جدول جو
جدول جو

معنی داده - جستجوی لغت در جدول جو

داده
ویژگی آنچه کسی به دیگری بدهد، بخشیده شده، سپرده شده، در بانکداری پول یا سندی که کسی به بانک بدهد که به حساب دادگی او بنویسند، اطلاعاتی که برای یک کار آماری گردآوری می شود
تصویری از داده
تصویر داده
فرهنگ فارسی عمید
داده
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از دادن. مبذول. بخشیده. عطا کرده:
دل بمهر امیر دادستم
کس نگوید که داده باز ستان.
فرخی.
چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بود
عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند.
خاقانی.
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر باز مگیر.
خاقانی.
بدارا نداد آنچه داد از نخست
همان داده را نیز ازو باز جست.
نظامی.
، عطا. عطیه. بخشش:
ببایدش دادن بسی خواسته
که نیکو بود داده ناخواسته.
دقیقی.
خواسته ننهد و ناخواسته بسیار دهد
از نهادۀ پدر و دادۀ دارنده اله.
فرخی.
دادۀ خود سپهر بستاند
نقش اﷲ جاودان ماند.
سنائی.
دادۀ تو نه زان نهادم پیش
تا رجوع افتدت به دادۀ خویش.
نظامی.
قسمت حق است مه را روی نغز
دادۀ بخت است گل را بوی نغز.
مولوی.
کلمه داده را در این معانی ترکیباتی است چون: آب داده، گوهردار، تیزکرده.
- تاب داده، با تاب، پیچان:
لعلش چو عقیق گوهرآگین
زلفش چو کمند تاب داده.
سعدی.
- خداداده، عطیۀ الهی. بخشش الهی:
بملک خداداده خرسند باش.
نظامی.
خداداده را چون توان بست راه.
نظامی.
خدادادت این چیره دستی که هست
مشو بر خدادادگان چیره دست.
نظامی.
چو شه دید گنج فرستاده را
چهار آرزوی خداداده را...
نظامی.
- دل داده، عاشق. دلباخته:
دلداده را ملامت کردن چه سود دارد
میباید این نصیحت کردن بدلستانان.
سعدی.
- رنگ داده، بارنگ. رنگین:
بیا ساقی آن رنگ داده عبیر...
نظامی.
- زهرآب داده، آغشته به آب زهر.
زنهارداده، در پناه گرفته شده.
- ناداده، عطا نکرده. نبخشیده.
، کنایه از نصیب و قسمت است:
تو مخروش وز داده خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش.
فردوسی.
در کام اژدها و پلنگ آب خورده ایم
هر صبح و شام دادۀ ما میرسد بما.
میرزا صدرالدین مشهدی (از آنندراج).
، پرداخته شده (پول). (در اصطلاح بانک)
لغت نامه دهخدا
داده
مبذول، بخشیده، عطا کرده
تصویری از داده
تصویر داده
فرهنگ لغت هوشیار
داده
((دِ))
آن که اجرای عدالت کند، عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماه های ملکی
تصویری از داده
تصویر داده
فرهنگ فارسی معین
داده
((دِ))
بخشیده، عطا شده، اطلاع، خبر، قسمت، سرنوشت، پول یا سندی که به بانکی داده می شود تا به حساب پرداختی برند
تصویری از داده
تصویر داده
فرهنگ فارسی معین
داده
اعطا
تصویری از داده
تصویر داده
فرهنگ واژه فارسی سره
داده
بياناتٍ
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به عربی
داده
Data
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به انگلیسی
داده
données
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به فرانسوی
داده
datos
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
داده
данные
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به روسی
داده
Daten
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به آلمانی
داده
дані
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به اوکراینی
داده
dane
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به لهستانی
داده
数据
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به چینی
داده
dados
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به پرتغالی
داده
ڈیٹا
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به اردو
داده
ডেটা
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به بنگالی
داده
ข้อมูล
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به تایلندی
داده
data
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به سواحیلی
داده
veri
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
داده
데이터
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به کره ای
داده
データ
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به ژاپنی
داده
נתונים
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به عبری
داده
dati
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
داده
data
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
داده
gegevens
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به هلندی
داده
डेटा
تصویری از داده
تصویر داده
دیکشنری فارسی به هندی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادبه
تصویر دادبه
(پسرانه)
آفریده بهتر، نام پدر ابن مقفع نویسنده نامدار قرن دوم
فرهنگ نامهای ایرانی
(رَ دَ)
دهی از بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 400 تن. آب آن از رود خانه کرخه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و کنجد. راه آن اتومبیل رو و ساکنانش از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
مرغی است. (منتهی الارب). یکی از فداد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
زوجه. (اقرب الموارد). زن. حلیله. منکوحه
لغت نامه دهخدا
(حَ د دا دِ)
دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان در 42 هزارگزی خاور دامغان و سه هزارگزی جنوب شوسۀ دامغان بشاهرود. جلگه و معتدل است و 980 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، پسته، حبوبات وشغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). یاقوت درباره این دیه گوید: دهی بزرگ میان دامغان و بسطام از سرزمین قومس میباشد. میان آن و دامغان هفت فرسنگ است و حاجیان بدان فرود آیند. و نسبت بدان حدادی است و چندتن از دانشمندان بدان منسوبند. (معجم البلدان). سمعانی افزاید: که نام این قریه را همواره مقرون با اری تلفظ کنند و گویند ’اری و حداده’. رجوع به نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 174 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
حدادی. آهنگری. کارآهن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ گُ)
کرم ناک شدن طعام. (منتهی الارب). کرم درافتادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا