جدول جو
جدول جو

معنی خورکش - جستجوی لغت در جدول جو

خورکش
(خُرْ کُ)
دهی است از دهستان قنقری پایین (سفلی) بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، واقع در 8هزارگزی خاور شوسۀ شیراز به اصفهان. این ده کوهستانی و سردسیر با 257 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات و میوه می باشد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و از صنایع دستی قالی بافی. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
خورکش
جاسوس، سخن چین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوروش
تصویر خوروش
(دخترانه)
تابان و درخشان چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارکش
تصویر خارکش
حمل کنندۀ خار، برای مثال ای که بر مرکب تازنده سواری مشتاب / که خر خارکش مسکین در آب و گل است (سعدی - ۱۸۲)، خارکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارکش
تصویر خارکش
کفشی که روی موزه به پا کنند، سرموزه، خرکش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرکش
تصویر خبرکش
جاسوس، خبرچین، کسی که اخبار و اسرار کسی یا اداره ای یا مملکتی را به دست بیاورد و به دیگری اطلاع بدهد، جستجوکنندۀ خبر، رافع، راید، زبان گیر، ایشه، آیشنه، هرکاره، متجسّس، منهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خورش
تصویر خورش
هرنوع خوراک نسبتاً آبداری که معمولاً با پلو خورده می شود، خورشت مثلاً خورش قیمه، خوراک، غذا، خوردنی، خوردن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ)
خارپشت بلغت مردم گیلان. (ناظم الاطباء).
- خورکای بری،خارپشت بیابانی. کوله.
- خورکای جبلی، خارپشت کوهی. تشی
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. در 5 هزارگزی راه عمومی واقع است. کوهستانی و سردسیری و سکنۀ آن 405 تن است. آب آن از چشمه سار و رود محلی تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی، آبی، عسل، لبنیات و شغل اهالی زراعت، گله داری، گلیم و کرباس بافی است. مزرعۀ خولی زرد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ)
مرکّب از: خور، مخفف خورنده + ک، خورندۀ کوچک.
- بادخورک، آنچه به او باد خورد. آنچه درمعرض باد قرار گیرد.
- غم خورک، بوتیمار که نام مرغکی است و معروفست این حیوان دائم الحزن می باشد
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُو رَ)
دودکش بخاری بالای بام در تداول مردم شیراز. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ کُ)
دهی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان، واقع در هزارگزی جنوب خاوری بافت سر راه مالرو صوغان به کوشک. کوهستانی سردسیر، آب آن ازچشمه، محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ده کوچکی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت واقع در 6000 گزی باختر ساردوئیه، سر راه فرعی ساردوئیه به راین. سکنۀ آن 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام محلی در درۀ کتول که در آنجا سروکش بومی است و جنگلی کوچک دارد. پایگاه و بوم این درخت نزد علمای فن مجهول بود تا در سال 1317 هجری قمریپرفسور گا او با جنگل کوچک آنرا در سروکش واقع در درۀ کتول یافت و اسم آن محل هم سورکش است. نام محلی در درۀ کتول. و موطن اصلی درخت سور (نوش) سورکش است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
دهی از دهستان قائدرحمت است که در بخش زاغۀ شهرستان خرم آباد واقع است و 855تن سکنه دارد که از طایفۀ قائدرحمت هستند و زمستان به قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ فُ)
آنکه کور را دست گرفته راه ببرد. (آنندراج) :
نرگس بی دیده روان کوروش
خار عصا، باد خزان کورکش.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ نِ)
خرناس.
- خورنش کشیدن، خورناس کشیدن. خرخر کردن در خواب
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ / دِ)
منتحر. آنکه خود را کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ / سِ تَ / تِ)
نمام. نموم. سخن چین. آنکه خبرگیری می کند تا مطلبی به دست آورد و بدیگری رساند
لغت نامه دهخدا
(دا دَ /دِ)
شخصی را گویند که پیوسته خار بکشد. (آنندراج) (برهان قاطع). خارکن. کسی که در بیابان خار می کند و آن را برای فروش ببازار می آورد:
من خارکشم تو بارکش باش
من با تو خوشم تو نیز خوش باش.
نظامی.
چو بینند در گل خر خارکش.
سعدی (بوستان).
ای که بر مرکب تازنده سواری هشدار
که خرخارکش سوخته در آب و گل است.
سعدی (گلستان).
خارکشی را دیدم که پشتۀ خار فراهم آورده. (گلستان) ، شخص رنج کش. شخصی که بار ناملایمات کشد
لغت نامه دهخدا
(کُ)
سر موزه را گویند که آن کفشی باشد که بر بالای موزه پوشند و آن در ماورأالنهر بیشتر متعارف است و عربی جرموق خوانند. (آنندراج) (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی). سر موزه که خرکش نیز گویند و به عربی جرموق نامند. (فرهنگ رشیدی) (شرفنامۀ منیری). سرموزه و آن را خرکش گویند بعلت آنکه چون خار بر سر آن نشیند از بین می رود و در موزه فرو نمیرود. (فرهنگ شعوری ج 1 ص 366)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان اندرود بخش مرکزی شهرستان ساری واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری ساری. محلی است واقع در دامنۀ کوهستان و هوایش معتدل و مرطوب و مالاریائی میباشد. سکنه آن 800 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان مازندرانی و فارسی است آب آنجا از چشمه سار و محصول آنجا پنبه و غلات و توتون سیگار و صیفی و شغل اهالی زراعت و راه مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام سرودی و نوائی است از موسیقی و شخصی که سرود خارکش بدو منسوب است. (آنندراج) (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) :
نوای خارکش از عندلیب نیست عجب
که مدتی سر و کارش نبوده جز با خار.
ظهیر فاریابی (از آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرای ناصری).
بلبل شوریده می گردید خوش
پیش گل می گفت راه خارکش.
عطار (از انجمن آرای ناصری) (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
کسی که خارها را جمع آورد و برای فروش حمل کند خارکن، آهنگی است در موسیقی. کفشی که روی موزه بپا کنند سر موزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورش
تصویر خورش
قوت، خوردنی، غذا، طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارکش
تصویر خارکش
((کُ))
خارکشنده، کفشی که روی موزه به پا کنند، سرموزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورش
تصویر خورش
خوردن، خوردنی، طعام، آنچه با نان یا برنج خورند، خورشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورش
تصویر خورش
اکل
فرهنگ واژه فارسی سره
خبرآور، سخن چین، نمام، جاسوس، خبرگیر، راید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فنی در کشتی لوچو، دورخیز کردن جهت پریدن و یا سرشاخ شدن باکسی
فرهنگ گویش مازندرانی
ادرار شاش
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در نزدیکی امام زاده حسن سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
خوب
فرهنگ گویش مازندرانی
راه اریب برای بالا رفتن از ارتفاعات، بیماری گرفتگی سینه
فرهنگ گویش مازندرانی