جدول جو
جدول جو

معنی خونک - جستجوی لغت در جدول جو

خونک
خناق، از انواع بیماری چهارپا و پرنده، بخشی از گوشت
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خونی
تصویر خونی
مربوط به خون مثلاً بیماری خونی،
کنایه از دارای دشمنی و کینۀ شدید مثلاً دشمن خونی،
آغشته به خون، خون آلود، خونین مثلاً لباس خونی،
قرمز مثلاً پرتقال خونی،
کنایه از قاتل، برای مثال خانۀ من جست که خونی کجاست / ای شه از این بیش زبونی کجاست (نظامی۱ - ۴۸)،
فرهنگ فارسی عمید
درختچه ای با برگ های پنجه ای شبیه برگ شاهدانه و گل های زیبا به صورت سنبله به رنگ آبی مایل به بنفش یا سرخ کم رنگ
فرهنگ فارسی عمید
(گَ وَ)
دهی است از دهستان باهد کلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار. در 52هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار مرز پاکستان. جلگه و هوای آن گرمسیر و سکنۀ آن 150 تن است. آب آن از چاه است. محصول آنجا ذرت، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
میوۀ درخت مصطکی و اسپست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب بخون. (ناظم الاطباء). دموی. (یادداشت مؤلف) ، از خون. آنچه از خون بوجود آید، آلوده بخون. (یادداشت مؤلف).
- اسهال خونی، شکم روشی که در مدفوع خون باشد.
، قتال. سفاک. (انجمن آرای ناصری). قاتل. کشنده. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) : مختار غلامی را بطلب شمر فرستاد بیاورد و عمر بن سعد به سلام آمد او را نیز بگرفت و هر دو را گردن بزد و گفت این هر دو خونیان حسین اند واﷲ اگر صد هزار مرد از اینان را خون بریزم به یک قطره خون حسین علیه السلام نیرزد. (ترجمه طبری بلعمی).
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم.
فردوسی.
دو خونی برافراخته سر بماه
چنین کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
به نیروی شاه آن دو بیدادگر
که بودند خونی ز خون پدر.
فردوسی.
ابا ژنده پیلان و با خواسته
دو خونی بکینه دل آراسته.
فردوسی.
دو خونی همان با سپاه گران
چو رفتند آگنده از کین سران.
فردوسی.
بفرمود هر چه بدست آید زان خونیان قصاص همی کن. (تاریخ سیستان).
به اره ببرید چوب سکند
که تا پای خونی درآرد به بند.
اسدی.
اندرین مرده صفت ای گهر زنده
چونکه ماندستی بندی شده چون خونی.
ناصرخسرو.
بخون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای اگر سوی او خونی و ستمکارم.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.
ناصرخسرو.
پس برین نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و ازاین [از آب انگور مخمر شربتی از آن بخونی دادند. (نوروزنامۀ خیام).
پس بدژخیم خونیان دادم
سوی زندان خود فرستادم.
نظامی.
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست.
نظامی.
چو خونی دید امید رهائی
فزودی شمع فکرش روشنائی.
نظامی.
صف پنجم گنهکاران خونی
که کس کس را نپرسیدی که چونی.
نظامی.
نقل است که خونی را بر دار کردند هم در آن شب او را بخواب دیدند. (از تذکره الاولیاء عطار).
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود.
مولوی.
هر که را عدل عمر ننموده دست
پیش او حجاج خونی عادل است.
مولوی.
خونی و غداری و حق ناشناس
هم بر این اوصاف خود می کن قیاس.
مولوی.
بلشکرگهش بردو بر خیمه دست
چو دزدان خونی بگردن ببست.
سعدی (بوستان).
خونیان را بود ز شحنه هراس
شبروان را غم از عسس باشد.
سعدی.
خون دل من مخور که خونی گردی
ناشسته لب چون شکر از شیر هنوز.
محمد بن نصر.
- امثال:
خونی خون گیر شود.
، علاقه مند بخون دگران. قاتل. قاصد بر قتل: عبدالرحمن گفت یا امیر در کوفه هیچ خانه نیست که اینان خون نریخته اند همه شهر اینان را دشمن اند و خونی اند. (ترجمه طبری بلعمی).
- دشمن خونی، دشمنی که بخون طرف تشنه است. در دشمنی سخت و بی گذشت
لغت نامه دهخدا
دهی است جزء بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در هشت هزارگزی جنوب خاوری نوبران و دو هزارگزی راه عمومی، سردسیری و دارای 628 تن سکنه، آب آن از قنات و رود خانه مزدقان، راه مالرو و در تابستانها می توان ماشین برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است خرد (به آذربادگان) با نعمت و آبادان و مردم بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
چوب اسطوانه ای شکل که خمیر نان را بدان پهن کنند. غلطک. وردنه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ وَ نَ)
جمع واژۀ خائن. (مهذب الاسماء) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / تَ نَ)
به معنی گنجینه و مخزن باشد.. و به این معنی بجای نون، ’بای’ ابجد و ’تای’ قرشت و ’یای’ حطی هم به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج). گنجینه باشد و آن را توبک نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). گنجینه و مخزن و انبار. (ناظم الاطباء). رجوع به توبک و توتک و تویک شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهرکی است از اعمال آذربایجان بین مراغه و زنجان بر راه ری و آخر ولایت آذربایجان از جانب ری، این شهر را کاغذکنان نیز گویند. (از یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بیماریی است که در گلو پدید آید وبعربی خنازیر گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
کلمه اغراء، یعنی بگیر آن را. (ناظم الاطباء). بگیر. بگیر تو مرد. (یادداشت مؤلف) ، ادن دونک، نزدیک شو به من. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَنْ نَ)
از ’زن ک’، پست بالای متکبر زشت روی و آنکه خود را زائد از قدر خود شناسد و در اطوار خود چنان بنماید که خیر و نیکویی دارد و حال آنکه نداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاه بالا زشت روی خرامان رفتار، یا مرد متکبر و لاف زن. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد کوتاه خرامان رفتار که رتبه و درجۀ خود را بلند می کند و همیشه در شگفت است و با آنکه خیر و نیکویی در وی نیست خود را نیکو می پندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
زن شتاب پیشی و سبقت گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان چانف که در بخش بمپور شهرستان ایرانشهر واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو نِ)
اسپ دم سیاه چهار دست و پا سفید را گویند. (ناظم الاطباء). اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ شولک باشد. رجوع به شولک شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مؤمن آباد بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 31 هزارگزی جنوب درمیان، این دهکده در جلگه قرار دارد با 146 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پسکوه بخش قائن شهرستان بیرجند واقع در 33 هزارگزی باختر قاین سر راه مالرو عمومی سربیشه به قاین، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان قیس آباد بخش خوسف شهرستان بیرجند واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری مالرو عمومی به قیس آباد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 24 هزارگزی جنوب خاوری بیرجند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 12 هزارگزی جنوب باختری بیرجند، از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان مرکزی بخش خوسف شهرستان بیرجند، واقع در هفده هزارگزی جنوب خاوری خوسف، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
خشک. مقابل دریا. بر: کیست که او شما را ره نماید در تاریکی در دریا و خوشک چون بسفر روید. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 173). رجوع به خشک شود
لغت نامه دهخدا
(خُ لِ)
دهی است از دهستان رستم آباد بخش رودبار شهرستان رشت واقع در شمال رودبار و باختر شوسۀ رشت. کوهستانی با آب و هوای معتدل و دارای 230 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ)
مرکّب از: خور، مخفف خورنده + ک، خورندۀ کوچک.
- بادخورک، آنچه به او باد خورد. آنچه درمعرض باد قرار گیرد.
- غم خورک، بوتیمار که نام مرغکی است و معروفست این حیوان دائم الحزن می باشد
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ)
خلجان خاطر. وسواس. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو رَ)
دودکش بخاری بالای بام در تداول مردم شیراز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام وی محمد و او از رؤسا و امیران غور بوده و درشجاعت چون رستم. امیر علاءالدین محمد خوارزمشاهی وی را در مرو بحکومت گذاشت. (جهانگشای جوینی ج 2 ص 52)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
نام دهی است از دهات بلخ آنرا خورنق نیز می گویند. (از معجم البلدان یاقوت حموی). رجوع به المعرب جوالیقی ص 126 شود
لغت نامه دهخدا
نام رودی است که از کوه دررود برمی خیزد و به پشت فروش و اسقریش و دیگر مواضع میرود. حمدالله مستوفی آرد: آب خجنک از آن کوهها (= کوه دررود) برمیخیزد و در آن دیه ها (= پشت فروش و اسقریش) منتهی میشود. طولش چهارفرسنگ باشد. (نزهه القلوب چ لیدن ص 227). درپاورقی نزهه القلوب این کلمه بصورت های حجنک و خجند جرجک، فحنک، بجک، خردان خران، فرچک، صحیک آمده است
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است جزء دهستان رودبار بخش طرخوران شهرستان اراک. واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری طرخوران و 18 هزارگزی تفرش و 6 هزارگزی بند ساوه. ناحیه ای است واقع در دامنۀ کوهسار با آب و هوای مناطق سردسیری و دارای 400 تن سکنه که شیعی مذهب و ترک وفارسی زبانند. آب آنجا از قنات و محصول آن غلات و گردو و بادام و توتون و بن شن و پنبه است. شغل اهالی زراعت و گله داری و جاجیم و گلیم بافی است و راه مالرو میباشد. مزرعه: خرک، ون آباد، سارک، قنات ولی، حاجی خلیل جزء این ده است. در کوه قزل قیه طلا و در کوه دمرپوخی آهن وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی جزء دهستان حومه بخش کن شهرستان تهران، واقع در 6000 گزی خاوری کن و 12000 گزی راه عمومی. دامنه، معتدل، دارای 175 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، انار و انجیر و میوه جات و صیفی. شغل اهالی زراعت است. امامزاده دارد. از طریق باغ فیض ماشین میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوند
تصویر خوند
امیر، مخدوم، خداوند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونی
تصویر خونی
آغشته به خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زونک
تصویر زونک
کوتاه قد، قصیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوند
تصویر خوند
((خُ))
خداوند، خداوند، امیر، مخدوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونی
تصویر خونی
قاتل، کشنده، جنگجو
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان بندپی بابل، از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی