جدول جو
جدول جو

معنی دارکپا - جستجوی لغت در جدول جو

دارکپا
کوپه ی شالی یا گندم درو شده که لای شاخه های درخت چینند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داریا
تصویر داریا
(پسرانه)
دارنده، ازنامهایی که در اوستا آمده است، دارا، دارنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دارانا
تصویر دارانا
(دخترانه و پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی اهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دیرپا
تصویر دیرپا
دیرپاینده، پایدار، بادوام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، فرمانروا، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارکوب
تصویر دارکوب
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه، سفید، زرد و سبز که با پنجه های خود به تنه و شاخه های درخت می چسبد و حشرات را با منقار از زیر پوست درخت بیرون می آورد و می خورد
داربر، دارشکنک، دارسنب، درخت سنبه
فرهنگ فارسی عمید
یکی از شهرهای قوم لوط در فلسطین، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
سلطان محمد پسر کارکیا ناصرکیا پادشاه گیلان (از سال 851 هجری قمری تا 883 هجری قمری پادشاهی کرده) و کتاب کنز اللغات را محمد بن عبدالخالق بنام او کرده است، (ازفهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 251)
سلطان احمد، از حکام لاهیجان: درآن منزل کارکیا سلطان احمد که سابقاً بپایۀ سریر اعلی آمده بود مشمول انواع انعام و اکرام، اجازت یافته روی بلاهجان نهاد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 568)
ناصر کیا پادشاه گیلان، (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 251)، و رجوع به کارکیا (سلطان محمد) شود
سلطان حسین حاکم گیلان، (از حبیب السیر ج 3 ص 345)
میرزاعلی حاکم گیلان، (از سعدی تا جامی ص 461)
لغت نامه دهخدا
پادشاه را گویند، (جهانگیری)، در گیلان حاکم و بزرگ را مینامیده اند و کیا نیز همین معنی را دارد و طایفه ای از حکام کیانیه سیادت داشته اند، (انجمن آرا)، مقلوب الاضافت است یعنی کیای کار بمعنی خداوند کارها که کارها بدو متعلق باشند و آن عبارت است از پادشاه و در برهان بکاف دوم فارسی بمعنی وزیر نوشته و بعضی اهل لغت بمعنی کارفرما و کاردار نیز نوشته اند، (غیاث) (آنندراج) :
ای معدن نور و صفاای شمس تبریزی بیا
کاین روح بی کار کیا بی تابش تو خامداست،
مولوی (ازآنندراج)،
، یک عنصر از عناصر اربعه
لغت نامه دهخدا
(دِ)
درازپای. آنکه پای دراز دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). که پای طویل دارد. مقابل کوتاه پا: اسطّ، خجوجاء، خجوجی ̍ و شحول، مرد درازپای. شجوجی ̍، مرد بسیار درازپای کوتاه پشت. (منتهی الارب). شرجب، درازپای بزرگ استخوان. قطوطی ̍، مرد درازپای نزدیک گام. (منتهی الارب) ، پادراز. مقابل پاکوتاه. هر مرغ که در آب و خشکی هر دو زندگی کند و پای دراز دارد. مانند بوتیمار و کرکی. مرغان که پاهای سخت بلند دارند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : طوّل: مرغی است آبی درازپا. (منتهی الارب). قعقع، مرغی است درازنول و درازپای. (از منتهی الارب) ، از احشام آنکه پای دراز دارد، چون اسب: استر، خر، اشتر. حیوانات چون: شتر، اسب، استر، خر. نوع حیوان چون: اسب، خر و استر، مقابل کوتاه پا که گوسفند، بز، قوچ و غیره است. ج، درازپایان. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ناقه رزوف، ناقۀ درازپا. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
در اساطیریونانی پارکها سه ربه النوع دوزخ و حاکم بر زندگی بشرند و تاروپود حیات آدمی بدست ایشان رشته شود، از این سه یکی بنام کلوتو بر ولادت فرمانروائی دارد و گلولۀ نخ بدست اوست دیگری لاسزی که دوک را چرخاند و سه دیگر آتروپس که رشته را برد، نام پردۀنقاشی از میکلانژ و آن در تالار فلورانس محفوظ است
لغت نامه دهخدا
مرغی که با منقار درخت را سوراخ میکند، (آنندراج)، رجوع به داربر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است جزء دهستان گیل دولاب بخش رضوان ده شهرستان طوالش. واقع در 5هزارگزی خاور رضوان ده و یک هزارگزی راه آهن پونل به کپورچال. محلی است جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است و دارای 586 تن سکنه است. آب آن از چاف رود و شفارود تأمین میشود. محصول آنجا برنج، ابریشم، صیفی و شغل اهالی زراعت و مکاری است. 15 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قریه ای در یک فرسنگی مرو که گروهی از اهل علم از آن برخاسته اند مانند علی بن ابراهیم سلمی، ابوالحسن مروزی دارانی... (معجم البلدان). از بخشهای شهر قدیم طوس. (نخبهالدهر دمشقی ص 225). رجوع به دارگان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل در 5هزارگزی شمال باختری آمل و 3 هزارگزی باختر شوسۀ آمل به محمودآباد. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی و دارای 170 تن سکنه است. آب آن از چشمه آغوزکنی و رود خانه هراز تأمین می شود و محصول آنجا برنج، پنبه، کنف، غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
چوبی بلند که در وسط میدان برپا کنند و کدویی از نقره یا طلا بر آن آویزند وتیراندازان سواره تیر بر آن اندازند. تیر هر کس که بر آن کدو خورد آن کدو را با اسب و خلعت بدو دهند و به تازی این نشانه را برجاس گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر، چهل و دو هزارگزی شمال ورزقان چهل هزارگزی راه ارابه رو تبریز به اهر، کوهستانی، گرمسیر مالاریایی، سکنه 560 تن، آب از چشمه، محصول عمده آنجا غلات، انگور، انجیر است، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی آن جاجیم بافی و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 204)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَلْلاه)
به محل تحسین و تعجب مستعمل است. (آنندراج) (دمزن). خدا مبارک کرد یا کند. لفظ مذکور بیشتر در تعجب و تحسین استعمال می شود. (فرهنگ نظام). کلمه تحسین مأخوذ از تازی یعنی برکت دهد تو را خدای. (ناظم الاطباء). مخفف بارک اﷲ لک، برکت دهاد ترا خدای تعالی. زه. افزون باد. بگوالاد. خدای افزونی دهد. آفرین و مرحبا. (ناظم الاطباء). آفرین. احسنت. وه وه. خه خه. تبارک اﷲ. تعالی اﷲ. بخ بخ. به به:
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک اﷲ صدایی نیابی.
خاقانی.
راویان کآیت انشاء من انشاد کنند
بارک اﷲ همه بر صاحب انشا شنوند.
خاقانی.
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک اﷲ چه بآیین رفقایید همه.
خاقانی.
کلک تو بارک اﷲ، بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطرۀ سیاهی.
حافظ.
- امثال:
از بارک اﷲ قبای کسی رنگین نشود. (امثال و حکم دهخدا).
بارک اﷲ قبای کسی را رنگین نکند. (امثال و حکم دهخدا) ، کنسرت موزون و هماهنگ. (دمزن). و رجوع به بارکاو، شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 44 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و شمال رود خانه نکا واقع است. منطقه ای است کوهستانی، سردسیر با 400 تن سکنه. آبش از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، عسل است. و شغل مردمش زراعت، گله داری و تهیۀ زغال، راهش مالرو است. گله داران زمستان به حدود بندر گز میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در سفرنامۀ مازندران و استرآباد چ قاهره 1342 بخش انگلیسی ص 122 قریه ای است از دودانگۀ هزارجریب و در ترجمه فارسی کتاب این کلمه حذف شده و در فهرست نیز نیامده است
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
ولایتی در جنوب پرو که پیزار آن رابه سال 1540م. بنا کرد. دارای 58000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان بلورد بخش مرکزی شهرستان سیرجان در 58هزارگزی جنوب خاوری سعیدآبادو 5 هزارگزی شمال راه فرعی بافت سیرجان واقع و سکنۀ آن 9 تن است، مزارع بیدجعفری، شاه ولی، شریف آباد شیک جزء این ده است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دارفنا
تصویر دارفنا
این جهان
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی بلند که در وسط حقیقی میدان بر پای کنند و در قدیم طلا و نقره از آن آویزان می کردند و تیر اندازان سواره در حال تاخت تیری بسوی آن میانداختند. تیر هر کس که بدان اصابت میکرد آن کدو را با اسب و خلعت به او میدادند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارکوب
تصویر دارکوب
مرغی که با منقار درخت را سوراخ کند
فرهنگ لغت هوشیار
نگهبان خانه یا اداره، محافظ قریه یا شهر، بزرگتر هر صنف و دسته سر دسته نگهبانان کلانتر، کد خدای ده جمع داروغگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارپا
تصویر چارپا
مرکب سواری، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرپا
تصویر دیرپا
دائم و پاینده، پایدار، مداوم، بادوام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، وزیر، کاردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دارکوب
تصویر دارکوب
پرنده ای که بر تنه درختان می نشیند و با منقار محکم و بلند خود از کرم های موجود در آن تغذیه می کند، درخت سنبه، دارشکنک
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان میان رود
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان چهاردانگه شهریاری بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
بافه های گندم و جوی چیده شده بر روی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
دارکوب: که یک نوع آن سبز رنگ و نوع دیگرش سیاه با سری قرمز رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی
کومه روی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای شهرستان علی آبادکتول
فرهنگ گویش مازندرانی