برادر، داداش، خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد، دایه، دده، برای مثال بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲ - ۱۴۶۴)
برادر، داداش، خدمتکاری که وظیفۀ مراقبت از کودکان را بر عهده دارد، دایه، دده، برای مِثال بیرون پر ازین طفلی ما را برهان ای جان / از منت هر دادو وز محنت هر دادا (مولوی۲ - ۱۴۶۴)
هر کنیزی را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً، (برهان)، داه پیر که خدمت اطفال کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند، دده: بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان ازمنت هر داد و وز غصۀ هر دادا، مولوی، راست بشنو صوفیا بالله ز من خواهری داری بصورت به ز من گر ببینی حسن مهرآرای او تو مرا خوانی یقین دادای او، شاه داعی شیرازی، ، قابله را نیز گویند که ماماچه باشد، (لغت محلی شوشتر)، زنی که اطفال را در وقت زادن گیرد، به هندی جد پدری را گویند، پدر در تداول مردم قزوین از زبان کودکان، دادات آمد، پدرت آمد، در تداول مردم قزوین این کلمه در آغاز اسامی اشخاص درآید نظیر کلمه ’بابا’، دادا علی، دادا حسین، و جز آن و این مأخوذ از معنای ماقبل است
هر کنیزی را گویند عموماً و پیر کنیزکی را که از طفلی خدمت کسی کرده باشد خصوصاً، (برهان)، داه پیر که خدمت اطفال کند و مطلق کنیز را نیز گفته اند، دده: بیرون بر از این طفلی ما را برهان ای جان ازمنت هر داد و وز غصۀ هر دادا، مولوی، راست بشنو صوفیا بالله ز من خواهری داری بصورت به ز من گر ببینی حسن مهرآرای او تو مرا خوانی یقین دادای او، شاه داعی شیرازی، ، قابله را نیز گویند که ماماچه باشد، (لغت محلی شوشتر)، زنی که اطفال را در وقت زادن گیرد، به هندی جد پدری را گویند، پدر در تداول مردم قزوین از زبان کودکان، دادات آمد، پدرت آمد، در تداول مردم قزوین این کلمه در آغاز اسامی اشخاص درآید نظیر کلمه ’بابا’، دادا علی، دادا حسین، و جز آن و این مأخوذ از معنای ماقبل است
شیخ بالوی آملی، از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفۀ سبزواری بوده است، خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هجری قمری) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد، (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358)، بت، شپش، چیز چرکین، (ناظم الاطباء)، اما سه معنی اخیر در فرهنگهای دیگر دیده نشد
شیخ بالوی آملی، از مشایخ صوفیه و پیر شیخ خلیفۀ سبزواری بوده است، خواندمیر آرد: شیخ خلیفه (مقتول در 726 هجری قمری) در اوایل حال به مازندران دست ارادت به شیخ بالوی آملی داده بود، و بعد از چندگاه در عقیده ای که به شیخ بالو داشت نقصانی پیدا شده به سمنان رفت و بخدمت مقرب بارگاه سبحانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی قدس اﷲ سره شتافته روزی چند در خانقاه معارف پناهش بسر برد، (از حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 358)، بت، شپش، چیز چرکین، (ناظم الاطباء)، اما سه معنی اخیر در فرهنگهای دیگر دیده نشد
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدان دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹) یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
داد دهنده، دادگر، عادل، بخشاینده، آفریننده، آفریدگار، برای مِثال جز این بت که هر صبح از این جا که هست / برآرد به یزدانِ دادار دست (سعدی۱ - ۱۷۹) یکی از نام ها و صفات باری تعالی، برای مِثال هرآن کس که داند که دادار هست / نباشد مگر پاک و یزدان پرست (فردوسی - ۶/۲۲۵)، هنوزت اجل دست خواهش نبست / برآور به درگاه دادار دست (سعدی۱ - ۱۹۱)
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
شیخ دادار آنچنانکه از تاریخ گزیده تألیف حمداﷲ مستوفی بر می آید، وی شیادی بوده است به چهره همانند سلطان جلال الدین خوارزمشاه و از احوال او باخبر، در کرمان بدعوی خوارزمشاهی جمعی را دعوت کرده است و مردم بسیار بر او جمع آمده و فتنه قوت گرفته، سلطان قطب الدین که به فرمان منکوقاآن سلطنت کرمان داشته از این فتنه خبر یافته و بر سر ایشان دوانیده شیخ دادار از معرکه بجسته است و دیگران به قتل آمده اندو فتنه فرونشسته، (از تاریخ گزیده ص 530 چ اروپا)
اداد. بلغت بربری اشخیص است که اسدالارض عبارت از او باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلغت بربری نوعی از مازریون است و آن سفید و سیاه میباشد، سفید آنرا ادادای ابیض گویند وبعربی اشخیص خوانند و سیاه آن را ادادای اسود گویندو خانق النمر و قاتل النمر خوانند. استسقا را نافع است. (برهان). ادادای اسود را شوک العلک و حوارو و ادادای ابیض را بشام نیز گویند. و رجوع به ادّاد شود
اداد. بلغت بربری اشخیص است که اسدالارض عبارت از او باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن). بلغت بربری نوعی از مازریون است و آن سفید و سیاه میباشد، سفید آنرا ادادای ابیض گویند وبعربی اشخیص خوانند و سیاه آن را ادادای اسود گویندو خانق النمر و قاتل النمر خوانند. استسقا را نافع است. (برهان). ادادای اسود را شوک العلک و حَوارو و ادادای ابیض را بشام نیز گویند. و رجوع به ادّاد شود
در زبان عامه برادر، (ظاهراً ترکی است)، خطابی که برادران و خواهران کهتر برادر مهتر را کنند و گاه تفخیم را ’خان داداش’ گویند، خطابی مرد را آنگاه که نام وی ندانند، خطابی مخاطب مرد را قصد تحقیری علی الظاهر
در زبان عامه برادر، (ظاهراً ترکی است)، خطابی که برادران و خواهران کهتر برادرِ مهتر را کنند و گاه تفخیم را ’خان داداش’ گویند، خطابی مرد را آنگاه که نام وی ندانند، خطابی مخاطب مرد را قصد تحقیری علی الظاهر
صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه، (شعوری ج 1ص 321)، اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه پیشدادان یا پیشدادیان یعنی ’پیش’ در مأخذ نقل لغت محذوف گشته بوده است و شعوری جزء دوم را که ’دادان’ باشد مستقل پنداشته و به معنی پادشاهان باستانی ایران گرفته و سپس اشتباه دیگری نیز مرتکب گشته و سلسلۀ کیانیان را به پیشدادیان منضم ساخته است
صاحب فرهنگ لسان العجم (شعوری) گوید که لقب شاهان باستانی است از کیومرث تا گشتاسپ شاه، (شعوری ج 1ص 321)، اما این سخن بر اساسی نیست و ظاهراً قسمت اول کلمه پیشدادان یا پیشدادیان یعنی ’پیش’ در مأخذ نقل لغت محذوف گشته بوده است و شعوری جزء دوم را که ’دادان’ باشد مستقل پنداشته و به معنی پادشاهان باستانی ایران گرفته و سپس اشتباه دیگری نیز مرتکب گشته و سلسلۀ کیانیان را به پیشدادیان منضم ساخته است
کسی که ادای خارج از او سر زند. مقابل خوش ادا. (از آنندراج). آنکه دارای اطوار و رفتار و کرداربد باشد. (ناظم الاطباء). بدخو. بداطوار. بداحوال. بدگوشت. گوشت تلخ. (یادداشت مؤلف).
کسی که ادای خارج از او سر زند. مقابل خوش ادا. (از آنندراج). آنکه دارای اطوار و رفتار و کرداربد باشد. (ناظم الاطباء). بدخو. بداطوار. بداحوال. بدگوشت. گوشت تلخ. (یادداشت مؤلف).
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده: داد پیغام بسر اندر عیّار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد دادار مرا، رودکی، برفتم من اکنون بفرمان تو به یزدان دادار پیمان تو، فردوسی، مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار، فرخی، بشکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات از ایزد دادار، فرخی، هرچه باید ز آلت امکان همه دادستش ایزددادار، فرخی، از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت بیمن دولت و توفیق ایزد دادار، فرخی، نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)، وانت گوید کردگار نیک و بد ایزد دادار و دیو ابترست، ناصرخسرو، تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی، ناصرخسرو، مهربان بر تو خسرو عالم وز تو خشنود ایزد دادار، مسعودسعد، جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد بدادار یزدان دو دست، سعدی، ، نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) : شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بر دادار بر روشنان را، دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)، به ایرانیان گفت بهرام گرد که جان را بدادار باید سپرد، فردوسی، بشد پیش دادار خورشید و ماه نیایش بدوکرد و پشت و پناه، فردوسی، زفرّ سیاوش فرو ماندند بدادار بر آفرین خواندند، فردوسی، چو از خواب گودرز بیدارشد ستایش کنان پیش دادار شد، فردوسی، بفرمان دادار این نامه را کنم اسپری شاه خودکامه را، فردوسی، دل بیژن آمدز تیزی بدرد بدادار دارنده سوگند خورد، فردوسی، هر آنکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک یزدان پرست، فردوسی، چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد زهر بد پناه، فردوسی، یکی جام می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد، فردوسی، از ایران بیاید یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر، فردوسی، که با فرّ و برزست و با مهرو داد نگیردجز از پاک دادار یاد، فردوسی، ز دادار گردم بسی شرمناک سیه رو روم از سر تیره خاک، فردوسی، به دادار کن پشت و انده مدار گذر نیست از حکم پروردگار، فردوسی، دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست در وقف جهان هیچکسی را نبود دست، منوچهری، همی دانست گفتی تیغ خونخوار که جان در تن کجا بنهاد دادار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بدوداد دادار پیغام خویش بپیوست با نام او نام خویش، اسدی، ز دادار امید و فرمان و پند مرآن راست کو از خرد بهره مند، اسدی (گرشاسبنامه ص 316)، چو چشمی است بیننده و راه جوی که دادار را دید شاید در اوی، اسدی، زهر بد به دادار جوید پناه باندازه هر کس دهد پایگاه، اسدی، شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند، ناصرخسرو، کنم نیکی چو نیکی کرد با من خداوند جهان دادار سبحان، ناصرخسرو، هر جا که روی و باز آئی دادار ترا نگاهبان باد، مسعودسعد، دادار جهان مشفق هر کار تو بادا کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی، خاقانی، بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده، خاقانی، دل من هست از این بازار بیزار قسم خواهی به دادار و به دیدار، نظامی، درین وقت نومیدی آن مرد راست گناهم ز دادار داور بخواست، سعدی، هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور بدرگاه دادار دست، سعدی، ، دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) : نادری در همه فن ناموری در همه چیز زر ده زوروری، دادگری داداری، مولانا مطهر، ، قاضی عادل، دادور
عادل، دادگر، (آنندراج)، عدل، به معنی عادل و مرکب است از ’داد’ و کلمه ’ار’ که مفید معنی نسبت است، (غیاث)، اما این وجه اشتقاق براساسی نیست و دادار مرکب از ’داد’ و ’آر’ نیست بلکه کلمه مرکب از ریشه ’دا’ به معنی دادن و آفریدن است با پسوند ’تار’ علامت فاعلی و لغهً به معنی بخشاینده و آفریننده است، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، این کلمه در اوستا داتَر و همیشه صفت اهورامزداست به معنی آفریدگار و آفریننده: داد پیغام بسر اندر عیّار مرا که مکن یاد بشعر اندر بسیار مرا کاین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت برهاناد ازو ایزد دادار مرا، رودکی، برفتم من اکنون بفرمان تو به یزدان دادار پیمان تو، فردوسی، مصر ایزد دادار بفرعون لعین داد کافر شد و بیزار شد از ایزد دادار، فرخی، بشکر او نتوانم رسید پس چکنم ز من دعا و مکافات از ایزد دادار، فرخی، هرچه باید ز آلت امکان همه دادستش ایزددادار، فرخی، از آب گنگ سپه را بیک زمان بگذاشت بیمن دولت و توفیق ایزد دادار، فرخی، نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست چه، آن بود که قضا کرد ایزد دادار، ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)، وانت گوید کردگار نیک و بد ایزد دادار و دیو ابترست، ناصرخسرو، تا داد من از دشمن اولاد پیمبر بدهد بتمام ایزد دادار تعالی، ناصرخسرو، مهربان بر تو خسرو عالم وز تو خشنود ایزد دادار، مسعودسعد، جز این بت که هر صبح از اینجا که هست برآرد بدادار یزدان دو دست، سعدی، ، نامی از نامهای خداوند، خدای تعالی عز و جل شأنه، نام خدای عزوجل، (برهان)، یزدان، ایزد، باری تعالی، (شرفنامه) : شفیع باش بر شه مرا بدین زلت چو مصطفی بر دادار بر روشنان را، دقیقی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 114)، به ایرانیان گفت بهرام گرد که جان را بدادار باید سپرد، فردوسی، بشد پیش دادار خورشید و ماه نیایش بدوکرد و پشت و پناه، فردوسی، زفرّ سیاوش فرو ماندند بدادار بر آفرین خواندند، فردوسی، چو از خواب گودرز بیدارشد ستایش کنان پیش دادار شد، فردوسی، بفرمان دادار این نامه را کنم اسپری شاه خودکامه را، فردوسی، دل بیژن آمدز تیزی بدرد بدادار دارنده سوگند خورد، فردوسی، هر آنکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک یزدان پرست، فردوسی، چنین داد پاسخ گرانمایه شاه که دادار باشد زهر بد پناه، فردوسی، یکی جام می بر کفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد، فردوسی، از ایران بیاید یکی چاره گر بفرمان دادار بسته کمر، فردوسی، که با فرّ و بُرزست و با مهرو داد نگیردجز از پاک دادار یاد، فردوسی، ز دادار گردم بسی شرمناک سیه رو روم از سر تیره خاک، فردوسی، به دادار کن پشت و انده مدار گذر نیست از حکم پروردگار، فردوسی، دادار جهان ملک جهان وقف تو کرده ست در وقف جهان هیچکسی را نبود دست، منوچهری، همی دانست گفتی تیغ خونخوار که جان در تن کجا بنهاد دادار، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، بدوداد دادار پیغام خویش بپیوست با نام او نام خویش، اسدی، ز دادار امید و فرمان و پند مرآن راست کو از خرد بهره مند، اسدی (گرشاسبنامه ص 316)، چو چشمی است بیننده و راه جوی که دادار را دید شاید در اوی، اسدی، زهر بد به دادار جوید پناه باندازه هر کس دهد پایگاه، اسدی، شیر دادار جهان بودپدرشان نشگفت گر ازیشان برمند اینکه یکایک حمرند، ناصرخسرو، کنم نیکی چو نیکی کرد با من خداوند جهان دادار سبحان، ناصرخسرو، هر جا که روی و باز آئی دادار ترا نگاهبان باد، مسعودسعد، دادار جهان مشفق هر کار تو بادا کورا ابدالدهر جهاندار تو بائی، خاقانی، بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر در شأنت آیات ظفر ازفضل دادار آمده، خاقانی، دل من هست از این بازار بیزار قسم خواهی به دادار و به دیدار، نظامی، درین وقت نومیدی آن مرد راست گناهم ز دادار داور بخواست، سعدی، هنوزت اجل دست خواهش نبست برآور بدرگاه دادار دست، سعدی، ، دارنده، (شرفنامه)، پادشاه عادل، (جهانگیری) : نادری در همه فن ناموری در همه چیز زر ده زوروری، دادگری داداری، مولانا مطهر، ، قاضی عادل، دادور