جدول جو
جدول جو

معنی خوزا - جستجوی لغت در جدول جو

خوزا
وکیل هیردویس انتیسپاس که زوجه او مسیح را همواره چه در حیات و چه در ممات خدمت می نمود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوزان
تصویر خوزان
(پسرانه)
نام پهلوانی ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سوزا
تصویر سوزا
سوزان، سوزنده، در حال سوختن، سوختنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورا
تصویر خورا
درخور، شایسته، سزاوار، لایق، شایان، صالح، فرزام، محقوق، مناسب، فراخور، ارزانی، خورند، باب، اندرخور، شایگان، سازوار، مستحقّ، بابت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوزی
تصویر خوزی
از مردم خوزستان، تهیه شده در خوزستان مثلاً خرمای خوزی، نوعی شکر، برای مثال آنکه از تجویف نال ساقی احسان او / جام گه خوزی نهد بر دست ها گه عسکری (انوری - ۴۷۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جوزا
تصویر جوزا
سومین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ شمالی قرار دارد، توامان، دوپیکر، سومین برج از برج های دوازده گانه، برابر خرداد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
بوی افزار، موادی که به عنوان چاشنی در غذا ریخته می شود، از قبیل فلفل، زردچوبه، دارچین و مانند آن، بوزار، بوافزار
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
نوعی درخت است. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 396)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
پیر زال. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بخار باشد عموماً. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نژم را گویند خصوصاً و آن بخاری باشد تاریک و ملاصق زمین. (برهان قاطع). ضباب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه، اطاقی که عروس در آنجا منتظر ورود داماد میشود. (ناظم الاطباء). حجله
لغت نامه دهخدا
کوفته شده مانند گوشت. (ناظم الاطباء). کوفته. (برهان). نوعی غذا:
آن مثل کز پیش گفتند ای پسر
من بشعر آرم کنون ازبهر تو
گنده پیری گفت چون خوزی بریخت
مر مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان وراوی بخش کنگان شهرستان بوشهر، کنار راه فرعی لار به گله دار. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری و 410 تن سکنه. آب آن از قنات و باران و محصول غلات و کنجد و تنباکو و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
منسوب به خوزستان است. (یادداشت بخط مؤلف) :
در مدت فراخی نوش لبان تو
دل تنگ تنگ شکّر خوزی و عسکری.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، زبان خوزستانی که ملوک و اشراف ایران در خلوات و در حمام و امثال آن بدان متکلم بوده اند. (ازابن المقفع از ابن الندیم). الخوز لغه منسوبه الی کور خوزستان و بها یتکلم الملوک و الاشراف فی الخلا و مواضع الاستفراغ و عند التعری فی الحمام. (مفاتیح ص 75) ، منسوب به شعب الخوز که محلتی است در مکه. (از انساب سمعانی) ، منسوب به سکهالخوز اصفهان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چوبدستی که خر و گاو و سایر ستور را بدان رانند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، چوبی که در روی آن پارچه های مرطوب اندازند تا خشک شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
ظاهراً تزییناتی بوده که با چوب و پارچه شبیه به طاق نصرتهای کنونی برای جشن و شادی و افتخار کسی برپا می کردند. رجوع به خوازه شود
لغت نامه دهخدا
پرنده ای است که آن را غلیواج گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، غلیواژ، زغن، (یادداشت مؤلف)، گوشت ربا، خاد
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آماس پستان ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
نام قریتی است از قراء اصفهان مرکز ماربین. (یادداشت بخطمؤلف). صاحب انجمن آرای ناصری میگوید این ناحیت آبادکردۀ خوزان پهلوانست: نخست از ملوک گردنکش و سپهدار لشکرکش فرعون لعین از خوزان ماربین برخاست و در ملک بر ذروۀ میغ بنشست. (از ترجمه محاسن اصفهان)
نام قریتی است به هرات. (یادداشت بخط مؤلف) (از منتهی الارب)
نام قریتی است بنواحی پنج دیه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نام پهلوانی معروف است که خوزان اصفهان آبادکردۀ اوست. (انجمن آرای ناصری). در آنندراج آمده: پهلوانی بوده است از ایران از چاکران کیخسروبن سیاوش:
بیک دست مر طوس را کرد جای
منوشان و خوزان فرخنده رای.
فردوسی.
که بر کشور پارس بودند شاه
منوشان و خوزان زرین کلاه.
فردوسی.
بخندید با رستم از قلب گاه
منوشان و خوزان لشکرپناه.
فردوسی.
بسغد اندرون بود یک هفته بیش
قلیمان و خوزان همی رفت پیش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خو)
نام شهری است در خوزستان. (انجمن آرای ناصری) :
به خوزان بردوی را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش.
(ویس و رامین).
بدایه بود رامین هم بخوزان
گه و بی گه بروی دوست پویان.
(ویس و رامین).
شدند از راه نزد ویس شادان
زخوزان آوریدندش بخوران.
(ویس و رامین).
مرا درشهر خوزان مهربانی است
که باغ خاص شه را پاسبانی است.
عطار (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از حوزا
تصویر حوزا
جنگ مردمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوزا
تصویر بوزا
شرابی که از آرد برنج و ارزن و جو سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزا
تصویر زوزا
ترکی گریه مویه زاری شور گمان می رود بر گرفته از زوزه پارسی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
دو پیکر، یکی از صورتهای فلکی منطقه البروج که از بزرگترین صور فلکی شمالی است، دو پیکر چون در سنجش با آبام های دیگر روشنی بیشتر دارد و در تازی جوزا نام نهاده اند زیرا به گوسپند سیاهرنگی که میانش سپید باشد جوزا می گویند. در پارسی دو پیکر از آن روی گفته می شود که این دو چهر سپهری همانند دو کودک برهنه است در پی هم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوزا
تصویر سوزا
سوزان با سوزش، احتراق سوختنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوصا
تصویر خوصا
باد گرم، چاه ژزف، نیمروز گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورا
تصویر خورا
سزاوار، شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشا
تصویر خوشا
دال بر تحسین است نیکا، طوبی
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به خوزستان از مردم خوزستان خوزستانی، شعبه بیست و سوم از شعب بیست و چهارگانه موسیقی قدیم، کوفته کباب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوزع
تصویر خوزع
پیر زال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوضا
تصویر خوضا
زنی که چشمهایش فرو رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خوپله هم آوای برخه من خوپله در سبلت افکنده بادیی چو در ریش خشک از ملاقات شانه (انوری) نادان گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوزی
تصویر خوزی
از مردم خوزستان، منتسب به استان خوزستان ایران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جوزا
تصویر جوزا
((جُ))
دو پیکر، نام یکی از صورت های فلکی جنوب شرقی، نام سومین برج از منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این صورت فلکی دیده می شود، نام هشتمین منزل ماه که عرب آن را نثره گوید
فرهنگ فارسی معین