جدول جو
جدول جو

معنی خونبار - جستجوی لغت در جدول جو

خونبار
(خُ فَ)
بارندۀ خون. ریزندۀ خون. خون فشان:
سر خنجرش ابر خونبار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.
اسدی.
مانند باران خون چکان و عموماً صفت چشم مردم عاشق است. (ناظم الاطباء). اشکریز:
تا کی ز تو من دور و ز اندیشۀ دوری
من با دل پرحسرت و با دیدۀ خونبار.
فرخی.
و از فراق او دیدگان من خونبار است. (قصص الانبیاء ص 83).
ابر خونبار چشم خاقانی
صاعقه بر جهان همی ریزد.
خاقانی.
آه من دوش تیرباران کرد
ابر خونبار از آسمان برخاست.
خاقانی.
گردی از رهگذر دوست بکوری رقیب
بهر آسایش این دیدۀ خونبار بیار.
حافظ.
ز شوقت گر چه خونبار است چشمم
بسوی شش جهت چار است چشمم.
جامی.
، خونین. سرخ رنگ بمناسبت رنگ خون:
گویی که خروس از می مخمور سر است ایرا
چشمش چو لب کبکان خونبار نمود اینک.
خاقانی.
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم.
حافظ.
ز رأی روشن و شمشیر خونبار
بیکدم عالمی را ساختی کار.
(حبیب السیر)
لغت نامه دهخدا
خونبار
هر چیزی که آغشته به خون باشد
تصویری از خونبار
تصویر خونبار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بوندار
تصویر بوندار
(دخترانه)
دارای بوی خوش (نگارش کردی: بندار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوبیار
تصویر خوبیار
(دخترانه)
یارخوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خون بار
تصویر خون بار
ویژگی چیزی که خون از آن می چکد مثلاً چشم خون بار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرنبار
تصویر خرنبار
مجرمی که برای عبرت دیگران سوار خر کرده و در شهر می گرداندند، برای مثال یکی مؤاجر بی شرم و ناخوشی که تو را / هزار بار خرنبار بیش کرده عسس (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۶)
فرهنگ فارسی عمید
حمل هر چیزی که برای خوردن باشد، توشه و راحله که از جایی بجایی نقل کنند، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از خوربار یا خواربار باشد
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
قصبۀ خونسار، مرکز بخش خونسار از شهرستان گلپایگان. واقع در 30 هزارگزی جنوب گلپایگان با هوای سرد، آب آن از چشمۀ حوض مرده زنده گشت و چشمه پیر گرگیخان تأمین میشود. جمعیت قصبه در حدود 2500 نفر است و در حدود 300 باب مغازه و دکان و دو بازار دارد از ادارات دولتی دارای بخشداری وشهرداری و دارایی و آمار و ثبت اسناد و بهداری و بانک ملی و فرهنگ و پست و تلگراف است و نیز یک باب دبیرستان و 10 باب دبستان دارد و از آثار قدیمه امامزاده احمد و بابا ترک است که از دوران صفویه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). از آنجاست آقا جمال و آقا حسین خونساری از علماء عهد صفویه. (انجمن آرا).
- چاپ خونسار، نوعی چاپ سنگی است و آن از بدترین چاپها می باشد چه از حیث بدی کاغذ وخط و چه از جهت سهل انگاری طبع و غلط مطبعی.
- خرس خونسار، خرس این ناحیه معروف است و به آن مثل می زنند.
- گز خونسار، گز بسیار معروفی است که از کوههای خونسار بدست می آید و برای حلویات و دارو بکار میرود
لغت نامه دهخدا
مناسب و غیرمناسب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مومْ)
منبار. مومبار. نوعی طلمه یا دلمه که از قیمه ریزه و برنج پر کنند و آن را حسرهالملوک نیز می نامیده اند. حسیب. حسیبک. حسیب الملوک. جنبل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منبار شود
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ دَ / دِ)
دارندۀ خون، قاتل، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
از خجلت رخ تو که خوندار لاله است
گلها بزیر شهپر مرغان خزیده اند،
میرزا صائب (از آنندراج)،
غارتگر جنت از بر و دوش
خوندار خلایق از بناگوش،
واله هروی،
، وارث مقتول، (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
کشته گر کشتی ظهوری دیده را
هیچ جرمی نیست دل خوندار تست،
ظهوری (از آنندراج)،
خوندار کشتگان وفا غیر یار نیست
خونم حنای پای تو شد پایمال شد،
تأثیر (از آنندراج)،
اگر فسانۀ طفلان شدی نصیر مرنج
که طفل اشک تو خوندار یک جهان راز است،
نصیرای بدخشانی (از آنندراج)،
خوندار بخوبی نکند آنچه به دل کرد
چشمان تو هنگام نگه از مژه کاری،
میرصیدی (از آنندراج)،
، باغیرت، باحمیت، رگدار
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
مخفف خداوندکار. خاوندگار. خداوندگار. خواندگار. خونگار. (یادداشت مؤلف). خوندگار. خوندکار. خندگار، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به خداوندگار و خوندگار شود
لغت نامه دهخدا
قاتل، خونی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خو / خُنْ)
مخفف خوندگار. خواندگار. خوندکار. خندگار. خاوندگار. رجوع به هریک از مترادفات در این لغت نامه شود، لقب سلاطین عثمانی بزمان صفویه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَمْ)
گردش شخص مجرم سوار بر خر در اطراف شهر و کوی و برزن. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود، جمعیت و اجتماع و ازدحام. (از ناظم الاطباء). رجوع به خرانبار شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
در حال باریدن خون:
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته ببالین تو سیل آید ز بارانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خروبار
تصویر خروبار
زاد و توشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونبها
تصویر خونبها
تاوان و دیه ریخته شدن خون و کشته شدن کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخوار
تصویر خونخوار
خونریز، قتال، ظالم، ستمگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونابه
تصویر خونابه
آب با خون آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشباور
تصویر خوشباور
آنکه زود و بسادگی هر چیز را باور کند زود باوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودکار
تصویر خودکار
آنچه پیش خود کار میکند و احتیاج بمراقبت ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
طعام، خوراک، آنچه بخورند مانند گندم و جو و برنج و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشنسار
تصویر خشنسار
نوعی مرغابی بزرگ که سری سفید دارد و تنش تیره گونست و بسیاهی زند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرانبار
تصویر خرانبار
جمعیت و هجوم عوام الناس به جهت کاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خط بار
تصویر خط بار
سمیره بار
فرهنگ لغت هوشیار
پسته، بادام، قیسی خشک، فندق، گردو، کشمش، برگه هلو و زردآلو و بعبارت دیگر میوه های خشک از قبیل میوه های فوق و آلو و آلوچه و آلبالو و زردآلو و آلوی خشک و انجیر خشک و غیره را گویند، خشکه بار
فرهنگ لغت هوشیار
مجموع افرای که در یک خانه زیست کنند واحدی که شامل پدر و مادر و فرزندان آنان است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جویبار
تصویر جویبار
کنار جوی آب
فرهنگ لغت هوشیار
سوار کردن مجرم بر خر و در اطراف شهر گردانیدن او را، جمعیت اجتماع ازدحام، فتنه آشوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشباش
تصویر خوشباش
آنکه خوش میزید آنکه از غم و غصه بدوراست، تهینت تبریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنبار
تصویر خرنبار
مجرمی را سوار خر کردن و در اطراف شهرگردانیدن، جمعیت، ازدحام مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودکار
تصویر خودکار
اتوماتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
ازدحام، اجتماع، جمعیت، فتنه، آشوب، مجرم گردانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قاتل
فرهنگ گویش مازندرانی