جدول جو
جدول جو

معنی داح - جستجوی لغت در جدول جو

داح
بازیچۀ بچگان، (دهار)، نقشی است رنگین که بر لوح کشند برای مشغولی کودکان، دست برنجن تافته بابریشم، نوعی از بوی خوش، نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد، (منتهی الارب)، نقش و نگار
لغت نامه دهخدا
داح
نگار، دستبند
تصویری از داح
تصویر داح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مداح
تصویر مداح
خوانندۀ اشعار مذهبی، مدح کننده، ستایش کننده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قداح
تصویر قداح
قدح ها، تیرهای بی پیکان، جمع واژۀ قدح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داحض
تصویر داحض
باسک، خمیازه، دهن دره، فاژ، فاژه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قداح
تصویر قداح
قدح ساز، کاسه گر
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
جمع واژۀ بدح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بدح شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از دحربه معنی راننده و دورکننده. دحور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زمین فراخ و یا فراخ و نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمین فراخ. (از اقرب الموارد). زمین فراخ و خالی. (مهذب الاسماء). ج، بدح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَهَْ وْ)
بانگ کردن مرد و غیره. (منتهی الارب) ، بانگ کردن خروس. (مصادر زوزنی). بانگ خروس. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قدح. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به قدح شود
لغت نامه دهخدا
(قَدْ دا)
عبدالله بن میمون. فرقۀ میمونیه از فرق اسماعیلی اصحاب اویند. (الفهرست ص 186 به نقل مؤلف خاندان نوبختی ص 265). و این فرقه را نباید با فرقۀ میمونیه از فرق عجاردۀ خوارج اشتباه کرد. (خاندان نوبختی ص 265)
لغت نامه دهخدا
(قَدْ دا)
میمون مکی پدر عبدالله بن میمون. علماء رجال این لقب را به اوو فرزندش عبداﷲ میدهند. (ریحانه الادب ج 3 ص 280)
سعید بن سالم که علمای علم رجال او را به قداح ملقب سازند. (ریحانهالادب ج 3 ص 280)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
قرحه ای است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه ای است که میان ناخن وگوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). خوی درد. ناخن خوار. (زمخشری). ناخن خور. (حبیش تفلیسی). درد ناخن. عقربک (در انگشت). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه. داحوس. ناخن پال. کژدمه. داخش. ضریر انطاکی در تذکره آرد: داحس، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب ماده حاره فی الاغلب بین الاغشیه تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث و تسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشده حس العضو و کثرهالعروق هناک و علامته نتوء و حمره و وجع شدید ان تمحضت الحراره و الا کان خفیفاً و سببه اما توفرماده او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربه... (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 95). و نیز رجوع به داخس شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام اسب قیس بن زهیر عبسی است، و منه حرب داحس، گرو بستند قیس و حذیفه بن بدر بر بیست شتر و معین کردند غایت دوانیدن اسبان را صد پرتاب تیر و مدت یراق شدن اسب را چهل شب. پس قیس داحس و غبرارا در میدان انداخت و حذیفه خطار و خنفاء را و بنوفزاره از گروه حذیفه در راه به کمین نشستند و غبرا راکه سبقت نموده بود رد کردند و طپانچه ها زدند. پس میان ذبیان و عبس جنگ برخاست چهل سال و آن اسب را داحس بدان گویند که مادرش جلوی کبری گذشت بر ذی عقال که نری کریم و نجیب بود و همراه او دو دختر خردسال قبیله بودند پس آنگاه که ذی عقال جلوی را دید مستی نمود وی را انداخت پس جوانان قبیله خندیدند و آن دختران شرمگین شدند، و ذی عقال را گذاشتند و ذی عقال جهید بر جلوی و جلوی قبول نطفه نمود پس حوط مالک ذی عقال چون چشم اسب خود را دید دانست که بر ماده جهیده است و حوط مردی بود بسیار بد پس از آنان آب نر خود را خواست و چون میان ایشان امر بدشواری رسید، حوط را گفتند که آب اسب خود را بگیر، حوط به جلوی حمله کرد و دست خود را به آب و خاک تر کرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت بحدی که گمان کرد که آب از بچه دان برگرفته است اما چیزی از آن در بچه دان باقی ماند که از آن اسب کرۀ قرواش پیدا شد و از اینجاست که آن اسب کره را داحس گفتند و آن اسب کره مانند ذی عقال پدر خود برآمد. و ضرب به المثل فقیل ’اشأم من داحس’. (از منتهی الارب).
ان بینی و بین دهری حرباً
جاوزت حرب داحس و البسوس.
(اوراق صولی ص 23)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
لغزنده و دور شونده. (غیاث) ، باطل. (غیاث) :
مری اش آنکه حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
ناقه که زهدان آن بیرون آمده باشد بعد از ولادت، مرد خشمناک. (منتهی الارب) ، مرد گول. ج، داحقون، خرمای دفزک زرد. ج، دواحق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
واحد داح. بازی کودکان. یقال: الدنیا داحه. (مهذب الاسماء). رجوع به داح شود
لغت نامه دهخدا
گستراننده و فراخ گردانندۀ زمین یعنی خداوند تبارک و تعالی، (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موضعی است در دیاربنی تمیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
زن گران سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گوسپند بزرگ سرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند بزرگ دنبه. (از اقرب الموارد) ، لشکر گران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخت بزرگ سبزبرگ فراخ شاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). درخت فراخ شاخ و بزرگ. (از اقرب الموارد) ، شتران گران بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر که بارش بحدی گران باشد که قادر به شتافتن و تندروی نباشد، کاسۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). تغاری از سنگ و یا ازچوب که در آن جامه شویند و غسل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراخ و فراوان. (از اقرب الموارد) ، ف تنه بزرگ و سخت و بد. ج، ردح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است فرمودۀ علی علیه السلام: ان من ورائکم اموراً متماحلهً ردحاً، و یروی ردّحاً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُدْ دا)
جمع واژۀ مادح، و کان ابوالشیص من مداح الرشید. (ابن خلکان از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَدْ دا)
ستاینده. (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج). آفرین سرا. آفرین سرای. بسیار ستاینده. بسیار ستایش کننده. (یادداشت مؤلف). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده. که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد:
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
مداح تست و مخلص تست و مرید تست
تا طبع ما و سینۀ ما و روان ماست.
خاقانی.
مدح شه چون جا به جا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
خاقانیی که نائب حسان مصطفی است
مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است.
خاقانی.
فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان سعدی) ، روضه خوانی که ایستاده در پیش منبر به شعر مدایح اهل بیت و مصائب آنان را خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه ایستاده در کنار منبر در مجالس روضه خوانی، یا روان در کوی و بازار، اشعار مدایح اهل بیت را به آواز خواند
لغت نامه دهخدا
تصویری از صداح
تصویر صداح
بانگ بانگ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداح
تصویر مداح
ستاینده، آفرین سرا، مدیحه گو
فرهنگ لغت هوشیار
کاسه ساز کاسه فروش، غنچه غنچه گل، جمع قدح، تیر های کمان، تیر های منگ (قمار) جمع قدح تیرهای پیکان نا نهاده تیرهای قمار
فرهنگ لغت هوشیار
شورش بزرگ، کاسه بزرگ، لشکر گران، تغار از سنگ یا از چوب، بزرگ دنبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بداح
تصویر بداح
زمین فراخ درندشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحر
تصویر داحر
پس زننده دور کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحس
تصویر داحس
کژ دمه (عقربک) ناخن پال از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحض
تصویر داحض
لغزنده و دور شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داحق
تصویر داحق
گول، خرمای زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مداح
تصویر مداح
((مَ دّ))
بسیار ستایش کننده و مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مداح
تصویر مداح
ستایشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
ثناخوان، ستایشگر، مدیحه سرا، مدیحه گو، مدح کننده
متضاد: هجاگو
فرهنگ واژه مترادف متضاد