بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، صفد، احسان، سماحت، بغیاز، عطیّه، داد و دهش، دهشت، جود، منحت، داشن، بذل، عتق، جدوا، برمغاز، فغیاز، اعطا، داشات برای مثال خواستم با نیاز و داشادش / پدر اینجا به من فرستادش (عنصری - ۳۶۷) پاداش
بَخشِش، عَطا، کَرَم، دَهِش، بخشیدن چیزی به کسی، صَفَد، اِحسان، سَماحَت، بَغیاز، عَطیِّه، داد و دَهِش، دَهِشت، جود، مِنحَت، داشَن، بَذل، عِتق، جَدوا، بَرمَغاز، فَغیاز، اِعطا، داشات برای مِثال خواستم با نیاز و داشادش / پدر اینجا به من فرستادش (عنصری - ۳۶۷) پاداش
دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور 27 هزارگزی باختر چگنۀ بالا، کوهستانی، معتدل و دارای 1043 تن سکنه، آب مشروب از قنات، محصول عمده آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، کرباس بافی، راه آن اتومبیل رو، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 - ص 159) دهی از دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب 28هزارگزی راه شوسۀ سراب به تبریز، جلگه، معتدل، سکنۀ آن 1405 تن است، آب از نهر و چاه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، گله داری، راه مالرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 204)
دهی از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور 27 هزارگزی باختر چگنۀ بالا، کوهستانی، معتدل و دارای 1043 تن سکنه، آب مشروب از قنات، محصول عمده آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، کرباس بافی، راه آن اتومبیل رو، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 - ص 159) دهی از دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب 28هزارگزی راه شوسۀ سراب به تبریز، جلگه، معتدل، سکنۀ آن 1405 تن است، آب از نهر و چاه، محصول آنجا غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت، گله داری، راه مالرو، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4 ص 204)
دستور داراب نام یکی از پارسیان هند است که آنکتیل دوپرون برای آموختن اوستا و فرهنگ ایران باستان از سال 1758 تا 1761 در حقیقت شاگرد او بوده است، (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 20 - 21) داراب پسر ارفحشد یکی از حکام جزء در سیستان و بقول نویسندۀ مجمل التواریخ و القصص یکی از پادشاهان عجم بوده است، رجوع به مجمل التواریخ و القصص بتصحیح مرحوم بهار ص 520 شود دارای اکبر، (برهان)، رجوع به دارا و داریوش شود، داراب نام دخترزادۀ مهین بهمن هم هست، (برهان)، پسر بهمن از همای، رجوع به شاهنامۀ فردوسی پادشاهی داراب شود
دستور داراب نام یکی از پارسیان هند است که آنکتیل دوپرون برای آموختن اوستا و فرهنگ ایران باستان از سال 1758 تا 1761 در حقیقت شاگرد او بوده است، (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 20 - 21) داراب پسر ارفحشد یکی از حکام جزء در سیستان و بقول نویسندۀ مجمل التواریخ و القصص یکی از پادشاهان عجم بوده است، رجوع به مجمل التواریخ و القصص بتصحیح مرحوم بهار ص 520 شود دارای اکبر، (برهان)، رجوع به دارا و داریوش شود، داراب نام دخترزادۀ مهین بهمن هم هست، (برهان)، پسر بهمن از همای، رجوع به شاهنامۀ فردوسی پادشاهی داراب شود
رب آب است که پرورنده و رب النوع خوانند، (برهان)، کرّوفرّ و شأن و شوکت و خودنمائی، (برهان)، و به این معنی مصحف ’دارات’ است، (حاشیۀ برهان)، رجوع به دارای گونه و دارای شود، میرآب که دارنده آب باشد، (لغات محلی شوشتر خطی)
رَب آب است که پرورنده و رب النوع خوانند، (برهان)، کرّوفرّ و شأن و شوکت و خودنمائی، (برهان)، و به این معنی مصحف ’دارات’ است، (حاشیۀ برهان)، رجوع به دارای گونه و دارای شود، میرآب که دارنده آب باشد، (لغات محلی شوشتر خطی)
عطا و بخشش پارسیان روز عید بمردم میداده اند. (آنندراج). داشن. داشند. عطاء. (تفلیسی) دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بخشش وچیزی که روزهای گرامی بمردم میداده اند: خواستم با نثار و داشادش پدر اینجا بمن فرستادش حرکاتش همه رهه هنرست برم از جان من عزیزترست. عنصری. ز داشاد (داشاب تو شاد گردد ولی ز کین تو غمناک گردد عدو. منوچهری. صاحب فرهنگ ناصری (انجمن آرا) از فردوسی این مصراع را نقل میکند: بفرمود داشاد دادن بدو. ، دعا باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) ، اجر. (آنندراج). پاداشن. (آنندراج) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. (برهان) ، عطار. بوی فروش. خوشبوی فروش و عطار. (برهان). (شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد) ، نشاط و سرور، کوره و تنور. (ناظم الاطباء)
عطا و بخشش پارسیان روز عید بمردم میداده اند. (آنندراج). داشن. داشند. عطاء. (تفلیسی) دهشت. دهشته. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بخشش وچیزی که روزهای گرامی بمردم میداده اند: خواستم با نثار و داشادش پدر اینجا بمن فرستادش حرکاتش همه رهه هنرست برم از جان من عزیزترست. عنصری. ز داشاد (داشاب تو شاد گردد ولی ز کین تو غمناک گردد عدو. منوچهری. صاحب فرهنگ ناصری (انجمن آرا) از فردوسی این مصراع را نقل میکند: بفرمود داشاد دادن بدو. ، دعا باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی) ، اجر. (آنندراج). پاداشن. (آنندراج) مزد. کیفر. جزا. اجر. تلافی. (برهان) ، عطار. بوی فروش. خوشبوی فروش و عطار. (برهان). (شاید معنی اخیر یعنی عطار از تصحیف عطاء ناشی شده باشد) ، نشاط و سرور، کوره و تنور. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقع در 6هزارگزی باختری کوهدشت و 6هزارگزی شمال باختری راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت، جلگه و معتدل و مالاریائی است و دارای 180 تن سکنه است، آب آن از چاه است و محصول آنجا غلات و لبنیات و پشم، شغل مردم آن زراعت وگله داری و صنایع دستی زنان آنجا سیاه چادربافی است وراه آن اتومبیل رو است و ساکنین از طایفه شیراوندند و چادرنشین هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان کوهدشت بخش طرهان شهرستان خرم آباد، واقع در 6هزارگزی باختری کوهدشت و 6هزارگزی شمال باختری راه شوسۀ خرم آباد به کوهدشت، جلگه و معتدل و مالاریائی است و دارای 180 تن سکنه است، آب آن از چاه است و محصول آنجا غلات و لبنیات و پشم، شغل مردم آن زراعت وگله داری و صنایع دستی زنان آنجا سیاه چادربافی است وراه آن اتومبیل رو است و ساکنین از طایفه شیراوندند و چادرنشین هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
شیرۀ انگور. (ناظم الاطباء). دبس. (بحر الجواهر) (دهار) (نصاب). شیرۀ انگور و بعضی گفته اند که شیرۀ انگور که آن را یک دو روز نگاهدارند تا ترش شود و به همین سبب آن را دوشاب گویند که آب انگور است و شب بر آن گذشته. (آنندراج) (غیاث)، قسمی شیره که از آب انگور پزند. عقد عنب، شیره که از انگور ترش و شیرین پزند و طعم آن ترش و شیرین است. ابوالاسود. (یادداشت مؤلف). شیرۀ خرمای جوشانیده و به قوام آمده. (ناظم الاطباء). شیرۀ خرما. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). شیرۀ خرما، سوخته یا نسوخته. (لغت محلی شوشتر). شیره. شیره که از خرما و تود و انگور و میوۀ دیگر و یا گیاهی پزند. (یادداشت مؤلف). شیره که از شکر راست کنند مثل جلاب. (ازشرفنامۀ منیری). سقر. صقر. (منتهی الارب) : [و از هری] کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم). و از این شهر [ارغان به ناحیت پارس] دوشاب نیک خیزد. (از حدود العالم)، [شهرک بون قصبۀ گنج روستا] جایی بسیارنعمت است و اندر وی آبهای روان است و از وی دوشاب خیزد. (حدود العالم). ورز انگور باشد بی اندازه... وآن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنندو بعضی به دوشاب پزند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). چنانکه بیشترین خرما و دوشاب آن جانب از این دو جای [پرگر و تارم] خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 130). بگیرند تخم بنگ، افیون، میعه... همه را بکوبند و به عقیدالعنب یعنی دوشاب بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نیرزد عسل جان من زخم ریش قناعت نکوتر به دوشاب خویش. سعدی (بوستان). ... و در هر حوض دوشاب در همه رساتیق قم دو درهم. (تاریخ قم ص 112). و از هر ده سر از اهل ذمت که ایشان جهودان و ترسایانند دو درهم و به هر سی حوض دوشاب، یک درهم. (تاریخ قم ص 108). صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند به گلو لقمۀ آن هیچ آزار. بسحاق اطعمه. - دوشاب فروشی، فروختن دوشاب و شیره. - امثال: چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی. (یادداشت مؤلف). - دوغ و دوشاب یکی بودن، یعنی تمیز از میان نیک و بد و شریف و وضیع برخاسته بودن. (یادداشت مؤلف). ، شیره که از خرمابن روان گردد. سقز. (یادداشت مؤلف)، شراب خرما: نبید تمر، شراب یعنی خمر خرما. (یادداشت مؤلف)، {{صفت مرکّب}} هر حیوانی که شیر او را بدوشند و هر حیوان شیرده. (از ناظم الاطباء). بهیمۀ شیرآور. (شرفنامۀ منیری). رجوع به دوشا و دوشایی شود
شیرۀ انگور. (ناظم الاطباء). دبس. (بحر الجواهر) (دهار) (نصاب). شیرۀ انگور و بعضی گفته اند که شیرۀ انگور که آن را یک دو روز نگاهدارند تا ترش شود و به همین سبب آن را دوشاب گویند که آب انگور است و شب بر آن گذشته. (آنندراج) (غیاث)، قسمی شیره که از آب انگور پزند. عقد عنب، شیره که از انگور ترش و شیرین پزند و طعم آن ترش و شیرین است. ابوالاسود. (یادداشت مؤلف). شیرۀ خرمای جوشانیده و به قوام آمده. (ناظم الاطباء). شیرۀ خرما. (آنندراج) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری). شیرۀ خرما، سوخته یا نسوخته. (لغت محلی شوشتر). شیره. شیره که از خرما و تود و انگور و میوۀ دیگر و یا گیاهی پزند. (یادداشت مؤلف). شیره که از شکر راست کنند مثل جلاب. (ازشرفنامۀ منیری). سقر. صقر. (منتهی الارب) : [و از هری] کرباس و شیرخشت و دوشاب خیزد. (حدود العالم). و از این شهر [ارغان به ناحیت پارس] دوشاب نیک خیزد. (از حدود العالم)، [شهرک بون قصبۀ گنج روستا] جایی بسیارنعمت است و اندر وی آبهای روان است و از وی دوشاب خیزد. (حدود العالم). ورز انگور باشد بی اندازه... وآن را بعضی عصیر سازند و بعلاقه کنندو بعضی به دوشاب پزند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 139). چنانکه بیشترین خرما و دوشاب آن جانب از این دو جای [پرگر و تارم] خیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 130). بگیرند تخم بنگ، افیون، میعه... همه را بکوبند و به عقیدالعنب یعنی دوشاب بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نیرزد عسل جان من زخم ریش قناعت نکوتر به دوشاب خویش. سعدی (بوستان). ... و در هر حوض دوشاب در همه رساتیق قم دو درهم. (تاریخ قم ص 112). و از هر ده سر از اهل ذمت که ایشان جهودان و ترسایانند دو درهم و به هر سی حوض دوشاب، یک درهم. (تاریخ قم ص 108). صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود نرساند به گلو لقمۀ آن هیچ آزار. بسحاق اطعمه. - دوشاب فروشی، فروختن دوشاب و شیره. - امثال: چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی. (یادداشت مؤلف). - دوغ و دوشاب یکی بودن، یعنی تمیز از میان نیک و بد و شریف و وضیع برخاسته بودن. (یادداشت مؤلف). ، شیره که از خرمابن روان گردد. سقز. (یادداشت مؤلف)، شراب خرما: نبید تمر، شراب یعنی خمر خرما. (یادداشت مؤلف)، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} هر حیوانی که شیر او را بدوشند و هر حیوان شیرده. (از ناظم الاطباء). بهیمۀ شیرآور. (شرفنامۀ منیری). رجوع به دوشا و دوشایی شود