لگد، پامال، پاسپار، تختۀ کلفت که نجار در بالا، پایین و وسط در به طور افقی کار می گذارد و تخته های نازک میانۀ در را به آن ها وصل می کند پاسار کردن: پامال کردن، لگدکوب کردن
لگد، پامال، پاسپار، تختۀ کلفت که نجار در بالا، پایین و وسط در به طور افقی کار می گذارد و تخته های نازک میانۀ در را به آن ها وصل می کند پاسار کردن: پامال کردن، لگدکوب کردن
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدان دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹) یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مِثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدانِ دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹) یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مِثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
صورت پهلوی داتر ازمصدر ’دا’ که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی آفریدن و بخشودن و ساختن است و در فارسی ’دادار’ شده است، رجوع به دادار شود، (از فرهنگ ایران باستان ص 71)
صورت پهلوی داتر ازمصدر ’دا’ که در اوستا و فرس هخامنشی به معنی آفریدن و بخشودن و ساختن است و در فارسی ’دادار’ شده است، رجوع به دادار شود، (از فرهنگ ایران باستان ص 71)
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده: داد پیغام بسر اندر عیّار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد دادار مرا، رودکی، برفتم من اکنون بفرمان تو به یزدان دادار پیمان تو، فردوسی، مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار، فرخی، بشکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات از ایزد دادار، فرخی، هرچه باید ز آلت امکان همه دادستش ایزددادار، فرخی، از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت بیمن دولت و توفیق ایزد دادار، فرخی، نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)، وانت گوید کردگار نیک و بد ایزد دادار و دیو ابترست، ناصرخسرو، تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی، ناصرخسرو، مهربان بر تو خسرو عالم وز تو خشنود ایزد دادار، مسعودسعد، جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد بدادار یزدان دو دست، سعدی، ، نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) : شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بر دادار بر روشنان را، دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)، به ایرانیان گفت بهرام گرد که جان را بدادار باید سپرد، فردوسی، بشد پیش دادار خورشید و ماه نیایش بدوکرد و پشت و پناه، فردوسی، زفرّ سیاوش فرو ماندند بدادار بر آفرین خواندند، فردوسی، چو از خواب گودرز بیدارشد ستایش کنان پیش دادار شد، فردوسی، بفرمان دادار این نامه را کنم اسپری شاه خودکامه را، فردوسی، دل بیژن آمدز تیزی بدرد بدادار دارنده سوگند خورد، فردوسی، هر آنکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک یزدان پرست، فردوسی، چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد زهر بد پناه، فردوسی، یکی جام می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد، فردوسی، از ایران بیاید یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر، فردوسی، که با فرّ و برزست و با مهرو داد نگیردجز از پاک دادار یاد، فردوسی، ز دادار گردم بسی شرمناک سیه رو روم از سر تیره خاک، فردوسی، به دادار کن پشت و انده مدار گذر نیست از حکم پروردگار، فردوسی، دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست در وقف جهان هیچکسی را نبود دست، منوچهری، همی دانست گفتی تیغ خونخوار که جان در تن کجا بنهاد دادار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بدوداد دادار پیغام خویش بپیوست با نام او نام خویش، اسدی، ز دادار امید و فرمان و پند مرآن راست کو از خرد بهره مند، اسدی (گرشاسبنامه ص 316)، چو چشمی است بیننده و راه جوی که دادار را دید شاید در اوی، اسدی، زهر بد به دادار جوید پناه باندازه هر کس دهد پایگاه، اسدی، شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند، ناصرخسرو، کنم نیکی چو نیکی کرد با من خداوند جهان دادار سبحان، ناصرخسرو، هر جا که روی و باز آئی دادار ترا نگاهبان باد، مسعودسعد، دادار جهان مشفق هر کار تو بادا کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی، خاقانی، بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده، خاقانی، دل من هست از این بازار بیزار قسم خواهی به دادار و به دیدار، نظامی، درین وقت نومیدی آن مرد راست گناهم ز دادار داور بخواست، سعدی، هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور بدرگاه دادار دست، سعدی، ، دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) : نادری در همه فن ناموری در همه چیز زر ده زوروری، دادگری داداری، مولانا مطهر، ، قاضی عادل، دادور
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتَر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده: داد پیغام بسر اندر عیّار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد دادار مرا، رودکی، برفتم من اکنون بفرمان تو به یزدان دادار پیمان تو، فردوسی، مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار، فرخی، بشکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات از ایزد دادار، فرخی، هرچه باید ز آلت امکان همه دادستش ایزددادار، فرخی، از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت بیمن دولت و توفیق ایزد دادار، فرخی، نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)، وانت گوید کردگار نیک و بد ایزد دادار و دیو ابترست، ناصرخسرو، تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی، ناصرخسرو، مهربان بر تو خسرو عالم وز تو خشنود ایزد دادار، مسعودسعد، جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد بدادار یزدان دو دست، سعدی، ، نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) : شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بر دادار بر روشنان را، دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)، به ایرانیان گفت بهرام گرد که جان را بدادار باید سپرد، فردوسی، بشد پیش دادار خورشید و ماه نیایش بدوکرد و پشت و پناه، فردوسی، زفرّ سیاوش فرو ماندند بدادار بر آفرین خواندند، فردوسی، چو از خواب گودرز بیدارشد ستایش کنان پیش دادار شد، فردوسی، بفرمان دادار این نامه را کنم اسپری شاه خودکامه را، فردوسی، دل بیژن آمدز تیزی بدرد بدادار دارنده سوگند خورد، فردوسی، هر آنکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک یزدان پرست، فردوسی، چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد زهر بد پناه، فردوسی، یکی جام می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد، فردوسی، از ایران بیاید یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر، فردوسی، که با فرّ و بُرزست و با مهرو داد نگیردجز از پاک دادار یاد، فردوسی، ز دادار گردم بسی شرمناک سیه رو روم از سر تیره خاک، فردوسی، به دادار کن پشت و انده مدار گذر نیست از حکم پروردگار، فردوسی، دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست در وقف جهان هیچکسی را نبود دست، منوچهری، همی دانست گفتی تیغ خونخوار که جان در تن کجا بنهاد دادار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بدوداد دادار پیغام خویش بپیوست با نام او نام خویش، اسدی، ز دادار امید و فرمان و پند مرآن راست کو از خرد بهره مند، اسدی (گرشاسبنامه ص 316)، چو چشمی است بیننده و راه جوی که دادار را دید شاید در اوی، اسدی، زهر بد به دادار جوید پناه باندازه هر کس دهد پایگاه، اسدی، شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند، ناصرخسرو، کنم نیکی چو نیکی کرد با من خداوند جهان دادار سبحان، ناصرخسرو، هر جا که روی و باز آئی دادار ترا نگاهبان باد، مسعودسعد، دادار جهان مشفق هر کار تو بادا کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی، خاقانی، بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده، خاقانی، دل من هست از این بازار بیزار قسم خواهی به دادار و به دیدار، نظامی، درین وقت نومیدی آن مرد راست گناهم ز دادار داور بخواست، سعدی، هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور بدرگاه دادار دست، سعدی، ، دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) : نادری در همه فن ناموری در همه چیز زر ده زوروری، دادگری داداری، مولانا مطهر، ، قاضی عادل، دادور
از پای و سار مرادف مانا و مان و معنی ترکیبیه بپاگذاشته شده، رشیدی، ، تیپا، لگد، (برهان)، در اصطلاح نجاران، تخته هائی که میان تنکه هافاصله شود، و نیز تختۀ زبرین و زیرین مصراع، چوبهای قطورتر که در دو طرف فوق و تحت و میان هر دو تنکۀ افقی بکار برند مقابل باهو که عمودی بکار رود، - پاسار کردن، لگدکوب کردن: پاسار میکند من و خوبان را تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش، ناصرخسرو
از پای و سار مرادف مانا و مان و معنی ترکیبیه بپاگذاشته شده، رشیدی، ، تیپا، لگد، (برهان)، در اصطلاح نجاران، تخته هائی که میان تُنُکه هافاصله شود، و نیز تختۀ زبرین و زیرین مِصراع، چوبهای قطورتر که در دو طرف فوق و تحت و میان هر دو تُنُکۀ افقی بکار برند مقابل باهو که عمودی بکار رود، - پاسار کردن، لگدکوب کردن: پاسار میکند من و خوبان را تنگ آمدم ز پاژخ و پاسارش، ناصرخسرو
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسۀ فومن برشت، جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه است، آب آن از استخرو رود خانه سونک شفت و محصول عمده آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و چای است، شغل مردم آن زراعت و راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 10هزارگزی شمال خاوری فومن و 4هزارگزی جنوب شوسۀ فومن برشت، جلگه است و معتدل و مرطوب و دارای 300 سکنه است، آب آن از استخرو رود خانه سونک شفت و محصول عمده آن برنج و توتون سیگار و ابریشم و چای است، شغل مردم آن زراعت و راه آن مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
رودی به شمال شرقی آلمان (ایالت پروس شرقی) و آن از نجد باتلاقی هوکرلاند سرچشمه میگیرد و بجانب شمال جاری است و برونشبرگ را مشروب سازد و به خلیج فریشس هاف ریزد، طول آن 120 هزارگز است
رودی به شمال شرقی آلمان (ایالت پروس شرقی) و آن از نجد باتلاقی هوکرلاند سرچشمه میگیرد و بجانب شمال جاری است و برونشبرگ را مشروب سازد و به خلیج فریشس هاف ریزد، طول آن 120 هزارگز است
دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 8هزارگزی شمال کوزران و هزارگزی راه فرعی کوزران به ثلاث، سکنه 300 تن علی الهی، آب آن از سراب قره دانه تأمین میشود، محصول آنجا غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالروست، تابستان اتومبیل میتوان برد، زمستان گله داران بعنوان حدود قصرشیرین گرمسیر میروند، در دو محل نزدیک بهم واقع یکی مشهور بدایار و دیگری سیاددایاراست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاهان، در 8هزارگزی شمال کوزران و هزارگزی راه فرعی کوزران به ثلاث، سکنه 300 تن علی الهی، آب آن از سراب قره دانه تأمین میشود، محصول آنجا غلات، حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالروست، تابستان اتومبیل میتوان برد، زمستان گله داران بعنوان حدود قصرشیرین گرمسیر میروند، در دو محل نزدیک بهم واقع یکی مشهور بدایار و دیگری سیاددایاراست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
درساره. دیواری باشد که در پیش قلعه و محوطه و خانه بکشند چنانکه در قلعه و خانه نمودار نباشد. (برهان). دیواری که پیش در خانه بکشند که درون خانه پیدا نباشد. (ازآنندراج) (انجمن آرا) ، پرده ای را گویند که در پیش در خانه بیاویزند. (برهان). پرده ای که پیش در خانه بیاویزند برای اینکه درون خانه پیدا نباشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، درگاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). سردر: قصر جاه و شرف وی به تو بادا معمور تا به فردوس برین بر شده درسار و شرف. سوزنی. طاق و درسار سرای تست محراب ملوک هرکه روی آرد بدین محراب از وی رو متاب. سوزنی. محترم صدری که درسار سرایش در عجم حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز. سوزنی. ز درسار سرایت شمع گردون کند پهلو تهی از مس ّ و از لمس. سوزنی
درساره. دیواری باشد که در پیش قلعه و محوطه و خانه بکشند چنانکه در قلعه و خانه نمودار نباشد. (برهان). دیواری که پیش در خانه بکشند که درون خانه پیدا نباشد. (ازآنندراج) (انجمن آرا) ، پرده ای را گویند که در پیش در خانه بیاویزند. (برهان). پرده ای که پیش در خانه بیاویزند برای اینکه درون خانه پیدا نباشد. (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، درگاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). سردر: قصر جاه و شرف وی به تو بادا معمور تا به فردوس برین بر شده درسار و شرف. سوزنی. طاق و درسار سرای تست محراب ملوک هرکه روی آرد بدین محراب از وی رو متاب. سوزنی. محترم صدری که درسار سرایش در عجم حرمت آباد است چون بیت الحرام اندر حجاز. سوزنی. ز درسار سرایت شمع گردون کند پهلو تهی از مس ّ و از لمس. سوزنی