بازیچۀ بچگان، (دهار)، نقشی است رنگین که بر لوح کشند برای مشغولی کودکان، دست برنجن تافته بابریشم، نوعی از بوی خوش، نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد، (منتهی الارب)، نقش و نگار
بازیچۀ بچگان، (دهار)، نقشی است رنگین که بر لوح کشند برای مشغولی کودکان، دست برنجن تافته بابریشم، نوعی از بوی خوش، نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد، (منتهی الارب)، نقش و نگار
زمین فراخ و یا فراخ و نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمین فراخ. (از اقرب الموارد). زمین فراخ و خالی. (مهذب الاسماء). ج، بدح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
زمین فراخ و یا فراخ و نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زمین فراخ. (از اقرب الموارد). زمین فراخ و خالی. (مهذب الاسماء). ج، بُدُح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
عبدالله بن میمون. فرقۀ میمونیه از فرق اسماعیلی اصحاب اویند. (الفهرست ص 186 به نقل مؤلف خاندان نوبختی ص 265). و این فرقه را نباید با فرقۀ میمونیه از فرق عجاردۀ خوارج اشتباه کرد. (خاندان نوبختی ص 265)
عبدالله بن میمون. فرقۀ میمونیه از فرق اسماعیلی اصحاب اویند. (الفهرست ص 186 به نقل مؤلف خاندان نوبختی ص 265). و این فرقه را نباید با فرقۀ میمونیه از فرق عجاردۀ خوارج اشتباه کرد. (خاندان نوبختی ص 265)
میمون مکی پدر عبدالله بن میمون. علماء رجال این لقب را به اوو فرزندش عبداﷲ میدهند. (ریحانه الادب ج 3 ص 280) سعید بن سالم که علمای علم رجال او را به قداح ملقب سازند. (ریحانهالادب ج 3 ص 280)
میمون مکی پدر عبدالله بن میمون. علماء رجال این لقب را به اوو فرزندش عبداﷲ میدهند. (ریحانه الادب ج 3 ص 280) سعید بن سالم که علمای علم رجال او را به قداح ملقب سازند. (ریحانهالادب ج 3 ص 280)
قرحه ای است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه ای است که میان ناخن وگوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). خوی درد. ناخن خوار. (زمخشری). ناخن خور. (حبیش تفلیسی). درد ناخن. عقربک (در انگشت). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه. داحوس. ناخن پال. کژدمه. داخش. ضریر انطاکی در تذکره آرد: داحس، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب ماده حاره فی الاغلب بین الاغشیه تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث و تسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشده حس العضو و کثرهالعروق هناک و علامته نتوء و حمره و وجع شدید ان تمحضت الحراره و الا کان خفیفاً و سببه اما توفرماده او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربه... (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 95). و نیز رجوع به داخس شود
قرحه ای است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه ای است که میان ناخن وگوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). خوی درد. ناخن خوار. (زمخشری). ناخن خور. (حبیش تفلیسی). درد ناخن. عقربک (در انگشت). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه. داحوس. ناخن پال. کژدمه. داخش. ضریر انطاکی در تذکره آرد: داحس، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب ماده حاره فی الاغلب بین الاغشیه تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث و تسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشده حس العضو و کثرهالعروق هناک و علامته نتوء و حمره و وجع شدید ان تمحضت الحراره و الا کان خفیفاً و سببه اما توفرماده او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربه... (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 95). و نیز رجوع به داخس شود
نام اسب قیس بن زهیر عبسی است، و منه حرب داحس، گرو بستند قیس و حذیفه بن بدر بر بیست شتر و معین کردند غایت دوانیدن اسبان را صد پرتاب تیر و مدت یراق شدن اسب را چهل شب. پس قیس داحس و غبرارا در میدان انداخت و حذیفه خطار و خنفاء را و بنوفزاره از گروه حذیفه در راه به کمین نشستند و غبرا راکه سبقت نموده بود رد کردند و طپانچه ها زدند. پس میان ذبیان و عبس جنگ برخاست چهل سال و آن اسب را داحس بدان گویند که مادرش جلوی کبری گذشت بر ذی عقال که نری کریم و نجیب بود و همراه او دو دختر خردسال قبیله بودند پس آنگاه که ذی عقال جلوی را دید مستی نمود وی را انداخت پس جوانان قبیله خندیدند و آن دختران شرمگین شدند، و ذی عقال را گذاشتند و ذی عقال جهید بر جلوی و جلوی قبول نطفه نمود پس حوط مالک ذی عقال چون چشم اسب خود را دید دانست که بر ماده جهیده است و حوط مردی بود بسیار بد پس از آنان آب نر خود را خواست و چون میان ایشان امر بدشواری رسید، حوط را گفتند که آب اسب خود را بگیر، حوط به جلوی حمله کرد و دست خود را به آب و خاک تر کرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت بحدی که گمان کرد که آب از بچه دان برگرفته است اما چیزی از آن در بچه دان باقی ماند که از آن اسب کرۀ قرواش پیدا شد و از اینجاست که آن اسب کره را داحس گفتند و آن اسب کره مانند ذی عقال پدر خود برآمد. و ضرب به المثل فقیل ’اشأم من داحس’. (از منتهی الارب). ان بینی و بین دهری حرباً جاوزت حرب داحس و البسوس. (اوراق صولی ص 23)
نام اسب قیس بن زهیر عبسی است، و منه حرب داحس، گرو بستند قیس و حذیفه بن بدر بر بیست شتر و معین کردند غایت دوانیدن اسبان را صد پرتاب تیر و مدت یراق شدن اسب را چهل شب. پس قیس داحس و غبرارا در میدان انداخت و حذیفه خطار و خنفاء را و بنوفزاره از گروه حذیفه در راه به کمین نشستند و غبرا راکه سبقت نموده بود رد کردند و طپانچه ها زدند. پس میان ذبیان و عبس جنگ برخاست چهل سال و آن اسب را داحس بدان گویند که مادرش جَلوی کبری گذشت بر ذی عقال که نری کریم و نجیب بود و همراه او دو دختر خردسال قبیله بودند پس آنگاه که ذی عقال جلوی را دید مستی نمود وی را انداخت پس جوانان قبیله خندیدند و آن دختران شرمگین شدند، و ذی عقال را گذاشتند و ذی عقال جهید بر جلوی و جلوی قبول نطفه نمود پس حوط مالک ذی عقال چون چشم اسب خود را دید دانست که بر ماده جهیده است و حوط مردی بود بسیار بد پس از آنان آب نر خود را خواست و چون میان ایشان امر بدشواری رسید، حوط را گفتند که آب اسب خود را بگیر، حوط به جلوی حمله کرد و دست خود را به آب و خاک تر کرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت بحدی که گمان کرد که آب از بچه دان برگرفته است اما چیزی از آن در بچه دان باقی ماند که از آن اسب کرۀ قرواش پیدا شد و از اینجاست که آن اسب کره را داحس گفتند و آن اسب کره مانند ذی عقال پدر خود برآمد. و ضرب به المثل فقیل ’اشأم مِن داحس’. (از منتهی الارب). ان بینی و بین دَهری حرباً جاوزت حرب داحس و البسوس. (اوراق صولی ص 23)
زن گران سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گوسپند بزرگ سرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند بزرگ دنبه. (از اقرب الموارد) ، لشکر گران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخت بزرگ سبزبرگ فراخ شاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). درخت فراخ شاخ و بزرگ. (از اقرب الموارد) ، شتران گران بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر که بارش بحدی گران باشد که قادر به شتافتن و تندروی نباشد، کاسۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). تغاری از سنگ و یا ازچوب که در آن جامه شویند و غسل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراخ و فراوان. (از اقرب الموارد) ، ف تنه بزرگ و سخت و بد. ج، ردح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است فرمودۀ علی علیه السلام: ان من ورائکم اموراً متماحلهً ردحاً، و یروی ردّحاً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
زن گران سرین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زن بزرگ سرین. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) ، گوسپند بزرگ سرین. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). گوسپند بزرگ دنبه. (از اقرب الموارد) ، لشکر گران. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درخت بزرگ سبزبرگ فراخ شاخ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). درخت فراخ شاخ و بزرگ. (از اقرب الموارد) ، شتران گران بار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شتر که بارش بحدی گران باشد که قادر به شتافتن و تندروی نباشد، کاسۀ بزرگ. (از اقرب الموارد). تغاری از سنگ و یا ازچوب که در آن جامه شویند و غسل کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، فراخ و فراوان. (از اقرب الموارد) ، ف تنه بزرگ و سخت و بد. ج، رُدُح. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و از آن است فرمودۀ علی علیه السلام: ان من ورائکم اموراً متماحلهً رُدُحاً، و یروی رُدَّحاً. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ستاینده. (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج). آفرین سرا. آفرین سرای. بسیار ستاینده. بسیار ستایش کننده. (یادداشت مؤلف). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده. که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ناصرخسرو. مداح تست و مخلص تست و مرید تست تا طبع ما و سینۀ ما و روان ماست. خاقانی. مدح شه چون جا به جا منزل به منزل گفتنی است ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این. خاقانی. خاقانیی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان سعدی) ، روضه خوانی که ایستاده در پیش منبر به شعر مدایح اهل بیت و مصائب آنان را خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه ایستاده در کنار منبر در مجالس روضه خوانی، یا روان در کوی و بازار، اشعار مدایح اهل بیت را به آواز خواند
ستاینده. (مهذب الاسماء). ستایشگر. (آنندراج). آفرین سرا. آفرین سرای. بسیار ستاینده. بسیار ستایش کننده. (یادداشت مؤلف). مدیحه گو. مدحتگر. مدح کننده. که فضایل و محاسن ممدوح را بیان کند و برشمارد: آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان ز ازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود. ناصرخسرو. مداح تست و مخلص تست و مرید تست تا طبع ما و سینۀ ما و روان ماست. خاقانی. مدح شه چون جا به جا منزل به منزل گفتنی است ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این. خاقانی. خاقانیی که نائب حسان مصطفی است مداح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی. فریب دشمن مخور و غرور مداح مخر. (گلستان سعدی) ، روضه خوانی که ایستاده در پیش منبر به شعر مدایح اهل بیت و مصائب آنان را خواند. (یادداشت مؤلف). آنکه ایستاده در کنار منبر در مجالس روضه خوانی، یا روان در کوی و بازار، اشعار مدایح اهل بیت را به آواز خواند