مربوط به خون مثلاً بیماری خونی، کنایه از دارای دشمنی و کینۀ شدید مثلاً دشمن خونی، آغشته به خون، خون آلود، خونین مثلاً لباس خونی، قرمز مثلاً پرتقال خونی، کنایه از قاتل، برای مثال خانۀ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱ - ۴۸)،
مربوط به خون مثلاً بیماری خونی، کنایه از دارای دشمنی و کینۀ شدید مثلاً دشمن خونی، آغشته به خون، خون آلود، خونین مثلاً لباس خونی، قرمز مثلاً پرتقال خونی، کنایه از قاتل، برای مِثال خانۀ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱ - ۴۸)،
منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف) ، از خون. آنچه از خون بوجود آید، آلوده بخون. (یادداشت مؤلف). - اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد. ، قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه طبری بلعمی). اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم. فردوسی. دو خونی برافراخته سر بماه چنین کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. به نیروی شاه آن دو بیدادگر که بودند خونی ز خون پدر. فردوسی. ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی بکینه دل آراسته. فردوسی. دو خونی همان با سپاه گران چو رفتند آگنده از کین سران. فردوسی. بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان). به اره ببرید چوب سکند که تا پای خونی درآرد به بند. اسدی. اندرین مرده صفت ای گهر زنده چونکه ماندستی بندی شده چون خونی. ناصرخسرو. بخون ناحق ما را چرا نمیراند خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم. ناصرخسرو. نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت نه خونی را دیت بایست هرگز. ناصرخسرو. پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامۀ خیام). پس بدژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادم. نظامی. خانه من جست که خونی کجاست ای شه ازین بیش زبونی کجاست. نظامی. چو خونی دید امید رهائی فزودی شمع فکرش روشنائی. نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی. نظامی. نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار). عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود. مولوی. هر که را عدل عمر ننموده دست پیش او حجاج خونی عادل است. مولوی. خونی و غداری و حق ناشناس هم بر این اوصاف خود می کن قیاس. مولوی. بلشکرگهش بردو بر خیمه دست چو دزدان خونی بگردن ببست. سعدی (بوستان). خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد. سعدی. خون دل من مخور که خونی گردی ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز. محمد بن نصر. - امثال: خونی خون گیر شود. ، علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه طبری بلعمی). - دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت
منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف) ، از خون. آنچه از خون بوجود آید، آلوده بخون. (یادداشت مؤلف). - اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد. ، قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه طبری بلعمی). اگر چند جایی درنگ آیدم مگر مرد خونی بچنگ آیدم. فردوسی. دو خونی برافراخته سر بماه چنین کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. به نیروی شاه آن دو بیدادگر که بودند خونی ز خون پدر. فردوسی. ابا ژنده پیلان و با خواسته دو خونی بکینه دل آراسته. فردوسی. دو خونی همان با سپاه گران چو رفتند آگنده از کین سران. فردوسی. بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان). به اره ببرید چوب سکند که تا پای خونی درآرد به بند. اسدی. اندرین مرده صفت ای گهر زنده چونکه ماندستی بندی شده چون خونی. ناصرخسرو. بخون ناحق ما را چرا نمیراند خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم. ناصرخسرو. نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت نه خونی را دیت بایست هرگز. ناصرخسرو. پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامۀ خیام). پس بدژخیم خونیان دادم سوی زندان خود فرستادم. نظامی. خانه من جست که خونی کجاست ای شه ازین بیش زبونی کجاست. نظامی. چو خونی دید امید رهائی فزودی شمع فکرش روشنائی. نظامی. صف پنجم گنهکاران خونی که کس کس را نپرسیدی که چونی. نظامی. نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار). عشق از اول سرکش و خونی بود تا گریزد آنکه بیرونی بود. مولوی. هر که را عدل عمر ننموده دست پیش او حجاج خونی عادل است. مولوی. خونی و غداری و حق ناشناس هم بر این اوصاف خود می کن قیاس. مولوی. بلشکرگهش بردو بر خیمه دست چو دزدان خونی بگردن ببست. سعدی (بوستان). خونیان را بود ز شحنه هراس شبروان را غم از عسس باشد. سعدی. خون دل من مخور که خونی گردی ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز. محمد بن نصر. - امثال: خونی خون گیر شود. ، علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه طبری بلعمی). - دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت
دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی، سردسیری و دارای 628 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی، سردسیری و دارای 628 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در یک هزار و پانصدگزی جنوب اهر و یک هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر، دارای 685 تن سکنه، آب آن از دو رشته چشمه و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در یک هزار و پانصدگزی جنوب اهر و یک هزارگزی شوسۀ تبریز به اهر، دارای 685 تن سکنه، آب آن از دو رشته چشمه و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31 هزارگزی جنوب درمیان، این دهکده در جلگه قرار دارد با 146 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان پسکوه بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در 33 هزارگزی باختر قاین سر راه مالرو عمومی سربیشه به قاین، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری مالرو عمومی به قیس آباد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری بیرجند، از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در هفده هزارگزی جنوب خاوری خوسف، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31 هزارگزی جنوب درمیان، این دهکده در جلگه قرار دارد با 146 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان پسکوه بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در 33 هزارگزی باختر قاین سر راه مالرو عمومی سربیشه به قاین، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری مالرو عمومی به قیس آباد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری بیرجند، از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در هفده هزارگزی جنوب خاوری خوسف، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
منسوب به خون، آلوده به خون، خون آلوده، (ناظم الاطباء) : کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند، خاقانی، گویی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان برانداخت، خاقانی، جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام، خاقانی، چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان، سعدی، به آب دیدۀ خونین نوشته قصۀ حال نظر بصفحۀ اول مکن که توبرتوست، سعدی، چو خونین شود دست گلچین زخار ز خون برگها سر زند غنچه وار، ملاطغرا (از آنندراج)، - آب خونین، اشک خونین، - اشک خونین، کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد، آب خونین، - بچۀ خونین، کنایه از اشک خونین: هر دم هزار بچۀ خونین کنم بخاک چون لعبتان دیده بزادن درآورم، خاقانی، - چشم خونین،چشمی که از شدت گریستن خون آلود است: چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم، خاقانی، چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر، خاقانی، - خونین سرشک، اشک خونین: هر آنکس که پوشید درد از پزشک ز مژگان فروریخت خونین سرشک، فردوسی، - خونین سنان، سنانهای آلوده بخون: رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند، خاقانی، - خونین بدن، بدن آلوده بخون، بدن آغشته به خون، -، بدن زخم خورده، - خونین جگر، دل خونین، جگر خونین، غمناک، پرغصه، با الم، با اندوه: هر آن باغی که نخلش سربدر بی مدامش باغبان خونین جگر بی، باباطاهر عریان، زین دایرۀ مینا خونین جگرم می ده تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی، حافظ، - خونین جگری، حالت خونین جگر داشتن، خونین دلی، - خونین دل، با دل خونین، با دل پرخون: از آن عقیق که خونین دلم ز عشوۀ او اگر کنم گله ای غمگسار من باشی، حافظ، حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم که جوید باز، حافظ، - خونین کفن، آنکه کفن خون آلوده دارد، بخون آلوده کفن، خون آلود کفن، ج، خونین کفنان: با صبا در چمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان، حافظ، - خونین و مالین، خون آلوده، بخون کشیده، -، ضربت خورده، ضرب خورده، و با فعل شدن و کردن صرف شود، - خوی خونین، عرق آلوده بخون، خوی آلوده به خون، مجازاً رنگ سرخ: ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار، خاقانی، - دل خونین، دل که براثر غصه و غم خون شد، خونین دل: چون لاله می مبین و قدح در میان کار این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم، حافظ، - زبان خونین، زبان آلوده بخون، زبان خون آلود: اشک من چون زبان خونین هم حیلت عذرخواه می گوید، خاقانی، - زخم خونین، زخم آلوده بخون، زخم خون آلود: زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست، سعدی، - سرشک خونین، اشک خونین، خونین سرشک، - طفل خونین، کنایه از خورشید است: برشکافد صبا مشیمۀ شب طفل خونین بخاور اندازد، خاقانی، - کفن خونین، کفن آلوده بخون، کفن خون آلود: بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر کفن خونین از روی پسر باز کنم، خاقانی، ، چیزی که برنگ خون باشد، (ناظم الاطباء)، برنگ خون: فرنگیس چو بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست، فردوسی، کباب از تنوره درآویخته چو خونین ورقهای جوشن وران، منوچهری، گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا، خاقانی، ، قاتل، خونی، کشنده، آدم کش: پیام دو خونین بگفتن گرفت همه راستی را نهفتن گرفت، فردوسی
منسوب به خون، آلوده به خون، خون آلوده، (ناظم الاطباء) : کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک زمزم فشرده شد چو حجر کز تو باز ماند، خاقانی، گویی که دوباره تیر خونین نمرود به آسمان برانداخت، خاقانی، جان از تنش تیمارکش چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته وش خونین و خندان دیده ام، خاقانی، چه خوش است بوی عشق از نفس نیازمندان دل از انتظار خونین دهن از امید خندان، سعدی، به آب دیدۀ خونین نوشته قصۀ حال نظر بصفحۀ اول مکن که توبرتوست، سعدی، چو خونین شود دست گلچین زخار ز خون برگها سر زند غنچه وار، ملاطغرا (از آنندراج)، - آب خونین، اشک خونین، - اشک خونین، کنایه از اشک و گریه ای است که از سردرد و ناراحتی از چشم فرو ریزد، آب خونین، - بچۀ خونین، کنایه از اشک خونین: هر دم هزار بچۀ خونین کنم بخاک چون لعبتان دیده بزادن درآورم، خاقانی، - چشم خونین،چشمی که از شدت گریستن خون آلود است: چشم خونین همه شب قامت شب پیمایم تا ز خونین جگرش لعل قبا آرایم، خاقانی، چشم خونین ز تو برسان پدر باد پدر، خاقانی، - خونین سرشک، اشک خونین: هر آنکس که پوشید درد از پزشک ز مژگان فروریخت خونین سرشک، فردوسی، - خونین سنان، سنانهای آلوده بخون: رومیان بین کز مشبک قلعه بام آسمان نیزه بالا از برون خونین سنان افشانده اند، خاقانی، - خونین بدن، بدن آلوده بخون، بدن آغشته به خون، -، بدن زخم خورده، - خونین جگر، دل خونین، جگر خونین، غمناک، پرغصه، با الم، با اندوه: هر آن باغی که نخلش سربدر بی مدامش باغبان خونین جگر بی، باباطاهر عریان، زین دایرۀ مینا خونین جگرم می ده تاحل کنم این مشکل در ساغر مینایی، حافظ، - خونین جگری، حالت خونین جگر داشتن، خونین دلی، - خونین دل، با دل خونین، با دل پرخون: از آن عقیق که خونین دلم ز عشوۀ او اگر کنم گله ای غمگسار من باشی، حافظ، حال خونین دلان که گوید باز وز فلک خون خم که جوید باز، حافظ، - خونین کفن، آنکه کفن خون آلوده دارد، بخون آلوده کفن، خون آلود کفن، ج، خونین کفنان: با صبا در چمن لاله سحر می گفتم که شهیدان که اند این همه خونین کفنان، حافظ، - خونین و مالین، خون آلوده، بخون کشیده، -، ضربت خورده، ضرب خورده، و با فعل شدن و کردن صرف شود، - خوی خونین، عرق آلوده بخون، خوی آلوده به خون، مجازاً رنگ سرخ: ز آتش روز ارغوان در خوی خونین نشست باد که آن دید ساخت مروحه دست چنار، خاقانی، - دل خونین، دل که براثر غصه و غم خون شد، خونین دل: چون لاله می مبین و قدح در میان کار این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم، حافظ، - زبان خونین، زبان آلوده بخون، زبان خون آلود: اشک من چون زبان خونین هم حیلت عذرخواه می گوید، خاقانی، - زخم خونین، زخم آلوده بخون، زخم خون آلود: زخم خونینم اگر به نشود به باشد خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست، سعدی، - سرشک خونین، اشک خونین، خونین سرشک، - طفل خونین، کنایه از خورشید است: برشکافد صبا مشیمۀ شب طفل خونین بخاور اندازد، خاقانی، - کفن خونین، کفن آلوده بخون، کفن خون آلود: بروم بر سر خاک پسرم خاک بسر کفن خونین از روی پسر باز کنم، خاقانی، ، چیزی که برنگ خون باشد، (ناظم الاطباء)، برنگ خون: فرنگیس چو بشنید رخ را بخست میان را به زنار خونین ببست، فردوسی، کباب از تنوره درآویخته چو خونین ورقهای جوشن وران، منوچهری، گیرم چون گل نیی ساخته خونین لباس کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا، خاقانی، ، قاتل، خونی، کشنده، آدم کش: پیام دو خونین بگفتن گرفت همه راستی را نهفتن گرفت، فردوسی