جدول جو
جدول جو

معنی خونخوارگی - جستجوی لغت در جدول جو

خونخوارگی
(خوا / خا رَ / رِ)
حالت و چگونگی خونخواره: اگر روباه خونخوارگی بگذاشتی آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه).
همه آدمیزاده بودند لیکن
چو گرگان بخونخوارگی تیز چنگی.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خون خواری
تصویر خون خواری
خون خوار بودن، خون آشامی، کنایه از ستمکاری، کنایه از وحشی گری، کنایه از خون ریزی
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ خوا / خا رَ / رِ)
عمل و حالت خوشخوار. عمل خوب خوردن، راحتی. عیش خوش. گذران خوش:
جهان می گذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
عمل خونخوار. خون آشامی. خونریزی. سفاکی. (ناظم الاطباء) :
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کزین بی بچه گشت آن شیر خونریز.
نظامی.
، کنایه از غم و اندوه باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا رَ / رِ)
جمع واژۀ خونخواره:
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ /خُشْ خوا / خا)
عمل خوشخوار. نیکوخواری. تغذیۀ خوب، راحت طلبی. خوش گذرانی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
طلب انتقام از جهت ریخته شدن خون کسی. (از ناظم الاطباء). طلب خون کسی کردن. طلب ثار. (یادداشت مؤلف) :
هر که زین شغل یافت آگاهی
کآمد آن شیر دل بخونخواهی.
نظامی.
مختار بن ابی عبیده ثقفی بخونخواهی حسین بن علی علیهم االسلام برخاست. (روضهالصفا).
درد این می کشدم گر چه چنین بی دردم
زنده بگذاشته و دعوی خونخواهی نیست.
واله هروی (از آنندراج).
به محشر دامنش از بهر خونخواهی نمیگیرم
هوس دارم که ننمایم بمردم قاتل خود را.
اسماعیل منصف تهرانی
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ / پِ وَ)
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم).
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در جهان نیز خونخواره نیست.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
ز ایران سپه جنگ با تو که کرد.
فردوسی.
تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز.
فرخی (دیوان ص 200).
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال.
فرخی.
پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز
همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است.
ناصرخسرو.
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد
کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب.
ناصرخسرو.
و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141).
دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او.
خاقانی.
بر پر از این دام که خونخواره ای است
زیرکی از بهر چنین چاره ایست.
نظامی.
چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من
جز آتش پاره ای درباره من.
نظامی.
نیندیشد از هیچ خونخواره ای
مگر کزضعیفی و بیچاره ای.
نظامی.
سپاهی دگر زان ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
نظامی.
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که در دشت را چو دشت کند
جوی خون آورد به جوباره
عدد مردمان بیفزاید
هر یکی را کند دوصد پاره.
کمال الدین اسماعیل.
چون زمین و چون جنین خونخواره ام
تا که عاشق گشته ام این کاره ام.
مولوی.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
کسی گفت حجاج خونخواره ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره ای است.
سعدی (بوستان).
ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری.
سعدی.
ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سِ خوا / خا رَ / رِ)
آفت افتادن سن بحاصل سبز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ سَ)
سفاک. خونریز. قتال. (ناظم الاطباء). سفاح. آنکه بریختن خون یعنی کشتن مردمان رغبت دارد، ظالم. ستمکار:
چشم تو خونخواره و هر جادویی
مانده از آن چشمک خونخوارخوار.
منوچهری.
تا غمزۀ خونخوار تو با ما چه کند
تا طرۀ طرار تو با ما چه کند.
(از لغت نامۀ اسدی).
و این اردشیر ظالم و بدخو و خونخوار چند معروف را بکشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 73). معیوب و بداندیش و خونخوار بود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 74).
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم.
خیام.
شاه غمخوار نائب خرد است
شاه خونخوار شاه نیست دد است.
سنائی.
شما را از جور این جبار خونخوار برهانم. (کلیله و دمنه).
منبرگرفته مادر مسکینم
از دست آن منارۀ خونخوارش.
خاقانی.
لهو و لذت دو مار ضحاکند
هر دو خونخوار و بیگناه آزار.
خاقانی.
کس بعیار فرستادی و گفتی که پسر
خون بریزد بسر خنجر خونخوار مرا.
خاقانی.
ز خونخوار دارا هراسنده گشت
که آسان نشاید برین پل گذشت.
نظامی.
تو در زمین بخنجرخونخوار کرده ای.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
تطاولی که تو کردی بدوستی با من
من آن بدشمن خونخوارخویش نپسندم.
سعدی.
که دنیا صاحبی بد مهر و خونخوار
زمانه مادری بی مهر و دون است.
سعدی.
چون دوست گرفتی چه غم از دشمن خونخوار
گو طبل ملامت بزن و کوس شناعت.
سعدی.
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار.
سعدی.
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزۀ خونریز تو ناباکتر است.
سعدی (بدایع).
شاه از بهر دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران. (گلستان). شحنه برای خونخواران و قاضی مصلحت جوی طراران. (گلستان).
وای بر خفتگان خونخواران
ز آفت سیل چشم بیداران.
اوحدی.
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارش.
صائب.
ای خدا شد بر جوانم کار تنگ
دشمنان خونخوار و اکبر تازه جنگ.
(از شبیه شهادت علی اکبر بنقل مؤلف).
، درنده:
رباید گوسفندی گرگ خونخوار
درآویزدشبان با او به پیکار.
نظامی.
از بیم درندگان خونخوار
با صحبت او نداشت کس کار.
نظامی.
شه چون شدی از کسی به آزار
دادیش بدان سگان خونخوار.
نظامی.
سگی را خون دل دادم که با من یار می گردد
ندانستم که سگ خون میخورد خونخوار میگردد.
؟
، در معنی خون جگرخوار کنایه از اندوهگین:
جوابش هم نهانی باز بردی
ز خونخواری به غمخواری سپردی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خونخواری
تصویر خونخواری
نوشیدن خون خون آشامی، بیرحمی سفاکی خونریزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواهی
تصویر خونخواهی
انتقام کینه خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواره
تصویر خونخواره
آنکه خون نوشد، بیرحم سفاک خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخوار
تصویر خونخوار
خونریز، قتال، ظالم، ستمگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواهی
تصویر خونخواهی
((خا))
انتقام، کینه جویی
فرهنگ فارسی معین