جدول جو
جدول جو

معنی خویث - جستجوی لغت در جدول جو

خویث(خُ وَ)
شهری است به دیار بکر. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوید
تصویر خوید
بوتۀ جو، گندم و مانند آنکه هنوز خوشه نبسته باشد، برای مثال هرکه مزروع خود بخورد به خوید / وقت خرمنش خوشه باید چید (سعدی - ۵۲)، وآن قطرۀ باران که برافتد به سر خوید / چو قطرۀ سیماب است افتاده به زنگار (منوچهری - ۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خویش
تصویر خویش
کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند، برای مثال چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱ - ۱۰۶)، ضمیر مشترک برای اول شخص، دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن، برای مثال برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبیث
تصویر خبیث
پلید، بدذات
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
قریه ای است به یزد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
شدت عدو. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). سخت دویدن. (از شرح قاموس ترکی). تیزروی و شدت دو. (ناظم الاطباء) ، آنچه بدان به فریاد مضطر رسند از طعام و دلیری. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خبیص که از شهرهای کرمان است. (تاریخ جهانگشای جوینی ج 2 ص 215). امروز شهداد نامیده میشود
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
مصغر خال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُوَ)
ابوعبدالله تابعی بود. (یادداشت مؤلف). واژه تابعی در تاریخ اسلام به فردی اطلاق می شود که یکی از یاران پیامبر را دیده و از او علم آموخته است، اما خود موفق به ملاقات با پیامبر اکرم (ص) نشده است. تابعین در سده اول هجری می زیستند و نقش مهمی در توسعه معارف اسلامی، به ویژه در زمینه روایت حدیث و فقه داشتند. نام های بزرگی چون حسن بصری، سعید بن مسیب و عطاء بن ابی رباح در شمار تابعین قرار دارند و آثار آنان در منابع معتبر اسلامی ثبت شده است.
لغت نامه دهخدا
(خَ ویْ یَ)
طعام زچه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). کاشی، کاچی که خوراکی است برای زن در وقت حمل پزند، گشادگی که میان پستان و فرج چارپایان است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
پاروب را گویند و آن بیل مانندی باشد از چوب که بدان کشتی برانند و برف و امثال آن نیز پاک کنند. (برهان قاطع). خیه. (تاریخ طبرستان چ اقبال ج 2 ص 134 از حاشیۀ برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
دهی است از دهستان سرگویی بخش اخوره شهرستان فریدن، واقع در 32 هزارگزی جنوب باختری اخوره متصل براه عمومی مالرو با 1091 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب به خوی که از بلاد آذربایجان است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ وِ)
دهی است از بخش زرند شهرستان کرمان، واقع در 30 هزارگزی جنوب زرند و 5 هزارگزی راه مالرو زرند به رفسنجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، واقع در هشت هزار و پانصدگزی شمال باختری فیروزآباد و کنار راه شوسۀ شیراز به فیروزآباد، این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 307 تن سکنه. آب آن از رود خانه فیروزآباد و محصول آن غلات و برنج. شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی جاجیم و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خویدْ / خیدْ)
گندم و جوی را گویند که سبز شده باشد لیکن خوشۀ آن هنوز نرسیده باشد. (برهان قاطع). نارسیده علف و غیره. قصیل. (مهذب الاسماء). گندم و جو خوشه نبسته. خید. (منتهی الارب) :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیب آتش و جان مخالفان پده باد.
شهید بلخی.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز قوس پشت ابر چو چرخ است رنگ رنگ.
خسروانی.
لاله بغنجار برکشید همه روی
وز حسد خوید برکشید سر از خوید.
کسائی.
جهان سبز گردد سراسر ز خوید
بهامون سراپرده بایدکشید.
فردوسی.
وز آنجا سوی روشنایی رسید
زمین پرنیان دید یکسر ز خوید.
فردوسی.
همه باغ و آب و همه کشت و خوید
همه دشت پر لاله و شنبلید.
فردوسی.
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید.
فردوسی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
بازجهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت.
منوچهری.
وان قطره باران که برافتد ز بر خوید
چون قطرۀ سیماب است افتاده بزنگار.
منوچهری.
نوبهار از خوید و گل آراست گیتی رنگ رنگ
ارغوانی گشت خاک و پرنیانی گشت سنگ.
منوچهری.
هر کجا که سنگلاخی و یا خارستانی باشد لشکرگاه آنجا باشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند. (تاریخ بیهقی).
چه نرگس چه نو ارغوانی و خوید
چه شببو چه نیلوفر و شنبلید.
اسدی (گرشاسبنامه).
همیشه تا نبود سرخ خوید چون گلنار
همیشه تا نبود سبز لاله چون برغست.
(از لغت نامۀ اسدی).
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید
بی گمان بدرود اکنونش که شدزرد جوم.
ناصرخسرو.
به یکی خویدزار جو بگذشت خوید را بر آب داده بودند. (نوروزنامۀ خیام). جودانۀ مبارک است و خویدش خویدی خجسته. (نوروزنامۀ خیام). از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین پر می و انگشتری و درمی و دیناری خسروانی و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامۀ خیام).
ز خوید سبز نگردد دگر سروی گوزن
ز لاله سرخ نگردد همی سرین غزال.
ارزقی.
رهی خوش است ولیکن ز جهل خواجه همی
خوشی نیابد از او همچنانکه خاد از خوید.
سنائی.
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید
گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لب است.
انوری.
خضرت اجنحۀ او بخوید نوبهار و منقار او بلعل آبدار مانندبود. (سندبادنامه ص 99).
هر که مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی.
چمد تا جوانست و سرسبز خوید
شکسته شود چون بزردی رسید.
سعدی.
بره در پیش همچنان می دوید
که خود خورده بود از کف او خوید.
سعدی.
اگرچه قافیه یابد خلل ولی به مثل
چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.
قاآنی.
- بخوید کردن، بقصیل بستن. تردادن بچارپایان. بعلف بستن: و امیر خلف آن شب رفته بود و شبانگه آنجا اسبان بخوید کرده بود. (تاریخ سیستان).
، کشت زار. غله زار. (ناظم الاطباء) :
رویش میان حلۀ سبز اندرون پدید
چون لاله برگ تازه شکفته میان خوید.
عمارۀ مروزی.
آهو مر جفت را بغالد بر خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید.
عمارۀ مروزی.
لگام از سر اسب برداشت خوار
رها کرد بر خوید و بر کشت زار.
فردوسی.
چرا اسب در خوید بگذاشتی
بر رنج نابرده برداشتی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
قریه ای است پنج فرسنگی مشرقی ده روم به فارس. (فارس نامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خوی / خی)
قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. (از برهان قاطع). خیش. (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پلید. ناپاک. ضد طیب. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (متن اللغه). ج، خبث، خبثاء، اخباث، خبثه، خبیثون. جج، اخابیث: قل لایستوی الخبیث والطیب ولو اعجبک کثره الخبیث. (قرآن 100/5). ماکان اﷲ لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیزالخبیث من الطیب. (قرآن 179/3) ، آنکه یاران بدداشته باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، مرید. مارد. (یادداشت بخط مؤلف) ، نامرغوب. مقابل جید و سلیم. (یادداشت بخط مؤلف). بنابرقول تهانوی بنقل از شارح مصابیح در اول کتاب بیع خبیث برای ردیی ٔ از خواسته و مال نیزاستعمال شده آنجا که می فرماید ’ولاتیمموا الخبیث منه تنفقون’ یعنی مال و خواسته ای که ردیی ٔ وی است انفاق نکنید. رجوع به ’کشاف اصطلاحات الفنون’ شود، هرچیز حرام مانند زنا. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). در شرح مصابیح در اول کتاب بیع آمده: خبیث در اصل هر چیزی را گویند که بواسطه ردائتش آنرا مکروه و ناپسند شمارند و در حرام نیز استعمال شده بواسطۀ آنکه شارع آنرا ردیی ٔ و مکروه شمرده چنانچه لفظ طیب را برای حلال استعمال کرده و فرموده: ولا تتبدلوا الخبیث بالطیب. (قرآن 2/4). یعنی حرام را بجای حلال بکار نبرید. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، هر چیز پلید. ج، خبائث. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). قبیح. زشت:
دگر پند و بندش نیاید بکار
درخت خبیث است بیخش برآر.
سعدی (بوستان).
، گربز. (از منتهی الارب) (تاج العروس) (متن اللغه) ، هر چیزی است بدبوی و بدطعم مانند سیر و پیاز. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در اصطلاح اهل درایه لفظ خبیث از الفاظ ذم وقدح است. و راوی خبیث کسی است که روایتش قابل قبول نیست، هر چیز که عرب آنرا پلید میداند مانند عقرب و مار. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). ج، خبائث، سفله. فرومایه. پست. ناپاک و بی شرم:
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث.
سعدی (گلستان).
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
بدولت تو نگه میکند به انبازی.
سعدی (گلستان).
یکی از خبیثان شهر این سخن
بحاجی رسانید و دادش جواب.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بی)
پرخبث. زشتکار. (از اقرب الموارد) (متن اللغه). ج، خبیثون، خبیثین
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوث
تصویر خوث
خوگیری، شکمدود، فروهشتگی، پریشان مغزی
فرهنگ لغت هوشیار
هرنو تار ناخوشایند گناک پلید نجس ناپاک مقابل طیب، زشت سیرت بد فطرت بد نیت، جمع اخباث خبثاء خبثه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویی
تصویر خویی
منسوب بشهر خوی از مردم خوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویه
تصویر خویه
کاچی خوراک زایمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خویش
تصویر خویش
خوداو، شخص، خویشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوید
تصویر خوید
گیاه تازه، جو نارس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غویث
تصویر غویث
سخت دویدن، فریاد رس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خبیث
تصویر خبیث
((خَ))
پلید، ناپاک، بد سیرت، جمع خبثاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خویش
تصویر خویش
((خیش))
از افراد خانواده و خاندان، جمع خویشان، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوید
تصویر خوید
بر وزن بید، گیاه نورسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوی
تصویر خوی
عرق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خبیث
تصویر خبیث
ناپاک، پلید
فرهنگ واژه فارسی سره
بدخواه، بدذات، بدطینت، بدسرشت، بدکار، بدمنش، بدنیت، ناکس، پست فطرت، بدنهاد
متضاد: خوش طینت، شرور، شریر، قبیح، مستهجن، پلید، ناپاک، نجس
متضاد: پاک، پست، سفله، فرومایه، بدکار، زشت کار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس
متضاد: غریبه، ناآشنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بوته گندم وجو، جونارس، خید، قصیل، غله زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد