جدول جو
جدول جو

معنی دادگه - جستجوی لغت در جدول جو

دادگه
(گَهْ)
مخفف دادگاه. رجوع به دادگاه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادبه
تصویر دادبه
(پسرانه)
آفریده بهتر، نام پدر ابن مقفع نویسنده نامدار قرن دوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داده
تصویر داده
ویژگی آنچه کسی به دیگری بدهد، بخشیده شده، سپرده شده، در بانکداری پول یا سندی که کسی به بانک بدهد که به حساب دادگی او بنویسند، اطلاعاتی که برای یک کار آماری گردآوری می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
داد دهنده، عادل، داد گیرنده، باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
شعبه ای از دادگستری که یک یا چند تن دادرس در آنجا به دادخواست های مردم رسیدگی می کنند و حکم می دهند، محکمه، جایی که داد مظلوم از ظالم بستانند، جایی که به جرم و گناه کسی رسیدگی کنند، جای دادرسی
دادگاه استان: محکمۀ استیناف، دادگاه برای تجدید رسیدگی به دعوایی که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده اما یکی از طرفین دعوی نسبت به آن حکم اعتراض کرده باشد
دادگاه انتظامی: دادگاهی که به تخلفات دادرسان و بازپرسان دادگستری رسیدگی می کند
دادگاه بخش: محکمۀ صلح، دادگاهی که به دعاوی کوچک رسیدگی می کند
دادگاه جنایی: دادگاهی که امور جنایی در آن رسیدگی می شود و جنایت کاران را محاکمه می کند، قسمت کیفری دادگاه بخش را محکمۀ خلاف و قسمت کیفری محکمۀ بدایت را دادگاه جنحه می گویند
دادگاه شهرستان: محکمۀ بدایت، دادگاه بالاتر از دادگاه بخش که به دعاوی مهم تر رسیدگی می کند
دادگاه نظامی: دادگاهی که در زمان جنگ در ارتش تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
محکمه، دارالعدل، جای انصاف، (آنندراج)، دادگه، آنجا که بدادمظلومان رسند، آنجا که حق از باطل تمیز دهند و مظلوم از ظالم بیرون آرند، آنجا که حق مظلوم از ظالم ستانند، در اصطلاح دادگستری، محکمه و آنجا که قاضی حق از باطل تمیز کند و مظلوم از ظالم بیرون آرد، و آن را انواع باشد بترتیب اهمیت و صلاحیت ذاتی بشرح ذیل و هر یک را دو قسمت است: کیفری و حقوقی: 1 - دادگاه بخش یا محکمۀ صلح، 2 - دادگاه شهرستان یا محکمۀ بدایت، 3 - دادگاه استان یا محکمۀ استیناف، قسمت کیفری دادگاه بخش به محکمۀ خلاف معروف است و قسمت کیفری محکمۀ بدایت دادگاه جنحه نامیده می شود و طبق قانون تشکیلات عدلیه دادگاه دیگری بنام دادگاه عالی جنائی نیز در مرکز هر استان وجود دارد که امور جنائی را مورد رسیدگی قرار می دهد، و بیرون از سه دادگاه دادگاههای دیگری از قبیل دادگاههای اختصاصی نظامی (بدوی و تجدید نظر) و دادگاه زمان جنگ نیز باشد و نیز دادگاه اداری را توان نام برد یعنی محکمه ای که بتخلفات مأموران اداری هر وزارتخانه رسیدگی کند و اعضاء آن از مأموران اداری همان وزارتخانه انتخاب شوند، دادگاه عالی انتظامی قضاه، محکمه ای که بتخلفات قاضی و ارتقاء مقام او رسیدگی کند و فقط در پایتخت باشد و دادسرای انتظامی قضاه در معیت آن بکار پردازد، جایی که از روی عدل و قانون و داد باشد و از آن پرستشگاه اراده شود، (خرده اوستا گزارش پورداود ص 132 و 137)
لغت نامه دهخدا
(دُ گَهْ)
مخفف دزدگاه. مکمن دزدان. کمینگاه:
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
و رجوع به دزدگاه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
مرکب آارهوس است از: دانگ + هاء. و آن در ترکیب با اعداد خاصه با عدد دو چهار و شش مستعمل است و تنها بکار نرود و کلمات دودانگه و چهاردانگه برای اسامی محل مخصوصاً بلوکات و بصورت اسم خاص مستعمل است. برای مثال به سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 51 و 56 و 57 و 123 و 124 رجوع شود. و در ترکیب ششدانگه به معنی تمام و کامل و دربست و همگی و کل چیزی است
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
دامگاه. مخفف دامگاه:
پرواز چون کنند ازین دامگه برون
دو قاف را گرفته بچنگال میبرند.
ناصرخسرو.
اهل تمیز و عقل ازین دامگاه صعب
غافل نیند گرچه بدین دامگه درند.
ناصرخسرو.
هرلحظه هاتفی بتو آواز میدهد
کاین دامگه نه جای امانست الامان.
خاقانی.
درین دامگه ارچه همدم ندارم
بحمداﷲ از هیچ غم غم ندارم.
خاقانی.
هر مرغ را که روزی زلف تودامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد.
خاقانی.
صیاد قضا نهاد دامت
از دامگه قضات جویم.
خاقانی.
ز این دامگه اعتکاف بگشای
بر عجز خود اعتراف بنمای.
نظامی.
ترا ز کنگرۀ عرش میزنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتادست.
حافظ.
آه از آن جور و تطاول که درین دامگه است
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود.
حافظ.
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که درین دامگه حادثه چون افتادم.
حافظ.
درین دامگه شادمانی کم است.
حافظ.
- دامگه غول، دامگاه غول. دنیا
لغت نامه دهخدا
(گَهْ)
مخفف داغگاه. رجوع به داغگاه شود:
خاصگی دست راست بر در وحدت دل است
وینکه بدست چپ است داغگه ران او.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
حالت و چگونگی داده. صفت داده
لغت نامه دهخدا
(گَ)
لقب نوشروان پسرقباد پادشاه ساسانی. (از مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
محل دادرسی، اداره ای در داگستری که به دادخواست ارباب رجوع رسیدگی و حکم صادر کند محکمه محکمه عدالت عدالتخانه، دخمه (مردگان)، یا دادگاه استان. دادگاهی فوق دادگاه شهرستان که در آن دعوایی را که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده بعلت اعتراض یکی از طرفین دعوی مورد تجدید نظر قرار میدهد محکمه استیناف. یا دادگاه انتظامی دادگاهی است که در آن به تخلفات قاضیان رسیدگی کند. یا دادگاه بخش دادگاهی که در آن به دعاوی کوچک رسیدگی کند محکمه صلح صلحیه. یا دادگاه شهرستان دادگاهی است فوق دادگاه بخش، محکمه بدایت محکمه ابتدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ لغت هوشیار
جایی که برای صید جانوران دام گذارند جای دام. یا دامگاه دیو دنیا عالم سفلی. یا دامگاه گرگ دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داده
تصویر داده
مبذول، بخشیده، عطا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داده
تصویر داده
((دِ))
آن که اجرای عدالت کند، عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماه های ملکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگاه
تصویر دادگاه
محل دادرسی، اداره ای دادگستری که به دادخواست ها رسیدگی می شود، محکمه، عدالتخانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
((گَ))
داددهنده، عادل، یکی از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داده
تصویر داده
((دِ))
بخشیده، عطا شده، اطلاع، خبر، قسمت، سرنوشت، پول یا سندی که به بانکی داده می شود تا به حساب پرداختی برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داده
تصویر داده
اعطا
فرهنگ واژه فارسی سره
حق ستان، دادرس، دادگستر، دادور، عادل، منصف، باریتعالی
متضاد: ظالم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دادسرا، دادگستری، عدلیه، محکمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از داده
تصویر داده
Data
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داده
تصویر داده
données
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از داده
تصویر داده
данные
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از داده
تصویر داده
Daten
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از داده
تصویر داده
дані
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از داده
تصویر داده
dane
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از داده
تصویر داده
数据
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از داده
تصویر داده
dados
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از داده
تصویر داده
dati
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از داده
تصویر داده
datos
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از داده
تصویر داده
gegevens
دیکشنری فارسی به هلندی