مصغر خاصره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - ذوالخویصرۀ یمانی، نام مردی صحابی که در مسجد بول کرد. (منتهی الارب). - ذوالخویصرۀ تمیمی، لقب خرقوص خارجی. (منتهی الارب)
مصغر خاصره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). - ذوالخویصرۀ یمانی، نام مردی صحابی که در مسجد بول کرد. (منتهی الارب). - ذوالخویصرۀ تمیمی، لقب خرقوص خارجی. (منتهی الارب)
دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 32 هزارگزی شمال خاوری شادگان و کنار رود خانه جراحی و کنار راه فرعی شادگان به خلف آباد. دشت و گرمسیر و مالاریائی با70 تن سکنه آب آن از رود خانه جراحی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
دهی از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر در 32 هزارگزی شمال خاوری شادگان و کنار رود خانه جراحی و کنار راه فرعی شادگان به خلف آباد. دشت و گرمسیر و مالاریائی با70 تن سکنه آب آن از رود خانه جراحی. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و حشم داری است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
خویناد. رجوع به خویناد شود: روز حرب از پیش او خرچنگ وار پس خزیدن عادت بدخواه باد دم زده گردم ندیدم زین عمل اژدها در حرب او خویناه باد. ابوالفرج سنجری (از جهانگیری)
خویناد. رجوع به خویناد شود: روز حرب از پیش او خرچنگ وار پس خزیدن عادت بدخواه باد دم زده گردم ندیدم زین عمل اژدها در حرب او خویناه باد. ابوالفرج سنجری (از جهانگیری)
نام محلی بوده است بجانب شرقی بغداد و گویا همان محلتی باشد که اکنون الخضیر می گویند. بقرب مدفن امام ابوحنیفه و معروف به سوق خضیر. (از معجم البلدان). از این محلت است محمد صباغ خضیری بن طیب. (منتهی الارب)
نام محلی بوده است بجانب شرقی بغداد و گویا همان محلتی باشد که اکنون الخضیر می گویند. بقرب مدفن امام ابوحنیفه و معروف به سوق خضیر. (از معجم البلدان). از این محلت است محمد صباغ خضیری بن طیب. (منتهی الارب)
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین) فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). ، متشبث: همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ چو کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. ، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج: نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش. ناصرخسرو. و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقب. مجزی ّ: بر این رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بر این ریخته گنهکار اویست و آویخته. فردوسی. ، نگون. دروا. معلق. اندروا: بزین اندر آورد و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ. فردوسی. نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته. فردوسی. بیفشرد چنگ کلاهور سخت فروریخت ناخن چو برگ درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته. فردوسی
آویزان شده. آونگ شده. دروا. اندروا. معلق. فروهشته. فروگذاشته. نگون: آب گلفهشنگ گشته از فسردن ای شگفت همچنان چون شیشۀ سیمین نگون آویخته. فرالاوی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندرآویخته (در ایوان مداین) فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. کآن هر دو فریشته بفعل خود آویخته مانده اند در بابل. ناصرخسرو. از آن جانب که بریده بود انثیین او در شکاف چوب آویخته شد. (کلیله و دمنه). ، متشبث: همه آویخته از دامن دعوی ّ و دروغ چو کُفه از کُس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. ، بدارزده. بردارکرده. مصلوب. مصلوبه: محمود... بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند... ومقدار پنجاه خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه ازسراهای ایشان بیرون آوردند و زیر درختهای آویختگان بفرمود سوختن. (مجمل التواریخ)، منشب ّ. منشبک. مشبک. منتسج: نیست آمیخته با آب هنر خاکش نیست آویخته در پود خرد تارش. ناصرخسرو. و رجوع به آویختن شود، مأخوذ. مسؤول. معاقَب. مَجْزی ّ: بر این رزم خونی که شد ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بکین ریخته تو باشی بدان گیتی آویخته. فردوسی. هر آن خون که آید بر این ریخته گنهکار اویست و آویخته. فردوسی. ، نگون. دروا. معلق. اندروا: بزین اندر آورد و بستش چو سنگ سر آویخته پایها زیر تنگ. فردوسی. نبیند مگر تختۀ گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت. فردوسی. بماند او (ضحاک بدماوند) بدانگونه آویخته وزو خون دل بر زمین ریخته. فردوسی. بیفشرد چنگ کلاهور سخت فروریخت ناخن چو برگ درخت کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته. فردوسی
دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزی شمال هوراندو 27 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای معتدل و مایل بگرمی و 167 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان چهاردانگه بخش هوراند شهرستان اهر، واقع در 12 هزارگزی شمال هوراندو 27 هزارگزی شوسۀ اهر به کلیبر. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای معتدل و مایل بگرمی و 167 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و گردو و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
پیروان شیخ احمد احسائی همروزگار فتحعلیشاه که از بحرین برخاسته هر یک از رهنمودان شیعه را هم ارج پیامبر می دانسته و آنچه را در خواب از آنان می شنیده چون بازگفته ای راستین با پیروان خود در میان می نهاده کیان این گروه که شمارشان کم نیست کرمان است و پیشوای خود را (سرکار آقا) می نامند
پیروان شیخ احمد احسائی همروزگار فتحعلیشاه که از بحرین برخاسته هر یک از رهنمودان شیعه را هم ارج پیامبر می دانسته و آنچه را در خواب از آنان می شنیده چون بازگفته ای راستین با پیروان خود در میان می نهاده کیان این گروه که شمارشان کم نیست کرمان است و پیشوای خود را (سرکار آقا) می نامند