جدول جو
جدول جو

معنی دادرک - جستجوی لغت در جدول جو

دادرک
برادر کوچک
تصویری از دادرک
تصویر دادرک
فرهنگ فارسی عمید
دادرک
(دَ رَ)
برادر کوچک. برادرک
لغت نامه دهخدا
دادرک
(دَ رَ)
لقب نجم الدین از درویشان نقشبندی مرید خواجه بهاالدین نقشبند: حضرت خواجۀ ما قدس الله روحه توجه به مولانا نجم الدین دادرک کوفینی کردند. (انیس الطالبین ص 78 نسخۀ خطی مؤلف). تا حضرت خواجه از مولانا دادرک عفو فرمودند... و در خدمت ایشان مولانا دادرک بود... خواجه مولانا دادرک را با بعضی از درویشان فرمودند که بطرف آن خانه بروید. (انیس الطالبین ص 78). خواجه مولانا دادرک را گفتند اگر تو ابتدا این را قبول میکردی حکمت بسیار بر تو ظاهر میشد مولانا دادرک قوی نادم شد. (انیس الطالبین ص 79). ما را درویشی است در بخارا مولانا نجم الدین دادرک نام، او را طلب نمائیم تا فردا نماز پیشین را بیاید. (انیس الطالبین ص 139)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دادرس
تصویر دادرس
کسی که به داد ستمدیده ای برسد و به دادخواهی کسی رسیدگی کند، دادرسنده، در علم حقوق قاضی، حاکم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادک
تصویر دادک
دادا، دده، خدمتکار پیر، رئیس عدالت خانه، دادبیگ، برای مثال همه بادش ز حاجب وز امیر / همه لافش ز دادک وز وزیر (سنائی - لغت نامه - دادک)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادر
تصویر دادر
برادر، برای مثال از پدر چون خواستندش دادران / تا برندش سوی صحرا یک زمان (مولوی - ۹۵۲)، دوست صمیمی که مانند برادر باشد، برای مثال تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما / کی بر این می دارد ای دادر تو را؟ (مولوی - ۱۰۰۴)
دادگر
دادر آسمان: خدای تعالی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ رَ)
یکی از آثار عهد ساسانی در خوزستان و آن خرابه های شهریست تقریباً در فاصله دو ساعت راه شمالی فلاحیه در محلی که داورک نام دارد. و علمای علم جغرافیای عرب داورک را همچون شهر وسیعی که دارای چندین بنای مهم ساسانی بوده است معرفی کرده اند. (از فرهنگ جغرافیایی غرب ایران ص 227 و 307)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان قهاب بخش حومه شهرستان اصفهان در 9 هزارگزی شمال خاوری اصفهان متصل براه زینبیه. جلگه ای است معتدل و دارای 145 تن سکنه است. آب آن از قنات و چاه، محصول آنجا غلات، پنبه، صیفی و شغل اهالی زراعت است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام خدای عزوجل.
، داور. دادگر
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
برادر، اخ. برادر به لهجۀ مردم ماوراءالنهر. (برهان). شقیق. (نصاب) :
اندر آن وقت که تعلیم همی کرد مرا
دادری چند کرت مدخل ماشأالله.
انوری.
لبیب، عاقل و غمر و غبی و غافل، گول
شقیق دادر و ردو رفیق و صاحب، یار.
فراهی (نصاب الصبیان ص 11).
آن ضیاء بلخ خوش الهام بود
دادر آن تاج شیخ اسلام بود.
مولوی.
تلخ خواهی کرد بر ما عمر ما
که بر این میدارد ای دادر ترا.
مولوی.
از پدر چون خواستند آن دادران
تابرندش سوی صحرا یک زمان.
مولوی.
شله از مردان بکف پنهان کند
تا که خود را دادر ایشان کند.
مولوی.
- هفت دادران، هفت برادران که بنات النعش باشد.
، دوست. (برهان). شفیق. (نصاب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
زنجبیل. (مجمل). زنجفیل. زنجبیل تر را گویند و بهندی نیز همین نام خوانند. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
آلوی کوهی. آلوچۀ کوهی. آلوی زرد و تلخ. نلک. (زمخشری) (السامی). ادرک عربی است، بفارسی آلوچۀ سلطانی نامند. در اول سرد و رسیدۀ او در دوم تر و مسکن حدت صفرا و ملین طبع و رب او قابض و آب برگ او کشندۀ کرم معده و نارس او مسهل بعصر و قاطع قی و نفاخ و مفسد معده و مصلحش گلقند و آب آلوچۀ رسیده جهت سرفۀ حارّ و صاحب دق بغایت نافع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). آلوچه را گویند و آنرا آلوی گیلی و جیلی و آلوی کشته (کذا) نیز خوانند. سرد و تر است و مسهل صفرا و تشنگی را فرونشاند. (برهان قاطع). نیسوق است. بپارسی آلوچه و آلوی جیلی و آلو کشته (کذا) نیز گویند، طبیعت آن سرد و تر است در اوّل. مسکن حرارت و مسهل صفرا باشد اما مرخی معده بود و مصلح وی قند است. (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
دهی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت. با 100 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
حبشی بن آلتونتاق یا امیر داد حبشی بن آلتونتاق، حاکم خراسان از جانب سلطان برکیارق. وی پس از آنکه سلطان سنجر از جانب برادر خود محمد برخراسان بجانشینی وی امارت یافت با سنجر به جنگ برخاست و در بوژگان کشته شد. نیز رجوع به امیرداد شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رئیس عدالتخانه، دادک و مرکب از داد فارسی به معنی عدل و بک ترکی، ظاهراً مخفف بیوک، به معنی رئیس و سر و گویا قاضی عرفی بوده در زمان سلاجقه و پیش از آنان:
دادبک از رای او دست ستم بندکرد
زانکه همی رای او حکمت نابست و پند
گر زره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن برکند شهپر بر بازو پند.
سوزنی.
رجوع به دادک شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دادک
تصویر دادک
ترکی ک پیر بنده (پیر غلام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادر
تصویر دادر
برادر، دوست
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ایست ازرده دولپه ییهای جدا گلبرگ که خاص مناطق گرم زمین است ودرجنوب ایران درنواحی ایرانشهر و عباسی و نیک شهر نیز کشت میشود ناترک بتشک نترک رماخ شت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه به داد مظلوم رسد، کسی که به دادخواهی رسیدگی کند. داور قاضی نشسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادبک
تصویر دادبک
((بگ))
دادبیگ، متصدی عدلیه، رئیس قضات، امیر داد، میرداد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادرس
تصویر دادرس
((رِ یا رَ))
کسی که به دادخواهی رسیدگی کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادر
تصویر دادر
((دَ))
برادر، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادرس
تصویر دادرس
قاضی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادیک
تصویر دادیک
قانون، حقوق
فرهنگ واژه فارسی سره
دادبیگ، دادده، دادگر، داور، عادل، فریادرس، قاضی، میرداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوار ساحلی بین روستاهای علی آباد عسکرخان و کهنه سرای نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
دستگیره ی متحرک دیگ بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی