جدول جو
جدول جو

معنی داخج - جستجوی لغت در جدول جو

داخج
(خِ)
چیزی شبیه به پشم و مایل بسبزی و پرشاخ که بر شاخۀ درخت جنگلی متکون میشود و بزبان تنکابنی این نام دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). سبزی و پشمها که در جنگل ها بشاخه ها و سنگها سبز میشود. خزه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از داخل
تصویر داخل
داحول، درگاه پادشاهان، جایی که در جلو سراپردۀ خاص پادشاه ترتیب دهند که از آنجا کسی بی اجازه عبور نکند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داج
تصویر داج
تاریک، شب بسیار تاریک، برای مثال نیست بازی ز شیر بردن تاج / تا چه شب بازی آورد شب داج (نظامی۴ - ۵۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داخم
تصویر داخم
رزق، روزی، خورش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داخل
تصویر داخل
ورود کننده، در آینده، به درون آینده، مقابل خارج، درون، اندرون
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
خوار. ذلیل. صاغر. (منتهی الارب). مهان. ج، داخرون. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(جِنْ)
عیش ٌ داج، عیش ٌ رغید. (اقرب الموارد). یقال انه لفی عیش داج کأنه یراد به الخفض و الدعه. (منتهی الارب). داجی. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(داج ج)
صاحب اقرب الموارد گوید: الداج فی الاصل اسم فاعل ثم استعمله العرب للجمع کما استعملو الحاج. خر و اشتر بکرایه دهنده. (منتهی الارب). مکاریان. مکاری. (برهان) ، خربندگان و پیادگان شحنه و بازرگانان. (از شرح قاموس). سوداگران. تاجران، اعوان. (منتهی الارب). مددکاران، تابعان حاج. (آنندراج). الدّاج اتباع للحاج کالخدم الارض، ای یدبون و یسعون فی السفر. (اقرب الموارد). الذین یتبعون الحاج، ای الغلمان. (مهذب السماء). و منه الحدیث، هؤلاءالدّاج و لیسوا بالحاج. (منتهی الارب). ج، داجون و داجه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تاریکی شب، (برهان)، سیاهی شب، (شرفنامۀ)، شب تاریک، (برهان)، شب بسیارتاریک، داجی، تاریک (دهار)، شب سخت سیاه از تاریکی، سیاه از تاریکی، شبی بغایت تاریک، ظلمانی، مظلم، مدلهم، تاری، تارین، تیره، صاحب غیاث اللغات گوید:بجیم عربی (بدون تشدید) لفظ فارسی است به معنی تاریکی و تاریک و داج بتشدید جیم معرب آن است و نزد بعضی عربی الاصل به معنی بسیار تاریک - انتهی:
شبی پیش کردم چگونه شبی
همی از شب داج تاریک تر،
دقیقی (از المعجم ص 214)،
تا شب جاه تو از بخت تو روشن روز است
روزهای همه اعدات شبان داج است،
مسعودسعد
از نور جبین تو بود روز منور
وز گیسوی مشکین سیاه تو شب داج،
سوزنی،
نیست بازی ز شیر بردن تاج
تا چه شب بازی آورد شب داج،
نظامی،
نیز ممکن بود که در شب داج
نیمه سودی نهان کنیم از باج،
نظامی،
روز سفید آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود،
نظامی،
آن ز روز سپید تا شب داج
بمددهای لطف تو محتاج،
نظامی،
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج،
حافظ،
فشاند غالیه سای هوا بچهرۀ روز
غبار مشک تر از چین طرۀ شب داج،
منصور شیرازی (از شرفنامه)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
رنگ و لکه و داغ و چرک و آلایش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
معرّب دانه است در آخر بعضی کلمات چون: شهدانج
لغت نامه دهخدا
(نِ)
تراب دانج، خاکی که بدان باد نشان خانه ای را بپوشد و برانگیزد و ببرد آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شب تاریک، رجل دامج، مرد توانا. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مردی که دلو پرآب را تا حوض برد و در آن تهی کند، آنکه شیر شتران رااز دوشیدن جای بسوی کاسه ها نقل کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
برانگیخته و به درجات بالا رونده: تراب ٌ دارج،خاکی که باد برانگیزد و بصورت گردباد درآورد. (المنجد) (آنندراج) ، صبی دارج، کودکی که تازه برفتار شروع نماید. (ناظم الاطباء) ، در عراق (بین النهرین) زبان عربی عامیانه را گویند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سخت به دم درکشیدن آب را، اندک اندک خوردن. (از لغات اضدادست). (آنندراج) ، ذبح کردن، پاره کردن مشک و دمیدن در وی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
خوی درد. گوشه. داحس. داحوس. ورم حاری که عارض شود انگشت را در نزدیکی ناخن با دردی سخت و آن را به فارسی کژدمه گویند. عقربک. آماس صلب که اندر بن ناخن باشد آن را داخس گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماسی بود گرم و دردناک و با ضربان اندر حوالی ناخن و درد آن تا بغل دست و بیغولۀ ران برسد و باشد که تب آرد و باشد که ریش گردد و ریم کند و گنده شود و انگشت از آن بر خطر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هو ورم حار خراجی یعرض عند الاظفار مع شده الم و ضربان و ربما یبلغ المه الابط و ربما اشتدت معه الحمی. (کتاب ثالث قانون ابوعلی سینا چ طهران ص 323). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: با خاء معجمه نزد اطبا ورم حاری است که عارض میشود بنزدیک ناخنهای آدمی و دردی سخت دارد با ضربان قوی و تمدد و در نتیجه ناخنها را خواهد انداخت و بسا باشد که تب بیاورد چنانچه در بحر الجواهر گفته
لغت نامه دهخدا
(خُ)
درگاه پادشاهان را گویند. (برهان). داخول. (برهان). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپردۀ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپردۀ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم:
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طرۀ سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم.
امیرخسرو.
نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.
امیرخسرو.
، علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث). داخول. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
عبدالرحمان بن معاویه بن هشام الداخل، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود
لقب زهیر بن حرام شاعر هذلی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
طبرش داخل. تفرش، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است: در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است. (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم. (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم. (تاریخ قم ص 120)
الواح الداخل، نام محلی مرکب از چند تپۀ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
رزق و روزی. (جهانگیری) (برهان). رزق. (اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ناتوانی و کم زوری و بیماری:
مبتلای علت داخش شده
کار او شام وسحر نالش شده.
میرنظمی (از شعوری ج 1 ورق 416).
اما کلمه ظاهراً مصحف ’داخس’ است
لغت نامه دهخدا
تصویری از داخم
تصویر داخم
روزی و رزق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانج
تصویر دانج
پارسی تازی گشته دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخل
تصویر داخل
درون، اندرون، تو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارج
تصویر دارج
برانگیخته و بدرجات بالا رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داج
تصویر داج
تاریکی شب، سیاهی شب باربر، نوکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخن
تصویر داخن
چوب پردود، خوی تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامج
تصویر دامج
شب تار، توانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخل
تصویر داخل
((خِ))
در آینده، درون آینده، جمع دواخل، درون، تو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داج
تصویر داج
تاریک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داخل
تصویر داخل
درون، تو یا درون، تو، اندرون
فرهنگ واژه فارسی سره
اندرون، باطن، تو، در، درون، وارد
متضاد: خارج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام طایفه ای در اطراف تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی