درخور. زیبا. لایق. سزاوار. شایسته. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). متناسب. (یادداشت مؤلف) : اگر به همتش اندر خورند بودی جای جهانش مجلس بودی سپهر شادروان. قطران (از انجمن آرای ناصری). - امثال: گرز به خورند پهلوان، نظیر: لقمه به اندازۀ دهان. ، نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اما صحیح در این معنی ’خور’ است نه خورند، در شیمی این کلمه را برای ’ظرفیت’ قرار داده اند. رجوع به دایرهالمعارف فارسی شود
درخور. زیبا. لایق. سزاوار. شایسته. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). متناسب. (یادداشت مؤلف) : اگر به همتش اندر خورند بودی جای جهانْش مجلس بودی سپهر شادروان. قطران (از انجمن آرای ناصری). - امثال: گرز به خورند پهلوان، نظیر: لقمه به اندازۀ دهان. ، نام روز دوازدهم از هر ماه شمسی. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). اما صحیح در این معنی ’خور’ است نه خورند، در شیمی این کلمه را برای ’ظرفیت’ قرار داده اند. رجوع به دایرهالمعارف فارسی شود
دهی است از بخش راور شهرستان کرمان، واقع در جنوب باختری راور و جنوب راه کوهبنان به راور. این ده کوهستانی و سرد و با 400 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از بخش راور شهرستان کرمان، واقع در جنوب باختری راور و جنوب راه کوهبنان به راور. این ده کوهستانی و سرد و با 400 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
آنکه می خورد. اکیل. طاعم. آکل. اکّال: خوری خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی دهانی. منوچهری. گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟ ناصرخسرو. زبهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد. ناصرخسرو. هر ابائی که درخورد ببساط وآورد در خورنده رنگ نشاط. نظامی. اما نگذارم از خورش دست گر من نخورم خورنده ای هست. نظامی. خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیاپرست. سعدی (بوستان). هوس، نیک خورنده. (منتهی الارب). اکول، بسیار خورنده. ج، خورندگان، فراخ دل. آنکه از خود چیزی دریغ نمی دارد. کنایه از خرّاج: چون سالی چند برآمد خلیل بمرد و مردی بود از خزانه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان، مردی فراخ دل و خورنده و پدرش عمرو او را نیکو داشتی، خلیل او را وصیت کرد و حجابت و سقایت بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی) ، نان خور. (یادداشت بخط مؤلف). خانواده. اهل بیت. (ناظم الاطباء). آنکه تحت تکفل کس دیگر است: یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. (گلستان سعدی). این دو نفر حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یک نفر خورنده زیاد بوده آن... یک نفر زیاده از من است. (مزارات کرمان ص 52) ، آنکه ملک کسی را بحق و یا ناحق تصرف کند. (ناظم الاطباء) ، خورند. لایق
آنکه می خورد. اکیل. طاعم. آکل. اَکّال: خوری خلق را و دهانت نبینم خورنده ندیدم بدین بی دهانی. منوچهری. گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟ ناصرخسرو. زبهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد. ناصرخسرو. هر ابائی که درخورد ببساط وآورد در خورنده رنگ نشاط. نظامی. اما نگذارم از خورش دست گر من نخورم خورنده ای هست. نظامی. خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیاپرست. سعدی (بوستان). هوس، نیک خورنده. (منتهی الارب). اکول، بسیار خورنده. ج، خورندگان، فراخ دل. آنکه از خود چیزی دریغ نمی دارد. کنایه از خرّاج: چون سالی چند برآمد خلیل بمرد و مردی بود از خزانه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان، مردی فراخ دل و خورنده و پدرش عمرو او را نیکو داشتی، خلیل او را وصیت کرد و حجابت و سقایت بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی) ، نان خور. (یادداشت بخط مؤلف). خانواده. اهل بیت. (ناظم الاطباء). آنکه تحت تکفل کس دیگر است: یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. (گلستان سعدی). این دو نفر حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یک نفر خورنده زیاد بوده آن... یک نفر زیاده از من است. (مزارات کرمان ص 52) ، آنکه ملک کسی را بحق و یا ناحق تصرف کند. (ناظم الاطباء) ، خورند. لایق