیست در دنیا عطا.
- برداشتن ، برگرفتن. بریدن. دور کردن : این وزیر سخت نالان است و دل از خویشتن برداشته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
بنومیدی دل از دلخواه برداشت
بدارالملک ارمن راه برداشت.
آنکه در این ظلم نظر داشته ست
ستر من و عدل تو برداشته ست.
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت.
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی ؟
نباید بستن اندر چیز کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل.
- کوچ کردن. عزیمت کردن : دیگر روز از بلف برداشت و بکشید [ مسعود ] و بباجگاه رسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت.
- عرض کردن. رفع کردن : چون شاید که یوسف با اینهمه جلالت و مرتبت حاجت خویش بکافری بردارد و به نزدیک کافری فرستد. امید خدای عز و جل بدو کند. (ترجمه طبری بلعمی).
- آغاز کردن. مقابل فروداشتن ، ختم کردن :
از پس هر شامگهی چاشتی است
آخر برداشت فروداشتی است.
- بلند کردن : دستها بخدای عز و جل برداشته تا ملک اسلام را محمود در دل افکند... و آن عاجزان را که ما را نمی توانستند داشت برافکند. (تاریخ بیهقی).
- بر کشیدن :
در این منزل بهمت ساز بردار
در این پرده بوقت آواز بردار.
گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده برداشتند. (گلستان).
- برگرفتن. درکشیدن :
خرد پیمانه انصاف اگر یکبار بردارد
بپیماید مر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد.
از آن می خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- واداشتن . وادار کردن. کردن که بکند. تحریض یا اجبار کردن که بکند : او را به قبول دین خود واداشت ، از پذیرفتن... دین خود ناگزیرش ساخت.
استخف فلاناً عن رأیه ، واداشت او را بر جهل و سبکی و از صواب باز داشت. (منتهی الارب).
کلمه داشتن گاه مقدم بر حرف اضافه آید چون :
- داشتن از ، جدا کردن از :
عنان مپیچ که گر میزنی بشمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک.
- داشتن بر... ،طلب داشتن از : و آنچه آن اعرابی کرای شتربر ما داشت ، به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدودادند. ناصرخسرو (سفرنامه).
گاه کلمه داشتن را در ترکیب با کلمات دیگر معنی بگردد این چنین :
به معنی آوردن ، در ترکیب :
- بر سر چیزی داشتن ، بر آن آوردن. وادار کردن که بکند آنرا :
حسد مرد را بر سر کینه داشت
یکی را بخون خوردنش برگماشت.
به معنی افراختن ، افراشتن در ترکیب :
- سر بر آسمان داشتن ، سر بر آسمان افراشتن.سر به آسمان بلند کردن :
نه چو تو سر بر آسمان دارم.
به معنی افکندن در ترکیب :
سایه داشتن ، سایه افکندن : و ابر بفرستاد تا بر ایشان سایه داشت از برکت دعای موسی. (مجمل التواریخ و القصص).
به معنی بردن در ترکیب :
- با خود داشتن ، با خود بردن :
بتا! نگارا! از چشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
- بکار داشتن ، بکار بردن : بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و پلیل و کندس همه را بکوبند و آب مرزنگوش بسرشند و شیاف کنند و بوقت حاجت بکار برند. (ذخیره خوارزمشاهی). پس حمد عام تر باشد از شکر برای آنکه حمد بجای شکر بکار دارند و شکر بجای حمد بکار ندارند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- پیش داشتن ، پیش بردن.
به معنی بخشیدن ، دادن در ترکیب :
- سود داشتن ، نفع دادن :
صفرای مرا سود ندارد ملکا
درد سر من کجا نشاند علکا.
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید.
گویند چون شب خسوف ماه جو توان کاشت جو بکارند و نان وی دیوانگان را دهند سود دارد. (نوروزنامه). و بابونه و اکلیل الملک اندر آب ریختن و سر ببخار آن داشتن سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی).
به معنی برگرفتن در ترکیب :
- دور داشتن از ، باز گرفتن. کف از دامن کسی داشتن ، برگرفتن دست از دامن او. باز گرفتن دست ازدامن او :
بدارید چندی کف از دامنش
وگر میگریزد ضمان بر منش.
به معنی پیوستن. متصل بودن در ترکیب :
- حد بچیزی داشتن ، بدان پیوسته بودن : خفجاق را حد جنوبش به بجناک دارد و دیگر همه با ویرانی شمال دارد. (حدود العالم).
به معنی حفظ کردن در ترکیب :
- در دل داشتن ، چیزی را در ضمیر پنهان داشتن.
- در گوش داشتن ، مطلبی را بیاد داشتن.
به معنی سبب شدن در ترکیب :
- زحمت کسی داشتن ، سبب رنج او شدن :
ای مگس عرصه سیمرع نه جولانگه تست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری.
به معنی کردن در ترکیبهای :
- آباد داشتن ، آباد کردن. آباد ساختن :
جهان یکسر آباد دارم بداد
همه زیردستان بمانند شاد.
بدو گفت رستم که جان شاد دار
بدانش روان و تن آباد دار.
که جاوید هر کس کند آفرین
بدان شاه کاباد داردزمین.
- ارزانی داشتن ، ارزانی کردن :
دولت فقر خدایا بمن ارزانی دار
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است.
- ارسال داشتن ، ارسال کردن. فرستادن.
- اسیر داشتن ، اسیر کردن :
اسیر طبع مخالف مدار جان و خرد
زبون چارزبانی مکن دوحورلقا.
- اندیشه داشتن ، اندیشه کردن : خضر گفت اندیشه مدار و آتش کن. (قصص الانبیاء ص 198).
- بانگ داشتن ، بانگ کردن. آوا برآوردن : قضا را همائی بیامد و بانگ داشت. (نوروزنامه).
- باور داشتن ، باور کردن :
وگر نامور شد به قول دروغ
دگر راست باور ندارند از اوی.
- بسغده داشتن ، بسغده کردن. آماده کردن :
همی بایدت رفت و راه دورست
بسغده دار یکسر شغل راها.
- بی اندوه داشتن ، بی اندوه کردن :
سپه را ز دشمن بی اندوه دار.
- پنهان داشتن ، پنهان کردن :
بخندید ازو نامور شهریار
بدو گفت فرزند پنهان مدار.
- تباه داشتن ، تباه کردن :
بگردان زمن دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه.
و ما رادوزخی میخواند و کار ما را تباه میدارد و لشکر ما را چندین بکشت. (قصص الانبیاء ص 226).
- تعزیت داشتن ، تعزیت کردن : چون دارا گذشته شد او را به رسم پادشاهان فرس دفن کرد و تعزیت داشت. (فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 56).
- تیره داشتن ، تیره کردن :
رخ مرد را تیره دارد دروغ
بلندیش هرگز نگیرد فروغ.
- حرمت داشتن ، حرمت کردن ، احترام کردن : صدر به وی دادند و وی را حرمتی بزرگ داشتند. (تاریخ بیهقی).
- خالی داشتن ، خلوت کردن : دیگر روز با من خالی داشت و این خلوت دیری بکشید. (تاریخ بیهقی).
- پر نکردن. نینباشتن :
اندرون از طعام خالی دار
تا در او نور معرفت بینی.
- خدمت کسی داشتن ،خدمت ادا کردن : و دویست غلام را مقرر کرد تا خدمت او بدارند. (قصص الانبیاء ص 69).
- خراب داشتن ، خراب کردن. ویران ساختن :
دگر کشور آباد بیند بخواب
که دارد دل اهل کشور خراب.
- خوار داشتن ، خوار کردن :
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده میرم نبود بنده او خوار.
- درنگ داشتن ، درنگ کردن :
ازین بیشتر اندرین جای تنگ
نخواهم که دارد روانم درنگ.
- دل تنگ داشتن ، دل تنگ کردن.
- دل خوش داشتن ، دل خوش کردن.
- دل شاد داشتن ، دل شاد کردن :
بدرد کسان دل مدارید شاد
که گردون همیشه نگردد بداد.
- دور داشتن ، دور کردن :
دل و مغز را دور دار از شتاب
خرد با شتاب اندر آید بخواب.
- دوستی داشتن ، دوستی کردن : آورده اند که یک روز پسر خود را وصیت میکرد که راز خویش با زن مگو واز مردم نوکیسه وام مگیر و با عوام و فاسق دوستی مدار. (قصص الانبیاء ص 176).
- رنجه داشتن ، رنجه کردن :
خروشی برآمد که ای شهریار
به آهن تن پاک رنجه مدار.
- شادمان داشتن ، شادمان کردن :
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد کسی شادمان بی نهیب.
- شکار داشتن ، شکار کردن :
لاجرم اکنون جهان شکار منست
گرچه همیداشت او شکار مرا.
- صحبت داشتن ، صحبت کردن :
نیکنامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار
خودپسندی جان من برهان نادانی بود.
- غمگین داشتن ، غمگین کردن :
بدو گفت پس نامور شهریار
که دل را بدین کار غمگین مدار.
- فرمان داشتن ، فرمان کردن. اطاعت کردن ، فرمان نداشتن ، اطاعت نکردن : و محمدبن الحصین باز ایشان را فرمان نداشت. (تاریخ سیستان).
- فریاد داشتن ، فریاد کردن. آوا برآوردن :
چو عندلیب چه فریادها که میدارم
تو از غرور جوانی هنوز در خوابی.
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها.
- گذر داشتن ، گذرکردن. عبور کردن : یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکوئی. (گلستان).
- گوش داشتن ، گوش کردن :
بگفتار این نامدار اردشیر
همه گوش دارید برنا و پیر.
- لنگ داشتن ، لنگ کردن :
برون کش پای از این پاچیله تنگ
که کفش تنگ دارد پای را لنگ.
- محبوس داشتن ، محبوس کردن . زندانی کردن : و بفرمود تا بازداشتگان را بیرون آوردند... که ایشان را محبوس میداشت.(فارسنامه ابن البلخی چ اروپا ص 95).
- مقرر داشتن ، مقرر کردن.
- نهان داشتن ، نهان کردن. پنهان ساختن :
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت ، رنگ رخش زرد شد.
به معنی کشیدن درترکیب :
- فریاد داشتن ، فریادکشیدن : و مسخره ای بود که او را متوکل پیوسته عذاب داشتی و مار بیاوردندی تا او را بزدی و تریاک دادی تا بخوردی و شیر را بیاوردندی تا او را عذاب دادی و متوکل از آن خندیدی و او فریاد داشتی. (مجمل التواریخ و القصص).
به معنی گذاردن در ترکیب :
- خویشتن را پیش کسی داشتن ، در اختیار اودر آوردن. مطیع و فرمانبردار او شدن : چون پدر ما [ مسعود ] فرمان یافت و برادر ما را به غزنین آوردند. نامه ای که نبشت و نصیحتی که کرد و خویشتن را که پیش ما داشت و از ایشان باز کشید بر آن جمله بود که مشفقان و بخردان و دوستان بحقیقت گویند و نویسند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 89).
به معنی گرفتن در ترکیبهای :
- به چنگ داشتن ، بچنگ گرفتن :
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ.
- به فال داشتن ، به فال گرفتن :
شاه از آن شاد گشت و داشت بفال
با همه خسروی و عزّ وجلال.
- به کسی داشتن ، به قامت او گرفتن. به اندازه او گرفتن : و قضیبی از بهشت آورده بود و گفت هر که اندازه این قضیب بود و طالوت نام دارد ملک بنی اسرائیل خواهد بود، اشموئیل قضیب را بیاورد و بطالوت داشت به اندازه او بود. (قصص الانبیاء ص 142).
- تنگ داشتن کار ، تنگ گرفتن کار :
چو فرزند آید بفرهنگ دار
زمانه ز بازی بر او تنگ دار.
- جشن داشتن ، جشن گرفتن : تا بروزگاراردشیر بابکان که او کبیسه کرد و جشن بزرگ داشت و آنروز را نوروز بخواند. (نوروزنامه).
- دامن داشتن ، دامن گرفتن : ملک را خوش آمد صره ای هزار دینار از روزن بیرون داشت و گفت دامن بدار. (گلستان).
- درس داشتن ، درس گفتن : بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- روزه داشتن ، روزه گرفتن : و ایشان را سخت می آمد در گرمای گرم روزه داشتن. (تفسیر ابی الفتوح رازی).
مسلم کسی را بود روزه داشت
که درمانده ای را دهد نان و چاشت.
- سپر داشتن ، سپر گرفتن ، قرار دادن سپر برابر... :
بدان تا مرا سازد آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیرخدنگ.
- فرا راه داشتن ، فرا راه گرفتن : همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود، گفت آخر ای مسلمانان چراغی فرا راه من دارید. (گلستان). بخشایش الهی گمشده ای را در مناهی چراغ توفیق فرا راه داشت. (گلستان).
- کژ داشتن ، کج گرفتن. مایل نگه داشتن : و قسمی از شمشیر مشطب... گوهر خویش آن زمان نماید که کژداری. (نوروزنامه).
ترکیبات ذیل را با کلمه داشتن معانی خاص است چنین :
- آبادان داشتن ، رونق دادن. روا کردن :
بنی اسرائیل را توریة آموختی و شریعت موسی را آبادان داشتی. (قصص الانبیاء ص 130).
- آباد داشتن ، آباد کردن. آباد ساختن :
بدو گفت رستم که دل شاد دارد
بدانش روان و تن آباد دار.
- آرام داشتن ، آرام گرفتن. از بیقراری باز استادن :
سکندر بدو گفت کای نامدار
اگر کام دل خواهی آرام دار.
- آرزو داشتن ، آرزومند بودن.
- آزار داشتن ، آزرده بودن. رنجه بودن :
گر از لشکر آزار داری همی
مر این تاج را خوار داری همی.
- مزاحم بودن. رنجه ساختن.
- آگهی داشتن ، مطلع بودن. باخبر بودن.
- آهنگ داشتن ، بر سر چیزی بودن. قاصد بودن.
- اثر داشتن ، مؤثر بودن.
- اراده داشتن ، آهنگ داشتن. قاصد بودن.
- ارج داشتن ، گرامی شمردن. حرمت کردن :
ز بخشش بنه دل بر اندازه نیز
بدار ای پسر تا توان ارج چیز.
- ارجمند داشتن ، گرامی شمردن. حرمت کردن :
فرنگیس را کاخهای بلند
برآورده و داردش ارجمند.
- ارزانی داشتن ، بخشیدن. روزی کردن :
شکر کن شکر، خداوند جهان را که بداشت
بتو ارزانی بی سعی کس این ملک قدیم.
- ارز داشتن کسی را ، ارز و قیمت نهادن او را :
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
- ارسال داشتن ، فرستادن.
- اسب برداشتن (کسی را) ، رمیدن اسب و بدون اراده سوار، سوار خود را با خود بردن.
- اکراه داشتن ، مکروه بودن. خوش نداشتن.
- الچخت داشتن ، امید داشتن. چشم داشتن :
جز این داشتم امید و جز این داشتم الچخت
ندانستم کز دور گواژه زندم بخت.
- امید داشتن ، امیدوار بودن :
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب.
- امین داشتن ، امین شمردن :
امین کز تو ترسد امینش مدار.
- انتظار داشتن ، منتظر بودن. بیوسیدن.
- اندازه چیزی داشتن ، شمار آن داشتن. بر آن مطلع بودن :
کس اندازه بخشش او نداشت
جهان تاو با کوشش او نداشت.
- اندازه داشتن ، نگهداری کردن ، حفظ کردن. شمار چیزی را داشتن ، نگهداری کردن حساب و تعداد آن :
گر کسیرا نبود سیم ، خط و چک بستان
وقت پیدا کن و بانگشت همی دار شمار.
- اندر برداشتن ، در کنار گرفتن :
همی داشت اندر برش خوب چهر
بدو گفت شاها چه بودت بمهر.
- اندوه (انده) داشتن ، غمین بودن : جبرئیل گفت یا آدم اندوه مدار و این سخنان را بگو تا خدای تعالی توبه ترا قبول کند. (قصص الانبیاء ص 22).
ز پیروزه گون گنبد انده مدار
که پیروز باشد سرانجام کار.
- ایمان داشتن ، مؤمن بودن. گرویده بودن.
- به آیین داشتن ،آراستن. آرایش دادن :
بدوگفت لشکر به آیین بدار
همی پیچم از گفته گرگسار.
- باد داشتن ، بیهود پنداشتن. بچیزی نگرفتن.
- بار داشتن ، حامل بودن ، فرزند در شکم داشتن.
- دارای میوه بودن.
- بازار داشتن ، معامله داشتن :
صبا باز با گل چه بازار دارد
که هموارش از خواب بیدار دارد.
- با رونق بودن. روا بودن.
- باز داشتن ، مانع شدن. مانع آمدن.
- باک داشتن ، بیمناک بودن.
- بانگ داشتن ، غریوان بودن.
- باور داشتن ، قبول کردن.
- ببند داشتن ، ببند بستن. دربند کشیدن.
- ببندگی داشتن ، به غلامی مجبور کردن : گفت ای فرعون دست از بنی اسرائیل بدار و ایشان را زحمت مده و ببندگی مدار. (قصص الانبیاء ص 99).
- بپای داشتن ، نگهداری کردن. برقرار معهودپایدار ساختن. استوار ساختن :
پس از مرگ باشد مر او را بجای
همی نام او را بدارد بپای.
- بپای داشتن ، اقامه کردن.
- ایستانیدن.
- بپروار داشتن ، فربهی را پروردن :
کس مرغ را که داشت بپروار، ندهد آب
من مرغ وار زآب بپروار میروم.
- بچیزی یا بکسی داشتن ، در شمار چیزی یا کسی آوردن. در عداد آن چیز یا آنکس گمان بردن. در شماری چیزی یا کسی حساب کردن :
از آن مرز کس را بمردم نداشت
ز ناهید مغفر همی برفراشت.
از آن انجمن کس ندارم بمرد
کجا جست یارند بامن نبرد.
بدو گر کندباد کلکم گذار
اگر زنده مانم بمردم مدار.
بگیتی ندارد کسی را بکس
تو گویی که نوشیروان است و بس.
ز سودابه گفتار باور نکرد
نمیداشت ز ایشان کسیرا بمرد.
ستاننده کو ناسپاس است نیز
سزد گرندارد کس او را بچیز
ندارم کسی را ز مردان بمرد
که پیش من آید بروز نبرد.
پیر با چیز هست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت بچیز.
و آن روز لشکرآرای وصفدر آیتغمش بود و گلجه او را ببرادری داشت
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ)
شهری است از بلاد شرق اندلس از مغرب. (انساب سمعانی). نام این شهر در معجم البلدان اشکرب و نسبت بدان اشکربی آمده است و در حلل السندسیه نام هیچیک از این دو صورت نیست. و رجوع به اشکرب شود، اسبی را گویند که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (برهان) (آنندراج). اسپی که دست راست و پای چپ او سپید باشد. (غیاث) (انجمن آرای ناصری). اسبی را گویند که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (هفت قلزم) ، مکر و حیله و تزویر. (برهان). مکر و حیله و فریب و آنرا اشکیل بزیادتی یا نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). مکرو فریب و حیله. (هفت قلزم). و رجوع به اشکیل شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ لَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن که در 7000گزی شمال باختر فومن و 1000گزی لولمان واقع است و راه اتومبیل رو دارد. سکنۀ آن 307 تن میباشد که بزبان فارسی و لهجۀ طالشی سخن میگویند و از مذهب شیعه پیروی میکنند. آب آن از چشمۀ پیراسماعیل و رود خانه ماسوله تأمین میشود و محصول آن برنج، توتون، سیگار و صیفی کاری است. شغل اهالی زراعت و زغال فروشی و مکاری است. راه آن مالرو است. 10 باب دکاکین مختلف دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
یا اشغان یا اشقان بزرگ. برحسب روایات شرقیان، نیای سلسلۀ اشکانیان بود. مرحوم پیرنیا آرد: گفته میشود که اشکان پسر دارای اکبر است و نیز گویند که پسر اشکان بن کی ارش بن کیقباد میباشد. غیر این را هم گفته اند. (از ایران باستان ج 3 ص 2557). و رجوع به همان کتاب ج 3 ص 2548 و فارسنامۀ ابن البلخی ص 17 و مجمل التواریخ و القصص ص 32 و 59 و قاموس الاعلام ج 2 ص 983 شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
از کلمه اسپانیایی اسکانو، ج، اشاکن. نیمکت پشتی دار برای سه یا چهار تن بقولی. ج، اشاکین
لغت نامه دهخدا
(فَ کَ دَ)
بازشکستن. خم کردن. تا کردن. دولا کردن: الفتخ، سرانگشتان سوی کف واشکستن. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ)
از دیه های ساوه. (تاریخ قم ص 140). از رستاق ساوۀ طسوج قیستین. (تاریخ قم ص 114)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان زهرا است که در بخش بویین شهرستان قزوین واقع است و 369 تن سکنه دارد، تپه ای به نام ماشکین دارد که در نتیجۀ کاوش آثار ابنیۀ قدیم مشاهده شده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان حومه بخش مشیز شهرستان سیرجان با 310 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
برگردانیده. مقلوب. صورتی از باژگون و واژگون. رجوع به باژگون و باشگون و باژگونه و واژگونه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شُ دَ)
شکستن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکستن یعنی خرد کردن. (شعوری) :
عذر طرازی که میر توبه ام اشکست
نیست دروغ ترا خدای خریدار.
ناصرخسرو.
درد زه گر رنج آبستان بود
بر جنین اشکستن زندان بود.
مولوی.
و رجوع به شکستن شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 13000گزی خاور ضیأآباد متصل به راه شوسۀ همدان، جلگه، معتدل دارای 792 تن سکنه، آب آنجا از دو رشته قنات و ابهررود، محصول آنجا: غلات و کشمش و یونجه، شغل اهالی آن زراعت و جوراب و جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
ده کوچکی است از دهستان شورآب بخش اردل شهرستان شهرکرد، واقع در هفت هزارگزی شمال باختر اردل و دارای 74 سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات، شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
داش. خمدان. تون. اتون. تونق: الاتون، یستعار لما یطبخ فیه الاّجر و یقال له بالفارسیه خمدان و تونق و داشوزن. (المغرب مطرزی). کلمه داش در فرهنگها آمده است اما داشوزن را ندیده ام. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان آختاجی بوکان شهرستان مهاباد. واقع در 14هزارگزی شمال بوکان و در مسیر شوسۀ بوکان به میاندوآب. جلگه، معتدل مالاریایی دارای 330 تن سکنه است. آب آنجا از سیمین رود، محصول آن غلات و توتون و چغندر و حبوب، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن جاجیم بافی و راه آنجا شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 21هزارگزی شمال شرقی آوج، کوهپایه، معتدل و دارای 431 تن سکنه، آب آن از رودخانه هکدر و چشمه سار و محصول آنجا غلات و سیب زمینی و انگور و زردآلو و مختصر قلمستان، شغل اهالی آن زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزی دارانی... (معجم البلدان). از بخشهای شهر قدیم طوس. (نخبهالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام ماهیی است بسیار لذیذ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
ده کوچکی است از دهستان سربنان بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 42 هزارگزی شمال خاوری زرند و 7 هزارگزی جنوب راه مالرو زرند راور. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ دَ)
شکستن. خرد کردن. در هم خرد کردن:
نیم شبی نیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.
عطار.
صدهزاران نیزۀ فرعون را
درشکست آن موسیی با یک عصا.
مولوی.
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجۀ نیروی من.
سعدی.
- با حق درشکستن، درافتادن و عاصی شدن:
نام و ناموس ملک را درشکست
کوری آنکس که با حق درشکست.
مولوی.
، تا شدن. بتو برگشتن. دوتا شدن. (ناظم الاطباء) :
طاق فلک ز زلزلۀ صور درشکست
زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است.
خاقانی.
- بهم درشکستن، داخل هم گردیدن. در هم آمیختن. در هم ریختن:
زآتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گردۀ یاقوت بست.
نظامی.
- درشکستن آستین (پاچه و غیره) ، ورمالیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین.
- درشکستن شب، بیوقت شدن، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن:
سپهدار ترکان چو شب درشکست
میان با سپه تاختن را ببست.
فردوسی.
هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی. یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم. (تذکره الاولیاء عطار).
، پیر شدن. سالخورده شدن. شکسته شدن:
چه رسیده ست از زمانه ترا
پیر ناگشته در شکستی زود.
ابن یمین.
، کاستن. زیان کردن. (ناظم الاطباء) ، کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده. (آنندراج) :
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پر هیزم است.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ماده آبله که از گاو گرفته به انسان تزریق میشود، نیز هر ماده ای که برای تزریق درست کرده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشتن
تصویر داشتن
دارابودن مالک بودن، نگاه داشتن ضبط کردن، پنداشتن، طول کشیدن: (چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت) (بیهقی 440)، وادار کردن واداشتن: (خواجه بلعمی را بر آن داشت تالله) (مقدمه شاهنامه ابو منصوری. هزاره فردوسی 135)، مواظبت کردن تعهد کردن: مرا اگر بداری بکار آیمت، وجود شی خارجی در شی دیگر (موقتا) (دیوار موش دارد)، مشغول بودن: داشت کاغذی مینوشت. یا بداشتن امتداد یافتن: آن جنگ از نماز پیشین تا شب بداشت. (بیهقی) یا به... . داشتن کسی را محسوب کردن: (از آن مرز کس را بمردم بداشت) خود را داشتن، خود را نگاه داشتن خودداری کردن: (دختر بیفتاد باز خورشید شاه عنان باز کشید و بمردمی خود را بداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درشکن
تصویر درشکن
خرد کننده در، شکننده در و گوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکستن
تصویر اشکستن
شکستن، خرد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داشتن
تصویر داشتن
((تَ))
دارا بودن، نگاه داشتن، به شمار آوردن، گرفتن، پنداشتن، طول کشیدن، مشغول بودن، وادار کردن
فرهنگ فارسی معین
((سَ))
ماده ای که از میکروب ضعیف شده یک بیماری می گیرند و برای پیش گیری از آن بیماری به بدن انسان یا حیوان اهلی تزریق می کنند
فرهنگ فارسی معین
روشن کردن، باز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
درهم شکستن
فرهنگ گویش مازندرانی