که دوست نباشد، که مهربان نیست، نامهربان: و از دست زنان نادوست و ناکدبانو بگریز که گفته اند کدخدا رود بود وکدبانو رودبند اما نه چنانکه چیز ترا در دست گیرد ونگذارد که تو بر چیز خود مالک باشی، (قابوسنامه)
که دوست نباشد، که مهربان نیست، نامهربان: و از دست زنان نادوست و ناکدبانو بگریز که گفته اند کدخدا رود بود وکدبانو رودبند اما نه چنانکه چیز ترا در دست گیرد ونگذارد که تو بر چیز خود مالک باشی، (قابوسنامه)
درختی است که دارای ساقه های پیچنده است وآن را عشقه گویند، مهر بانک لبلاب، رجوع به لبلاب، عشقه، عشق پیچان و مهربانک شود، و در تداول جنگلبانی بر همه انواع درختان پیچنده اطلاق شود
درختی است که دارای ساقه های پیچنده است وآن را عشقه گویند، مهر بانک لبلاب، رجوع به لبلاب، عشقه، عشق پیچان و مهربانک شود، و در تداول جنگلبانی بر همه انواع درختان پیچنده اطلاق شود
دادور. دادگر. عادل. عادلی که عدل و داد را در میان مردم جاری کند و مبسوط سازد. (انجمن آرای ناصری) : بدویست کیهان خرم بپای همو دادگستر به هر دو سرای. فردوسی. هر آن شاه کو دادگستر بود به هر دو جهان شاه سرور بود. فردوسی. بشد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهان دیده زو. فردوسی. شه عالم عادل دادگستر که بی چاکر او نیابی دیاری. فرخی. ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار و دین پرور و دادگستر. فرخی. چو گفت این سخن دادگسترعزیز نگفتند دیگر در این باب چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). بیندیش تا چیست مردم که او را سوی خویش خواند ایزد دادگستر. ناصرخسرو. دستور دادگستر سلطان دادورز مسعودسعد ملکت سلطان کامگار. سوزنی. تا حشر فذلک بقا باد توقیع تو دادگستران را. خاقانی. پادشاه عالم عادل دادگستررعیت پرور. (سندبادنامه سمرقندی ص 342). و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود هر یک کامل و عاقل و ناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر. (سندبادنامه ص 78). پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342). بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید. حافظ. ، نام خدای عز و جل. (برهان) : مگر دادگستر ببخشایدم مگر ز آتش تیز نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). ولیکن حکمتش گر تو ندانی روا باشد که داند دادگستر. ناصرخسرو. ، دل که به عربی قلب گویند. (برهان)
دادور. دادگر. عادل. عادلی که عدل و داد را در میان مردم جاری کند و مبسوط سازد. (انجمن آرای ناصری) : بدویست کیهان خرم بپای همو دادگستر به هر دو سرای. فردوسی. هر آن شاه کو دادگستر بود به هر دو جهان شاه سرور بود. فردوسی. بشد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهان دیده زو. فردوسی. شه عالم عادل دادگستر که بی چاکر او نیابی دیاری. فرخی. ملک بوسعید آفتاب سعادت جهاندار و دین پرور و دادگستر. فرخی. چو گفت این سخن دادگسترعزیز نگفتند دیگر در این باب چیز. شمسی (یوسف و زلیخا). بیندیش تا چیست مردم که او را سوی خویش خواند ایزد دادگستر. ناصرخسرو. دستور دادگستر سلطان دادورز مسعودسعد ملکت سلطان کامگار. سوزنی. تا حشر فذلک بقا باد توقیع تو دادگستران را. خاقانی. پادشاه عالم عادل دادگستررعیت پرور. (سندبادنامه سمرقندی ص 342). و پادشاه را هفت وزیر شایسته بود هر یک کامل و عاقل و ناصح و فاضل و ملک پرور و دادگستر. (سندبادنامه ص 78). پادشاه میمون عالم عادل دادگستر دین پرور. (سندبادنامه ص 342). بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید. حافظ. ، نام خدای عز و جل. (برهان) : مگر دادگستر ببخشایدم مگر ز آتش تیز نگزایدم. شمسی (یوسف و زلیخا). ولیکن حکمتش گر تو ندانی روا باشد که داند دادگستر. ناصرخسرو. ، دل که به عربی قلب گویند. (برهان)
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
انتصار. (ترجمان القرآن جرجانی). انتصاف. (از منتهی الارب). دادستاندن. حق خود گرفتن. دادگرفتن: دادگر شاه عاجز باداد نتواند ستد نه یارد داد. سنائی. لشکر امیرنصر بشمشیر انتصار، داد از لشکر منتصر بستدند و عاقبت ایشان را بشکستند. جرفادقانی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 183). ملک چون دید کامد نازنینش ستد داد شکر از انگبینش. نظامی. یعنی امروز عرب داد از عجم بستدند. (فارسنامه ابن بلخی چ اروپا ص 106) ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی خواستن. گرفتن حق ستمدیده از ستمکش
مخفف دادن و ستدن: چو بستانی ببایدت داد کز داد و ستد جهان شد آباد. نظامی. دهد بستاند و عاری ندارد بجز داد و ستد کاری ندارد. نظامی. خانه داد و ستد است این جهان کاین بدهد حالی و بستاند آن. نظامی ، بده بستان و معامله متقابل: سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند بداد و ستد درهم آمیختند. نظامی. خرید و فروش. بیع و شری. بازرگانی. ستد و داد. معامله. سودا. سوزیان. بیع. سوداگری. تجارت. بازرگانی. کسب. کاسبی. خرید و فروخت: و درمهای ایشان گوناگون است که داد وستدشان بر اوست. (حدود العالم). در کلبۀ نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآوازکرد. فردوسی. به بیداد مستان تو چیزی ز کس بداد و ستد راستی جوی و بس. اسدی. با خردمند ساز داد و ستد که قوی تر شودخرد ز خرد. سنائی. با بد و نیک وقت داد و ستد نکند هیچ نیک هرگز بد. سنائی. فردا که در شهر آیی، زینهار با کس سخن نگویی و داد و ستد نکنی. (ظهیری سمرقندی سندبادنامه ص 303)، بده بستان. قبض و اقباض، تصرف: خود مدرس مدرسه مذکور گردید و داد و ستد وجوهات حلال را نیز مینمود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 2). و حکم مزبور در دفترها ثبت و بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکره الملوک همان چ ص 13). و تمامت مالیات دیوانی که در کل ممالک محروسه داد و ستد میشود باید از قرار نسخجاتی که مشارالیه (مستوفی الممالک) از دفتر نویسند... مستند خود ساخته... (تذکره الملوک ص 17). و در روزهای سان جماعتی که داد و ستدایشان با سرکار سرخط است باتفاق سرخطنویس نسخجات سان را میخوانده و می نوشته اند. (تذکرهالملوک ص 41). سوای آنچه از وجوهات مذکوره در سرکار خاصه و اوارجه جمعاست تتمۀ دیگر تماماً در سرکار ضابطه نویس داد و ستد میشود. (تذکره الملوک ص 42). و وجوهات اصفهان که داد و ستد آن با مستوفی اصفهان است. (تذکره الملوک ص 45). - داد و ستد دفتری، قبض و اقباضی که در دفتر دیوان ضبط گردد: صاحب رقمان عالیجاه مشارالیه (یعنی مستوفی الممالک) که حسب الارقام ملازم دیوان بودند پنج نفر و شغل و خدمت ایشان آن بود که کیفیات و ارقام و احکام ملازمت و تنخواه و همه سالجات و تیول و وظایف و معافیات وسیورغالات و غیره نوشتجاتی که متعلق به داد و ستد دفتری است ملاحظه و تصحیح نموده، آنچه مقرون بحساب باشدبمهر و بخط عالیجاه مشارالیه رسانیده و... (تذکرهالملوک ص 17)
مخفف دادن و ستدن: چو بستانی ببایدت داد کز داد و ستد جهان شد آباد. نظامی. دهد بستاند و عاری ندارد بجز داد و ستد کاری ندارد. نظامی. خانه داد و ستد است این جهان کاین بدهد حالی و بستاند آن. نظامی ، بده بستان و معامله متقابل: سلاح از تن و خوی ز رخ ریختند بداد و ستد درهم آمیختند. نظامی. خرید و فروش. بیع و شری. بازرگانی. ستد و داد. معامله. سودا. سوزیان. بیع. سوداگری. تجارت. بازرگانی. کسب. کاسبی. خرید و فروخت: و درمهای ایشان گوناگون است که داد وستدشان بر اوست. (حدود العالم). در کلبۀ نامور باز کرد ز داد و ستد دژ پرآوازکرد. فردوسی. به بیداد مستان تو چیزی ز کس بداد و ستد راستی جوی و بس. اسدی. با خردمند ساز داد و ستد که قوی تر شودخرد ز خرد. سنائی. با بد و نیک وقت داد و ستد نکند هیچ نیک هرگز بد. سنائی. فردا که در شهر آیی، زینهار با کس سخن نگویی و داد و ستد نکنی. (ظهیری سمرقندی سندبادنامه ص 303)، بده بستان. قبض و اقباض، تصرف: خود مدرس مدرسه مذکور گردید و داد و ستد وجوهات حلال را نیز مینمود. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 2). و حکم مزبور در دفترها ثبت و بدستور سایر وجوهات داد و ستد میشد. (تذکره الملوک همان چ ص 13). و تمامت مالیات دیوانی که در کل ممالک محروسه داد و ستد میشود باید از قرار نسخجاتی که مشارالیه (مستوفی الممالک) از دفتر نویسند... مستند خود ساخته... (تذکره الملوک ص 17). و در روزهای سان جماعتی که داد و ستدایشان با سرکار سرخط است باتفاق سرخطنویس نسخجات سان را میخوانده و می نوشته اند. (تذکرهالملوک ص 41). سوای آنچه از وجوهات مذکوره در سرکار خاصه و اوارجه جمعاست تتمۀ دیگر تماماً در سرکار ضابطه نویس داد و ستد میشود. (تذکره الملوک ص 42). و وجوهات اصفهان که داد و ستد آن با مستوفی اصفهان است. (تذکره الملوک ص 45). - داد و ستد دفتری، قبض و اقباضی که در دفتر دیوان ضبط گردد: صاحب رقمان عالیجاه مشارالیه (یعنی مستوفی الممالک) که حسب الارقام ملازم دیوان بودند پنج نفر و شغل و خدمت ایشان آن بود که کیفیات و ارقام و احکام ملازمت و تنخواه و همه سالجات و تیول و وظایف و معافیات وسیورغالات و غیره نوشتجاتی که متعلق به داد و ستد دفتری است ملاحظه و تصحیح نموده، آنچه مقرون بحساب باشدبمهر و بخط عالیجاه مشارالیه رسانیده و... (تذکرهالملوک ص 17)
وی پسر مصاحب بیگ افغانی است. در جنگی که بحوالی قلعۀ ناحیۀ النگ افغانستان اتفاق افتاد و همایون شاه پادشاه بابری هندوستان قصد حمله به این قلعه کرد، میزرا کامران که قبلاً بر قلعه دست یافته بود سه پسر خردسال ناموس بیگ را بقتل آورد و از دیوار قلعه بپایین انداخت مردم درونی و بیرونی قلعه از بی مروتی میرزا کامران آزرده خاطر گشتند و سرداربیگ پسر قراچه بیگ و خدادوست پسر میرزا مصاحب بیگ را بکنگره های قلعه بسته و آویختند. رجوع به تاریخ شاهی ص 319 و اکبرنامه ص 264 شود
وی پسر مصاحب بیگ افغانی است. در جنگی که بحوالی قلعۀ ناحیۀ النگ افغانستان اتفاق افتاد و همایون شاه پادشاه بابری هندوستان قصد حمله به این قلعه کرد، میزرا کامران که قبلاً بر قلعه دست یافته بود سه پسر خردسال ناموس بیگ را بقتل آورد و از دیوار قلعه بپایین انداخت مردم درونی و بیرونی قلعه از بی مروتی میرزا کامران آزرده خاطر گشتند و سرداربیگ پسر قراچه بیگ و خدادوست پسر میرزا مصاحب بیگ را بکنگره های قلعه بسته و آویختند. رجوع به تاریخ شاهی ص 319 و اکبرنامه ص 264 شود