خوش گوارنده. هنی. سریعالانهضام. سریعالهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم. (یادداشت مؤلف) ، نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن: هوایش نکو چون هوای بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار. فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار. فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار. فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار. فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهری. اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوۀ خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو. هرچند بخوب و خوش سخنها خرمای عزیز و خوشگوارم. ناصرخسرو. رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی). تا روز طرب در بهار عشرت بازار می خوشگوار دارد. مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم خور خاقانیا مائدۀ دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده. خاقانی. به گنجینۀ تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند. نظامی. مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار. نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار. نظامی. ضرورت علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادۀ خوشگوار. نزاری قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادۀ خوشگوار کو. حافظ. معنی آب زندگی و روضۀ ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی. حافظ. ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ
خوش گوارنده. هنی. سریعالانهضام. سریعالهضم. سبک. زودگذر. زودگوار. مفرح. زودهضم. (یادداشت مؤلف) ، نکو. ملایم. خوب. سازگار. که طبیعت در آن خوش شود و آرام یابد از آب یا هوا یا شربت یا می و جز آن: هوایش نکو چون هوای بهار زمین خرم آبش نکو خوشگوار. فردوسی. همه آبها روشن و خوشگوار همیشه بر و بوم او چون بهار. فردوسی. بت دل نواز و می خوشگوار پرستید و آگه نبد او ز کار. فردوسی. چو گشتند مست از می خوشگوار برفتند از ایوان گوهرنگار. فردوسی. می ده چهار ساغر تا خوشگوار باشد زیرا که طبع عالم هم بر چهار باشد. منوچهری. اگر پند حجت شنودی بدو شو بخور نوش خور میوۀ خوشگوارش. ناصرخسرو. اگر سازوار است و خوش مر ترا بت رودساز و می خوشگوارش. ناصرخسرو. هرچند بخوب و خوش سخنها خرمای عزیز و خوشگوارم. ناصرخسرو. رودی است معروف کی به اصطخر و مرودشت آید آبی خوشگوار است. (فارسنامۀ ابن البلخی). و آب آن رود آبی خوشگوار و آبادان است. (فارسنامۀ ابن البلخی). تا روز طرب در بهار عشرت بازار می خوشگوار دارد. مسعودسعد. بکام و حلق رعیت ز دادکاری تو رسیده شربت انصاف خوشگوار تو باد. سوزنی. کم خور خاقانیا مائدۀ دهر از آنک نیست ابا خوشگوار هست ترش میزبان. خاقانی. مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده. خاقانی. به گنجینۀ تخت بارش دهند چو خواهد می خوشگوارش دهند. نظامی. مبادا کزان شربت خوشگوار نباشد چو من خاکیی جرعه خوار. نظامی. آدم از دانه که شد حیضه دار توبه شدش گلشکر خوشگوار. نظامی. ضرورت علی الجمله خیام وار گرفتم بکف بادۀ خوشگوار. نزاری قهستانی (دستورنامه). گلبن عیش می دمد ساقی گلعذار کو باد بهار می وزد بادۀ خوشگوار کو. حافظ. معنی آب زندگی و روضۀ ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست. حافظ. ور آفتاب نکردی فسوس جام زرش چرا تهی ز می خوشگوار بایستی. حافظ. ما عیب کس بمستی و رندی نمی کنیم لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم. حافظ. صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش وین زهد خشک را بمی خوشگوار بخش. حافظ
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
نام پادشاهی که در غرجستان پادشاه بوده و با فیروز و هرمز پادشاه مخالف بوده و غدر کرده. (از انجمن آرای ناصری). نام والی هیتال. (از برهان قاطع). رجوع به ترجمه فارسی ایران در زمان ساسانیان کریستن سن ص 294 شود: چهارم چو ناپاک دل خوشنواز که کم کرد ازین بوم و بر نام و ناز. فردوسی. اگرچه شود بخت او دیرساز چو شد بخت پیروز با خوشنواز. فردوسی
سرودگوی. مغنی. آوازه خوان نیکو. (ناظم الاطباء). خوش صدا. خوش آواز. خنیاگر. خوش آوا: مبادا بهره مند از وی خسیسی بجز خوشخوانی و زیبانویسی. نظامی. بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت عراقی. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میرفت. حافظ. - مرغ خوشخوان، بلبل. (یادداشت مؤلف). هزاردستان: غنچۀ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد. حافظ. گر بهارعمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور. حافظ. مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با نالۀ شبهای بیداران خوش است. حافظ
سرودگوی. مغنی. آوازه خوان نیکو. (ناظم الاطباء). خوش صدا. خوش آواز. خنیاگر. خوش آوا: مبادا بهره مند از وی خسیسی بجز خوشخوانی و زیبانویسی. نظامی. بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو بشعر فارسی صوت عراقی. حافظ. گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من کان شکرلهجۀ خوشخوان خوش الحان میرفت. حافظ. - مرغ خوشخوان، بلبل. (یادداشت مؤلف). هزاردستان: غنچۀ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد. حافظ. گر بهارعمر باشد باز بر طرف چمن چتر گل بر سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور. حافظ. مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق دوست را با نالۀ شبهای بیداران خوش است. حافظ
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)