جدول جو
جدول جو

معنی خویشتن - جستجوی لغت در جدول جو

خویشتن
خویش، خود شخص، نفس، شخصیت، ذات
تصویری از خویشتن
تصویر خویشتن
فرهنگ فارسی عمید
خویشتن
(خوی / خی تَ)
خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود:
نزد تو آماده بد و آراسته
منگ او را خویشتن پیراسته.
رودکی.
مکن خویشتن از ره راست گم.
رودکی.
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور بلخی.
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن.
بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
ابوشکور بلخی.
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از انجمن.
فردوسی.
بجان و تن خویشتن دار گوش
نگهدار ازین شیرمردان تو هوش.
فردوسی.
که تا برگرایم یکی خویشتن
نمایم بدین شاه نیروی تن.
فردوسی.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی.
بندیان داشت بی پناه و زوار
برد با خویشتن بجمله براه.
عنصری.
سوی رز باید رفتن بصبوح
خویشتن کردن مستان و خراب.
منوچهری.
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته.
منوچهری.
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن.
منوچهری.
امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی).
خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد
چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا.
ناصرخسرو.
من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه).
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.
؟ (از کلیله و دمنه).
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا
تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی.
خاقانی.
با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی
کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است.
خاقانی.
خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن.
خاقانی.
و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت.
؟ (جهانگشای جوینی).
چون یقینت نیست آن باد حسن
تو چرا بر باد دادی خویشتن.
مولوی.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی.
سعدی.
همه از دست غیر می نالند
سعدی از دست خویشتن فریاد.
سعدی.
که نادان کند حیف بر خویشتن.
سعدی (بوستان).
بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است.
حافظ.
مروب خانه ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است.
حافظ.
بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است.
حافظ.
در مقامی که بیاد لب اومی نوشند
سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش.
حافظ.
خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی
تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن.
حافظ.
چون ببینم ترا ز بیم حسود
خویشتن را کلیک سازم زود.
مظفری.
- از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن:
ترنگ کمانهای بازوشکن
بسی خلق را برده از خویشتن.
نظامی.
- از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند:
مریز ای حکیم آستینهای در
چو می بینی از خویشتن خواجه پر.
سعدی.
- از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت:
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بیخبر.
سعدی.
- از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن:
که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق
دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد.
سعدی.
حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد
شراب صرف محبت نخورده است تمام.
سعدی.
- از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن.
- با خویشتن آمدن، بخود آمدن:
چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص).
- بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن:
هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او.
سعدی.
- بی خویشتن، بی خود:
عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن.
سعدی.
گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی
عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن.
سعدی.
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد.
سعدی.
عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع
پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید.
سعدی.
- بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی:
مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی.
سعدی.
- خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی).
- ، عفاف ورزیدن
لغت نامه دهخدا
خویشتن
شخصیت ذات: (خویشتن خویش را دژم نتوان کرد)، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: (در دفتر خویشتن نوشت) (در کارنامه خویشتن دیدند)
تصویری از خویشتن
تصویر خویشتن
فرهنگ لغت هوشیار
خویشتن
((تَ))
شخصیت، ذات، ضمیر مشترک برای اول، دوم و سوم شخص مفرد و جمع
تصویری از خویشتن
تصویر خویشتن
فرهنگ فارسی معین
خویشتن
خود، خویش
متضاد: غیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خویشتن دار
تصویر خویشتن دار
خوددار، کسی که خود را از ارتکاب کارهای ناپسند نگه می دارد، پارسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویشتن بین
تصویر خویشتن بین
خودبین، آنکه فقط خود را می بیند و به دیگران توجه ندارد، مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
(خوی / خی)
جمع واژۀ خویش. اقارب. اقوام. منسوبان. (ناظم الاطباء). عشیرت. آل. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت صد مرد گردسوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار.
فردوسی.
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب
شده سند یکسر چو دریای آب.
فردوسی.
بنزدیک خویشان و فرزند من
ببینی همه خویش و پیوند من.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دادمت یار بس.
فردوسی.
نخست برادران... و پس خویشان و اولیاء حشم را سوگند دادند که تخت ملک را باشد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(وَ دا دَ)
نوشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) : و دو برادرش را عمادالدوله و رکن الدوله بنویشتند. (مجمل التواریخ ص 329، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خویشتن نگر
تصویر خویشتن نگر
خود بین معجب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن بین
تصویر خویشتن بین
آنکه پیوسته بخود میبالد خودبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن بینی
تصویر خویشتن بینی
عمل و حالت خویشتن بین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن پرست
تصویر خویشتن پرست
آنکه خود را برتر از دیگران بیند خود پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن پرستی
تصویر خویشتن پرستی
حالت و وضع خویشتن پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن داری
تصویر خویشتن داری
عمل و حالت خویشتن دار
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که اختیار نفس خود را در دست دارد و از ارتکاب اعمال ناپسند خودداری میکند خوددار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتندار
تصویر خویشتندار
بردبار، عفیف، پرهیزگار، خوددار، صبور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نویشتن
تصویر نویشتن
نوشتن: (و دو برادرش را عماد الدوله و رکن الدوله بنویشتند) (مجمل التواریخ و القصص 392)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشان
تصویر خویشان
اقوام، منسوبان، اقرباء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیخویشتن
تصویر بیخویشتن
بیهوش بیخویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویشتن داری
تصویر خویشتن داری
بردباری، امتناع، سرپیچی، خودداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویشتن دار
تصویر خویشتن دار
بردبار، شکیبا، کسی که خود را از انجام عمل ناپسند نگه می دارد، خوددار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویشان
تصویر خویشان
اطرافیان
فرهنگ واژه فارسی سره
ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان
متضاد: بیگانگان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
Reticence
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کمند کوچکی که به هنگام دوشیدن شیر گاو با آن گوساله را به
فرهنگ گویش مازندرانی
سرخ کردن، برشته کردن، جا افتادن غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
сдержанность
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
(DE) Zurückhaltung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
стриманість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
(PL) powściągliwość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
沉默
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
(PT) reticência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
(IT) reticenza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خویشتنداری
تصویر خویشتنداری
(ES) reticencia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی