دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج، سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش: خرما، غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از دهستان بهزاد بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 120 هزارگزی شمال خاوری کهنوج، سر راه مالرو کهنوج به خاش کوهستانی گرمسیر مالاریائی و دارای 100 تن سکنه است، آب آن از رودخانه و محصول عمده اش: خرما، غلات و شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مرکّب از: باز + آن، بمعنی با آن: و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد، لکن بازان پیوسته باشد (ذخیرۀ خوارزمشاهی) گفت فردا هر کسی بازان بود که دوست دارد آنرا (کیمیای سعادت)
مُرَکَّب اَز: باز + آن، بمعنی با آن: و شرناق از پوست پلک آزاد نباشد، لکن بازان پیوسته باشد (ذخیرۀ خوارزمشاهی) گفت فردا هر کسی بازان بود که دوست دارد آنرا (کیمیای سعادت)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی باختر لاهیجان کنار راه فرعی لاهیجان به کیسم در جلگه قرار دارد، هوایش معتدل مرطوب و دارای 189 تن جمعیت می باشد، آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) مرتع و مزرعه ای است از دهستان قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه که در 12 هزارگزی خاور نهر آب و مجاور مزارع و مراتع مامنان و سرابیان واقع است، در زمستان سکنه ندارد و در تابستان چند خانواده از ایل قبادی برای تعلیف احشام و زراعت بدانجا می آیند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی است جزء دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان که در 7 هزارگزی باختر لاهیجان کنار راه فرعی لاهیجان به کیسم در جلگه قرار دارد، هوایش معتدل مرطوب و دارای 189 تن جمعیت می باشد، آبش از نهر کیاجو از سفیدرود و محصولش برنج، ابریشم و صیفی و شغل مردمش زراعت و حصیربافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2) مرتع و مزرعه ای است از دهستان قبادی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاه که در 12 هزارگزی خاور نهر آب و مجاور مزارع و مراتع مامنان و سرابیان واقع است، در زمستان سکنه ندارد و در تابستان چند خانواده از ایل قبادی برای تعلیف احشام و زراعت بدانجا می آیند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده: ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه، فردوسی، بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دم ّ سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)، برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد، فردوسی، بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای، فردوسی، بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی و از تخم نوذر بدند برفتند یکسر ز پیش سپاه گرازان و تازان بنزدیک شاه، فردوسی، بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه، فردوسی، بگشتند گرد لب جویبار گرازان و تازان زبهر شکار، فردوسی، سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت، فردوسی، هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان ... سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان براه، فردوسی، شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان، فردوسی، فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید، فردوسی، فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای، فردوسی، فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان، فردوسی، فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید، فردوسی، که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه، فردوسی، هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان، فردوسی، همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدش فرموده بود، فردوسی، هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال، فرخی، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها، منوچهری، آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری بخم ّ کمند، (گرشاسبنامه)، سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر، ناصرخسرو، کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کنار نگیرد سوار تازان را، ناصرخسرو، گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام، خاقانی، خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور ترکی مکن تازان مشو، خاقانی، روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان، نظامی، یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان، سعدی
در حال تاختن، مؤلف فرهنگ نظام آرد: صفت مشبهۀ تاختن است بمعنی تازنده و تاخت کننده: ابا جوشن و ترک و رومی کلاه شب و روز چون باد تازان براه، فردوسی، بر این شهر بگذشت پویان دو تن پر از گرد و بی آب گشته دهن یکی غرم تازان ز دُم ّ سوار که چون او ندیدم بر ایوان نگار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7ص 1936)، برون رفت تازان بمانند گرد درفشی پس پشت او لاژورد، فردوسی، بهر کارداری و خودکامه ای فرستاد تازان یکی نامه ای، فردوسی، بزرگان که با طوق و افسر بدند جهانجوی و از تخم نوذر بدند برفتند یکسر ز پیش سپاه گرازان و تازان بنزدیک شاه، فردوسی، بیامد دژم روی تازان براه چو بردند جوینده را نزد شاه، فردوسی، بگشتند گرد لب جویبار گرازان و تازان زبهر شکار، فردوسی، سواری ز قنوج تازان برفت به آگاه کردن بر شاه تفت، فردوسی، هزیمت گرفتند ایرانیان بسی نامور کشته شد در میان ... سوی شاه ایران بیامد سپاه شب تیره و روز تازان براه، فردوسی، شب و روز تازان چو باد دمان نه پروای آب و نه اندوه نان، فردوسی، فرستاده تازان به ایران رسید ز خاقان بگفت آنچه دید و شنید، فردوسی، فرستاده با نامه تازان ز جای بیک هفته آمد سوی سوفرای، فردوسی، فرستاده ای خواست از در جوان فرستاد تازان بر پهلوان، فردوسی، فرستاده تازان بکابل رسید وزو شاه کابل سخنها شنید، فردوسی، که افراسیاب و فراوان سپاه پدید آمد از دور تازان براه، فردوسی، هجیر آمد از پیش خسرو دمان گرازان و تازان و دل شادمان، فردوسی، همی رفت تازان بکردار دود چنان چون سپهبدْش فرموده بود، فردوسی، هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال، فرخی، خجسته خواجۀ والا در آن زیبا نگارستان گرازان روی سنبل ها و تازان زیر عرعرها، منوچهری، آن دیو سوار اندر وقت تازان برفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117)، و بخیلتاش دادند و وی برفت تازان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118)، و این حال روز پنجشنبه رفت پانزدهم صفر، آمد تازان تا نزدیک خواجه احمد و حال بازگفت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 157)، رسید آن یکی نیز تازان نوند گرفته سواری بخم ّ کمند، (گرشاسبنامه)، سوارانی سراندازان و تازان همه با جوشن سیمین و مغفر، ناصرخسرو، کناره گیر ازو کاین سوار تازانست کسی کنار نگیرد سوار تازان را، ناصرخسرو، گاهی سفیدپوش چو آبست و همچو آب شوریده و مسلسل و تازان ز هر عظام، خاقانی، خون خوری ترکانه کاین از دوستی است خون مخور ترکی مکن تازان مشو، خاقانی، روان کردند مهد آن دلنوازان چو مه تابان و چون خورشید تازان، نظامی، یاوران آمدند و انبازان هر یک از گوشه ای برون تازان، سعدی
صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه، (شعوری ج 1ص 321)، اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه پیشدادان یا پیشدادیان یعنی ’پیش’ در مأخذ نقل لغت محذوف گشته بوده است و شعوری جزء دوم را که ’دادان’ باشد مستقل پنداشته و به معنی پادشاهان باستانی ایران گرفته و سپس اشتباه دیگری نیز مرتکب گشته و سلسلۀ کیانیان را به پیشدادیان منضم ساخته است
صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه، (شعوری ج 1ص 321)، اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه پیشدادان یا پیشدادیان یعنی ’پیش’ در مأخذ نقل لغت محذوف گشته بوده است و شعوری جزء دوم را که ’دادان’ باشد مستقل پنداشته و به معنی پادشاهان باستانی ایران گرفته و سپس اشتباه دیگری نیز مرتکب گشته و سلسلۀ کیانیان را به پیشدادیان منضم ساخته است
بخسان. (صحاح الفرس). ذائب. ذوب شونده. در حال گداختن. کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی. ز پیوند و خویشان شده ناامید گدازان و لرزان چو یک شاخ بید. فردوسی. چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر. عبدالواسع جبلی. بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش. خاقانی. آخر از ریک، گوهر گدازان چنان شیشۀ صافی کرده اند. (کتاب المعارف). تب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. درختی برشده چون گنبد نور گدازان گشت چون در آب کافور. نظامی. مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده. نظامی. شد از سودای شیرین شور در سر گدازان گشته چون در آب شکر. نظامی. از شوق رخت چراغ گردون چون شمعهمی رود گدازان. عطار. تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا. کمال الدین اسماعیل. و یا برف گدازان بر سر کوه کز او هر لحظه جزوی میشودکم. سعدی. کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع. حافظ. ، سوزان. سوزنده. گدازنده: فروگفت با او سخنهای تیز گدازان تر از آتش رستخیز. نظامی
بخسان. (صحاح الفرس). ذائب. ذوب شونده. در حال گداختن. کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی. ز پیوند و خویشان شده ناامید گدازان و لرزان چو یک شاخ بید. فردوسی. چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر. عبدالواسع جبلی. بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش. خاقانی. آخر از ریک، گوهر گدازان چنان شیشۀ صافی کرده اند. (کتاب المعارف). تب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. درختی برشده چون گنبد نور گدازان گشت چون در آب کافور. نظامی. مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده. نظامی. شد از سودای شیرین شور در سر گدازان گشته چون در آب شکر. نظامی. از شوق رخت چراغ گردون چون شمعهمی رود گدازان. عطار. تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا. کمال الدین اسماعیل. و یا برف گدازان بر سر کوه کز او هر لحظه جزوی میشودکم. سعدی. کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع. حافظ. ، سوزان. سوزنده. گدازنده: فروگفت با او سخنهای تیز گدازان تر از آتش رستخیز. نظامی
ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن: از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر. (دقیقی)، سوزان سوزنده سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز. (نظامی)
ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن: از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر. (دقیقی)، سوزان سوزنده سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز. (نظامی)
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)