شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
شادی خوار، شادمان، خوشحال، برای مِثال باده شناس مایۀ شادی و خرّمی / بی باده هیچ جان نشد از مایه شادخوار (مسعودسعد - ۵۴۲)، تو شادی کن ار شادخواران شدند / تو با تاجی ار تاج داران شدند (نظامی۵ - ۹۱۰)، خوش گذران، برای مِثال به پیری و به خواری بازگردد / به آخر هر جوان و شاد خواری (ناصرخسرو - ۵۰۲)، شراب خوار
نام صحرایی. بین راه اصفهان و شیراز:... شاه شجاع نیز از این طرف بسر راه لشکر آمد و در صحرای چاشت خوار فریقین را ملاقات افتاد. (تاریخ گزیده چ لندن ص 706)
نام صحرایی. بین راه اصفهان و شیراز:... شاه شجاع نیز از این طرف بسر راه لشکر آمد و در صحرای چاشت خوار فریقین را ملاقات افتاد. (تاریخ گزیده چ لندن ص 706)
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
طالب عدل. خواهندۀ داد. (آنندراج). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد: که هم دادده بود و هم دادخواه کلاه کیی برکشیده بماه. فردوسی. یکی آنکه بر کشتن بیگناه توباشی در این داوری دادخواه. نظامی. ، خداوند که داد مظلومان خواهد: من اول خطا کردم ای دادخواه بدان پایگاه و بدین دستگاه. شمسی (یوسف و زلیخا). مُقرّم بدان کار زشت و گناه سپردی بمن بازش ای دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). یکی بر من خسته دل کن نگاه همی گفت کای داور دادخواه. شمسی (یوسف و زلیخا). ، دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. (آنندراج) (منتهی الارب). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. (منتهی الارب). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج، دادخواهان: همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه. فردوسی. خروشید و زد دست بر سر ز شاه که شاها منم کاوۀ دادخواه. فردوسی. هرآنکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه. فردوسی. همانگه یکایک ز درگاه شاه برآمد خروشیدن دادخواه. فردوسی. همان نیز تاوان بفرمان شاه رسانید خسرو بدان دادخواه. فردوسی. نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه. فردوسی. به میدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. برما شما را گشاده ست راه بمهریم با مردم دادخواه. فردوسی. منم پیش یزدان ازو دادخواه که در چادر ابر بنهفت ماه. فردوسی. هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه بشایسته کاری و گر دادخواه. فردوسی. دگر بخشش و دانش و رسم و راه دلی پر ز بخشایش دادخواه. فردوسی. بپیش جهان آفرین دادخواه که دادش به هر نیک و بد دستگاه. فردوسی. بموبد چنین گفت کاین دادخواه زگیتی گرفته ست ما را پناه. فردوسی. بیامد بیک سو ز پشت سپاه بپیش جهاندار شد دادخواه. فردوسی. بنزدیک شیروی شد دادخواه که او بد سیه پوش درگاه شاه. اسدی. در داد بر دادخواهان مبند زسوگند مگذر، نگه دار پند. اسدی. بره دادخواهی چو آید فراز بده داد و دارش هم از دورباز. اسدی. ور ساره دادخواه بدو آید جز خاکسار ازو نرهد ساره. ناصرخسرو. دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند. خاقانی. دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند داد از آن حضرت دین داور دانا بینند. خاقانی. دریاست آستانش کز اشک دادخواهان برهر کران دریا مرجان تازه بینی. خاقانی. بر در او ز های و هوی بتان نالۀ دادخواه می پوشد. خاقانی. جهان دادخواهست وشه دادگیر ز داور نباشد جهان را گزیر. نظامی. بدستور شه برد خود را پناه بدان داوری گشت ازو دادخواه. نظامی. خدا باد یاری ده دادخواه. نظامی. پوشید بسوک او سیاهی چون ظلم رسیده دادخواهی. نظامی. بسا آیینه کاندر دست شاهان سیه گشت از نفیر دادخواهان. نظامی. چنان خسب کاید فغانت بگوش اگر دادخواهی برآرد خروش. سعدی. تو کی بشنوی نالۀ دادخواه بکیوان برت کلۀ خوابگاه. سعدی. ز جور فلک دادخواه آمدم درین سایه گستر پناه آمدم. سعدی. پریشانی خاطر دادخواه براندازد از مملکت پادشاه. سعدی. جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بفریاد دادخواه رسید. حافظ. خون خور و خامش نشین که آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد. حافظ. خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود. حافظ. عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست. حافظ. داد از کسی مخواه که تاج مرصعش یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت. (از صحاح الفرس). نماند از گریۀ بسیار در دل آنقدر خونم که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم. تجلی لاهیجی. ، در اصطلاح قضا و دادگستری، مدعی، خواهان
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ارونان. باهظ. سخت. صعب. عسر. عسیر. عویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شب تیره افسون نیامد بکار همی آمدش کار دشخوار خوار. فردوسی. دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست به آزار دل را پرآزار چیست. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشخوار خوار. فردوسی. تو خواهی مرا زو بجان زینهار نگیری تو این کار دشخوار خوار. فردوسی. اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). بود جستنش کار دشخوارتر چو آمد به کف نیست زو خوارتر. اسدی. چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425). خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست. اثیر اومانی. آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز. سعدی (گلستان). تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). معاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). - دشخوارترک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525). - دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد: جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود. مولوی (از آنندراج). - دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - راه دشخوار، راه صعب العبور: بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم. فردوسی. وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. بیابانها و کوه و راه دشخوار به چشمش بود گلزار و سمن زار. (ویس و رامین). رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش همه کوه و دریا و پشته ست پیش. اسدی. گو پهلوان گفت چندین سپاه نباید که دشخوار و دور است راه. اسدی. - زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی. ، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار: بدو داد پس نامۀ شهریار سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار. فردوسی. با مردم سهل خوی دشخوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی (گلستان). ، درشت و سنگین، مریض، {{قید}} بطور سنگینی، {{اسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
از: دش، خلاف و ضد + خوار، سهل و آسان، (یادداشت مرحوم دهخدا). مشکل و دشوار. (غیاث). دشوار. (آنندراج). به معنی دشوار که امور مشکله است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). اَرْوَنان. باهِظ. سخت. صعب. عَسِر. عَسیر. عَویص. غامض. مشکل. مقابل خوار که به معنی آسان و سهل است. (یادداشت مرحوم دهخدا) : شب تیره افسون نیامد بکار همی آمدش کار دشخوار خوار. فردوسی. دگر آنکه پرسد که دشخوار چیست به آزار دل را پرآزار چیست. فردوسی. به دستور گفت آن زمان شهریار که پیش آمد این کار دشخوار خوار. فردوسی. تو خواهی مرا زو بجان زینهار نگیری تو این کار دشخوار خوار. فردوسی. اینجا بیش از این ممکن نیست مقام کردن که کار علف سخت تنگ و دشخوار شده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 502). بود جستنش کار دشخوارتر چو آمد به کف نیست زو خوارتر. اسدی. چون تفریق الاتصال تولد کرده باشد (در شبکیۀ چشم) از استفراق فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). لکن هرگاه که بشورد (خداوند مانیای با سودای سوخته) و اندر حرکت آید او را دشخوار فرو توان گرفت و دیر آرام گیرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دشخوارهایش به آسانی پیوندد. (راحه الصدور راوندی). نه نه افکندن دشخوار بود. (راحه الصدور). نگاه داشتن این طریق دشخوار است. (راحه الصدور). پرسید که مرگ بر که دشخوارتر؟ گفت هر که را اعمال ناپسندیده بود. (سندبادنامه ص 340). کار تو از این همه بدتر و دشخوارتر است. (سندبادنامه ص 311). قسمت کردن هزار دینار متعذرو دشخوار بود. (سندبادنامه ص 293). یافتن منال بی وسیلت مال دشخوار و ناممکن بود. (سندبادنامه ص 293). آبی بسیار و مدخلی دشخوار که مخائض آن سوار و پیاده فرومی برد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 425). خوارو دشخوار جهان چون پی هم میگذرد گر تو دشوار نگیری همه کار آسانست. اثیر اومانی. آبگینه همه جا یابی از آن قدرش نیست لعل دشخوار بدست آید از آنست عزیز. سعدی (گلستان). تا غایت آن مقدار آب که بنجشکی بدان سیراب شود متعذر و دشخوار بدست می آید. (تاریخ قم ص 42). أشکل، دشخوارتر. اًصعاب، دشخوار کردن و دشخوار یافتن. اًعزاز، دشخوار آبستن شدن شتر. (از منتهی الارب). أعْیی ̍، دشخوارتر. اًقطاع، دشخوار و شنیع آمدن کار. تعسیر، دشخوار گردانیدن. (از منتهی الارب). مُعاسره، دشخوار فراگرفتن با کسی. (تاج المصادر بیهقی). - دشخوارتَرَک،با کمی دشخواری. با دشواری اندک. دشوار اما نه چندان سخت: اما با خصم دشخوارترک باشد کشتی گرفتن که چون بیفتد ترسم که برنخیزد. (کتاب النقض ص 525). - دشخوارخوار، که خوردن آن دشوار باشد: جام جفا باشد دشخوارخوار چون ز کف دوست بود خوش بود. مولوی (از آنندراج). - دشخوارگوار، بطی ءالهضم. (یادداشت مرحوم دهخدا). - راه دشخوار، راه صعب العبور: بسی راه دشخوار بگذاشتم بسی دشمن از پیش برداشتم. فردوسی. وز آنجا سوی دیو فرسنگ صد بیامد یکی راه دشخوار و بد. فردوسی. بیابانها و کوه و راه دشخوار به چشمش بود گلزار و سمن زار. (ویس و رامین). رهی سخت دشخوار شش ماهه بیش همه کوه و دریا و پشته ست پیش. اسدی. گو پهلوان گفت چندین سپاه نباید که دشخوار و دور است راه. اسدی. - زمین دشخوار، زمین ناهموار. پست و بلند. وعر و صعب و درشت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : آشکوخد بر زمین هموار بر همچنان چون بر زمین دشخوار بر. رودکی. ، درشت و سخت، چون: سخن دشخوار: بدو داد پس نامۀ شهریار سخن رفت هر گونه دشخوار و خوار. فردوسی. با مردم سهل خوی دشخوار مگوی با آنکه در صلح زند جنگ مجوی. سعدی (گلستان). ، درشت و سنگین، مریض، {{قِید}} بطور سنگینی، {{اِسم}} غم و اندوه. (ناظم الاطباء)