جدول جو
جدول جو

معنی داشاد - جستجوی لغت در جدول جو

داشاد
(پسرانه)
هدیه
تصویری از داشاد
تصویر داشاد
فرهنگ نامهای ایرانی
داشاد
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، صفد، احسان، سماحت، بغیاز، عطیّه، داد و دهش، دهشت، جود، منحت، داشن، بذل، عتق، جدوا، برمغاز، فغیاز، اعطا، داشات برای مثال خواستم با نیاز و داشادش / پدر اینجا به من فرستادش (عنصری - ۳۶۷)
پاداش
تصویری از داشاد
تصویر داشاد
فرهنگ فارسی عمید
داشاد
عطا و بخشش پارسیان روز عید بمردم میداده اند. (آنندراج). داشن. داشند. عطاء. (تفلیسی) دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بخشش وچیزی که روزهای گرامی بمردم میداده اند:
خواستم با نثار و داشادش
پدر اینجا بمن فرستادش
حرکاتش همه رهه هنرست
برم از جان من عزیزترست.
عنصری.
ز داشاد (داشاب تو شاد گردد ولی
ز کین تو غمناک گردد عدو.
منوچهری.
صاحب فرهنگ ناصری (انجمن آرا) از فردوسی این مصراع را نقل میکند:
بفرمود داشاد دادن بدو.
، دعا باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) ، اجر. (آنندراج). پاداشن. (آنندراج) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. (برهان) ، عطار. بوی فروش. خوشبوی فروش و عطار. (برهان). (شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد) ، نشاط و سرور، کوره و تنور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
داشاد
بخشش، دهش، پاداش
تصویری از داشاد
تصویر داشاد
فرهنگ لغت هوشیار
داشاد
عطا، بخشش، پاداش، مزد
تصویری از داشاد
تصویر داشاد
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
(دخترانه)
شادمان و خوشحال، خوشحال، شاد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داشاب
تصویر داشاب
(پسرانه)
هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناشاد
تصویر ناشاد
آنکه شاد و خوشحال نیست، غمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه زن گرفته و عروسی کرده، برای مثال مجو درستی عهد از جهان سست نهاد / که این عجوزه عروس هزار داماد است (حافظ - ۹۰)، نسبت شوهر دختر هر مرد یا زنی نسبت به آن مرد یا زن، شوهر خواهر
داماد شدن: زن گرفتن، عروسی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشات
تصویر داشات
پاداش، بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، برمغاز، جدوا، عتق، بذل، اعطا، داد و دهش، داشن، فغیاز، جود، عطیّه، داشاد، احسان، سماحت، صفد، منحت، بغیاز، دهشت
فرهنگ فارسی عمید
دعایی) صیغۀ دعای فعل داشتن و به معنی ’نگهدار باد’ بکار رود: ’ایزد تعالی، همیشه ملک را دوستکام داراد’، (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
ناخوش، حزین، (آنندراج)، بی مسرت، بی شادمانی، ناخشنود، رنجیده، آزرده، (ناظم الاطباء)، محزون، حزین، غمگین، غمین، افسرده، ملول:
خدای عرش، جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد،
رودکی (احوال و اشعار رودکی ص 992)،
از آن کار گشتاسب ناشاد بود
که لهراسب را سر پر از باد بود،
فردوسی،
ز ری سوی گرگان بیامد چو باد
همی بود یک هفته ناشاد و شاد،
فردوسی،
چرا باید که چون من سرو آزاد
بود در بندمحنت مانده ناشاد،
ظهیر فاریابی،
یار بیگانه مشو تانبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم،
حافظ،
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
بدین محنت نمی افتادم ازهجر،
وحشی،
کند چندان فغان ازجان ناشاد
که آید آه از افغانش بفریاد،
وحشی،
آخر غم او ازین غم آبادم برد
با جان حزین و دل ناشادم برد،
مشتاق،
عشق آمد و فکر دل ناشادم کرد
از دام غم زمانه آزادم کرد،
عاشق،
هرگز از خاطر ناشاد فرامش نشدی
تا بگویم که فلان لحظه شدی از یادم،
ذوقی،
جفا با این دل ناشادکم کن
چو از چشمم فکندی یاد کم کن،
وصال،
صدبار ترا هر نفسی یاد کنم
بی خواست فغان از دل ناشاد کنم،
اهلی،
، نامراد، ناکام، (آنندراج)، کام نادیده، جوانمرده، جوانمرگ:
در ماتم آن عروس ناشاد
آباد بر آنکه گویدآباد،
نظامی،
، تندخو، (ناظم الاطباء)، مقابل شاد، رجوع به شاد شود
لغت نامه دهخدا
جامۀ پشمینه را گویند، (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، در جهانگیری نیز ’ماشاد’ و در رشیدی ’ماشار’ آمده، با ماشو مقایسه شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سلطان دلشاد، دختر سلطان اویس بن شیخ حسن جلایر، که شاه محمود او را خواسته بود ولی بدو نرسید. و در سال 775 هجری قمری به ازدواج سلطان زین العابدین پسر سلطان حسین درآمد، و برای او پسری بزایید که همان سلطان معتصم بن سلطان زین العابدین باشد. (از تاریخ عصر حافظ ص 256 و 300)
لغت نامه دهخدا
(داماد)
مرد نو کدخدا یعنی مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد و بعضی گویند این لفظ دعاست ومخفف دائم آباد است. (از غیاث). اما قسمت اخیر قول صاحب غیاث بر اساسی نیست. ختن. (منتهی الارب). صهر. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). شاه. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مرد تازه زن گرفته. مردی که تازه جشن عروسی وی برپا شود یا شده باشد. مقابل عروس که زنی است که تازه جشن عروسی برپا کرده باشد:
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
فرخی.
و تکلفی فرمود امیر محمود عروسی را که مانند آن کس یاد نداشت در سرای امیر محمد که برابر میدان خرد است. و چون سرای بیاراستند و کارهاراست کردند امیر محمد را بسیار بنواخت و خلعت شاهانه داد و فراوان چیز بخشید و بازگشتند و سرای به داماد و حرّات ماندند. (تاریخ بیهقی ص 249 چ ادیب).
عروس ملک بیاراست گوش و گردن و بر
نخواست از ملکان جز تو شاه را داماد.
مسعودسعد.
شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان.
سعدی.
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار دامادست.
حافظ.
دست کی دختر رز میدهد آسان تأثیر
این عروسی است که خون در دل داماد کند.
محسن تأثیر.
، شوهر دختر: فلان داماد اوست، شوی دختر اوست. صاحب غیاث گوید به معنی شوهر دختر مجاز است:
رها شد سر و پای بیژن ز بند
به داماد بر کس نیارد گزند.
فردوسی.
سرافراز داماد رستم بود
بایران زمین همچو او کم بود.
فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.
فردوسی.
بمیدان شدندی دو داماد اوی (قیصر)
بیاراستندی دل شاد اوی.
فردوسی.
نیابی تو داماد بهتر ز من
گو شهریاران سر انجمن.
فردوسی.
کنون مرزبانم بر این جایگاه
گزین سواران و داماد شاه.
فردوسی.
که داماد او بود بر دخترش
همی بود چون جان و دل در برش.
فردوسی.
کرا دختر آید به جای پسر
به از گور داماد ناید ببر.
فردوسی.
پدر و مادر سخاوت و جود
هر دو خوانند خواجه را داماد.
فرخی.
بدسگال تو و مخالف تو
خسر جنگجوی با داماد.
فرخی.
این آزادمرد داماد بود و با این حاجب بزرگ وصلت داشت به حره. (تاریخ بیهقی ص 504 چ ادیب).
با دختر و داماد و نبیره بجهان در
میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان.
ناصرخسرو.
به تنزیل ار خبر جوئی ز تأویل
ز فرزندان او یابی و داماد.
ناصرخسرو.
بدان زن مانی ای ماه سمنبر
که باشد در کنارش کور دختر
بدیدی کوری دختر نبیند
همان داماد بی آهوگزیند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
این سه خصلت اصول را بنیاد
بدو دختر (عثمان) رسول را داماد.
سنائی.
چو دختر سپردم بداماد گفتم
که گنج زرست این بخاکش سپردم.
خاقانی.
اگرچه هست بدینسان خداش مرگ دهاد
که گور بهتر داماد و دفن اولیتر.
خاقانی.
سروری کز روی نسبت وز عروسان صفا
هم پسر عم من است امروز و هم داماد من.
خاقانی.
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش.
سعدی (گلستان چ یوسفی ص 106).
چرا داماد را معالجت نکنی. (گلستان، چ یوسفی ص 107).
کهر، داماد خسری کردن. (منتهی الارب)، شوهر خواهر: فلان داماد اوست، شوی خواهر اوست: محمد بن ملکشاه بدر همدان در واقعۀ امیر شهاب الدین قتلمش الب غازی که داماد او بود بخواهر. (چهارمقاله). اگر بغراتکین پسر قدرخان که با ما وصلت دارد بیاید خلیفت ما باشدو خواهری که از آن ما بنام وی است فرستاده آید تا ما را داماد و خلیفه باشد. (تاریخ بیهقی ص 343 چ ادیب)
لغت نامه دهخدا
میرداماد میر محمدباقر بن میر شمس الدین محمد حسینی استرآبادی ساکن اصفهان از علماء بنام امامیه و از کبار دانشمندان عصر خود بوده است و سمت دامادی شاه عباس صفوی داشته و بهمین مناسبت وی را داماد خوانده اند و به میرداماد شهرت دارد، او راست: قبسات، صراط المستقیم، حبل المتین در حکمت و شارع النجاه در فقه و سدرهالمنتهی در تفسیر و نیز الافق المبین و شرح مختصر اصول و نیز حاشیه بر کافی و صحیفه الکامله و جز آن از حواشی و رسائل و نیز از رسائل غریب وی رسالۀ خلیفه است، میرداماد در نویسندگی سبک خاصی داشته و از نوشته های بدیع اسلوب وی نامه ای است که به شیخ بهاءالدین نوشته است، رجوع به میرداماد و نیز رجوع به محمدباقر و همچنین رجوع به سلافهالعصر ص 485 و قاموس الاعلام ترکی و الاعلام زرکلی ج 3 ص 868 ومعجم المطبوعات العربیه و روضات الجنات ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
داد و دهش وچیزی به مردم دادن باشد. (برهان). دهش:
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب (داشاد تو شاد گردد ولی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
نام محلی است در نواحی شرقی هرات
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناشاد
تصویر ناشاد
بی مسرت، حزین، ناخوش، ناخشنود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماشاد
تصویر ماشاد
جامه پشمینه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داماد
تصویر داماد
مردی که تازه شادی عروسی او شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
خوشحال، شادمان، با نشاط، مسرور، خرم و شاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داماد
تصویر داماد
مرد تازه زن گرفته، شوهر دختر یا خواهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلشاد
تصویر دلشاد
خوشحال
فرهنگ واژه فارسی سره
بانشاط، خوشحال، دل به نشاط، دل زنده، زنده دل، شاد، شادمان، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندوهگین، حزین، غمزده، غمگین، گرفته، محزون، مغموم، ناخوشدل، ناکام
متضاد: شاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شوهر خواهر، داماد
فرهنگ گویش مازندرانی