جدول جو
جدول جو

معنی خوندمرد - جستجوی لغت در جدول جو

خوندمرد(خُنْ مُ)
دهی است از دهستان بهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خون سرد
تصویر خون سرد
مقابل خون گرم، در علم زیست شناسی، کنایه از ویژگی کسی که زود خشمگین نمی شود، بردبار، متین، آرام
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْدْ / خُرْدْ مُ)
ریزه از هر چیزی
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ دَ / دِ)
دارندۀ خون، قاتل، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند،
میرزا صائب (از آنندراج)،
غارتگر جنت از بر و دوش
خوندار خلایق از بناگوش،
واله هروی،
، وارث مقتول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کشته گر کشتی ظهوری دیده را
هیچ جرمی نیست دل خوندار تست،
ظهوری (از آنندراج)،
خوندار کشتگان وفا غیر یار نیست
خونم حنای پای تو شد پایمال شد،
تأثیر (از آنندراج)،
اگر فسانۀ طفلان شدی نصیر مرنج
که طفل اشک تو خوندار یک جهان راز است،
نصیرای بدخشانی (از آنندراج)،
خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد
چشمان تو هنگام نگه از مژه کاری،
میرصیدی (از آنندراج)،
، باغیرت، باحمیت، رگدار
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ گَ)
آنچه بخودی خود کار کند. خودکار. اتوماتیک
لغت نامه دهخدا
(خُ مُ)
چیزهای سبک کم بها، شکسته و ریزریزه. (از غیاث اللغات). و رجوع به خرد و مرد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
صفت عمومی تمام جانورانی است که دمای بدن آنها ثابت نیست و از تغییرات دمای محیط پیروی می کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی) ، جانوری که با سرد شدن هوابخواب می رود و از حرکت می ایستد تا دوباره هوا گرم شود، آنکه زود خشمگین نگردد. آنکه زود از جای بدر نرود. (یادداشت مؤلف). مقابل خون گرم، حلیم. بردبار. شکیبا. مقابل خون گرم، بی غیرت. بی حمیت. لاقید. بی رگ. بیقید، آنکه دیر دوستی کند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَفْ تَ)
منجمد شدن خون در زیر پوست بر اثر ضربه
لغت نامه دهخدا
(نِ مُ دَ / دِ)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) :
هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است
آب حیات در نظرش خون مرده است.
غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُنْ)
غیاث الدین بن همام الدین محمد بن جلال الدین بن برهان الدین... مدعوبه ’خواندمیر’ مؤلف کتاب حبیب السیر و دستور الوزراء نوادۀ دختری ’میرخوند’ صاحب روضه الصفاست و او را بهمین مناسبت ابوی و مخدومی خطاب کرده است. از سید برهان الدین خاوند شاه سه پسر ماند یکی امیرخوند محمد صاحب روضه الصفا که والد بزرگوار والدۀ مسود این اوراق است. (از حبیب السیر). اما حضرت مخدومی ابوی در روضه الصفا از والد بزرگ خویش سید خاوند شاه رحمه الله نقل کرده اند. (از حبیب السیر ج 2 ص 165)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
کسی که بظاهر کارهای نیکو و سخنان ملایم گوید که مردم از او راضی شوند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ مُ)
خودپسند. خودسر. خودکامه. خودکام. مستبد. خودرأی:
خسرو ز تو بی مراد و با تست
دل را چه کند که خودمراد است ؟
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْدْ / خُرْدْ بُ)
کسی را گویند که مال مردم را خورده و گریخته باشد، و کنایه از تقلب هم هست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خونسرد
تصویر خونسرد
بردبار، متین و آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونسرد
تصویر خونسرد
((سَ))
بردبار، کسی که زود خشمگین نشود، جانوری که حرارت بدنش با حرارت محیط تغییر می کند. مانند بعضی از خزندگان
فرهنگ فارسی معین
از دهات بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
خون دمرد، خون بمرد، خون مردگی
فرهنگ گویش مازندرانی
کبودی روی پوست که در اثر ضربه حاصل شود، خون دمردک
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانمرد، رادمرد
فرهنگ گویش مازندرانی