جدول جو
جدول جو

معنی خورمیز - جستجوی لغت در جدول جو

خورمیز
(خُرْ)
دهی است از دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد، واقع در جنوب باختری مهریز و 12هزارگزی باختر راه یزد به انار. این ده در جلگه قرار دارد با هوای معتدل و 2062 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی کرباس بافی است. بدانجا یک باب دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورشید
تصویر خورشید
(دخترانه)
درخشنده، آفتاب، معشوقه جمشید در داستان جمشید و خورشید، کره سوزان درخشان و گازی که زمین و سایر سیاره های منظومه شمسی حول آن می گردند و نور گرما و انرژی منظومه شمسی از آن است، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوردیس
تصویر خوردیس
(دخترانه)
مانند خورشید، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، توشه دان، کنف، توشدان، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
کره ای سوزان و گازی که زمین و سیارات دیگر منظومۀ شمسی دور آن می گردند و از آن کسب نور و حرارت می کنند، کنایه از آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ)
شوربا، و معرب آن خردق و خردیق است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر بحدود و مشخصات زیر: شمال بخش اهرم، باختر ارتفاعات مند و تنگستان، خاور ارتفاعات دهستان خاویز و ارتفاعات لاور، رئیس غلام، جنوب دهستان چغاپور. این دهستان در شمال باختری بخش واقع و هوای آن گرم و آب مشروب آن از قنات و چاه و زراعت آن دیمی است. محصولات خورموج عبارتند از: غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت و باغبانی و کسب از صنایع دستی عبابافی است. این بخش خورموج از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و تعداد نفوس آن در حدود 16000 تن و قراءمهم عبارت از خردرازی، فقیه حسنان، کلل، حیدری و لاور و رئیس غلام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
ماه تابستان. (ناظم الاطباء) ، نام روز یازدهم از ماههای ایرانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
شهرکیست در سواحل فارس و در کنار خلیجی که نزدیک به یک فرسخ با دریا فاصله دارد و کشتیها بدانجارفت و آمد میکنند و بازار بین سینیز و سیراف است
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
شهری است که مسیح نبوت تهدیدآمیز درباره آن و کفر ناحوم و بیت صیدا فرمود. روبینصن گمان دارد که خورزین در نزدیکی تل حوم بوده است و دیگران در نزد کرازه اش دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ)
دهی است جزء دهستان برغان ولیان بخش کرج شهرستان تهران، شمال راه شوسۀ کرج به قزوین. این ده در کوهستان واقع شده با آب و هوای سردسیری و 693 تن سکنه. آب آن از قنات و رود خانه ولیان و محصول آن غلات و بنشن و صیفی و انگور و عسل. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی کرباسبافی و گیوه چینی. یک باب دبستان دارد و بدانجا امامزاده ای است. راه مالرو و از طریق قلعه چندار می توان ماشین برد. قلعۀ ازنق جزء این ده می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
ریزندۀ خون، (آنندراج)، سفاک، قتال، آدم کش، (ناظم الاطباء)، سفاح، (یادداشت مؤلف) :
شهنشاه خودکام خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخسار زرد،
فردوسی،
بریده سرگرد ارجاسب را
جهاندار و خونریز لهراسب را،
فردوسی،
یکی مرد خونریز و بی کار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد،
فردوسی،
جهاندار خونریز ناسازگار
نکرد ایچ یاد از بد روزگار،
فردوسی،
کمند سواران سرآویز شد
پرندآوران ابر خون ریز شد،
اسدی،
همه ساله بدخواه ضحاک بود
که ضحاک خونریز و ناپاک بود،
اسدی (گرشاسب نامه)،
طبرخون رخانی که خونریز چشمش
رخانم بشویدبه آب طبرخون،
سوزنی،
خونریز ماست غمزۀ جادوت پس چرا،
خاقانی،
خونریز بی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش،
خاقانی،
بخونخواری مکن چنگال را تیز
کز این بی بچه گشت آن شیر خونریز،
نظامی،
همان تیغ مردان که خونریز شد
بتدبیر فرزانگان تیز شد،
نظامی،
خونریز من خراب گشته
مست از دیت و قصاص رسته،
نظامی،
کان شحنۀ جان ستان خونریز
آبی تندست و آتشی تیز،
نظامی،
چون زنم دم کاتش دل تیز شد
شیر هجر آشفته و خونریز شد،
مولوی،
دیگر از حربۀ خونخوار اجل نندیشم
که نه از غمزۀ خونریز تو ناپاکتر است،
سعدی،
چشمت بغمزه ما را خون خورد و می پسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت،
حافظ،
در آستین مرقع پیاله پنهان کن
که همچو چشم صراحی پیاله خونریز است،
حافظ،
دل بدان غمزۀ خونریز کشد جامی را
صید را چون اجل آید پی صیاد رود،
جامی (دیوان، چ هاشم رضی ص 356)،
، خون ریزنده، که خون از آن جاری باشد:
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدانسان که خونریز گشتش دو چنگ،
فردوسی،
، میرغضب، (ناظم الاطباء) :
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز طشت،
فردوسی،
بخونریزم اجازت چیست گفتی
اشارت اینکه بسم اﷲ همین دم،
کمال خجندی (از آنندراج)،
،
قتل، اراقۀ دم، سفک دم، خونریزی، (یادداشت مؤلف)، ریختن خون، (از آنندراج) :
گردون نبرد ساخت بخونریز با دلم
در دیده خون دل ز نشان نبرد ماند،
خاقانی،
روز خونریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که در خون قضائید همه،
خاقانی،
برآید ناگه ابری تند و سرمست
به خونریز ریاحین تیغ در دست،
نظامی،
صبح گرانخسب سبکخیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد،
نظامی،
بخون ریز من لشکری ساختی
شبیخون کنان سوی من تاختی،
نظامی،
خونریز بود همیشه در کشور ما
جان عود بود همیشه در مجمر ما
داری سرما و گرنه دور از بر ما
ما دوست کشیم و تو نداری سرما،
(از تذکره الاولیاء)،
بعد ازین خونریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر،
مولوی،
بنازم ترک چشمت را که ترکش بسته می خواهد
بخون ریز اسیران این چنین باید میان بستن،
کلیم (از آنندراج)،
نگه دو اسبه بتازد بقلب خسته دلان
چو صف کشد پی خونریز خلق مژگانش،
علی خراسانی (از آنندراج)،
، چشم معشوق، (از ناظم الاطباء)، کشتار، نحر، قربانی، تضحیه، ذبح، قربانی کردن، (یادداشت مؤلف) :
آمد خجسته موسم قربان بمهرگان
خونریز این بهم شد با برگ ریز آن
با مهرگان چو نیک فتاد اتفاق عید
خونریز و برگ ریز پدید آمد و عیان
خونریز این بسازد برگ و نوای بزم
خونریز آن بسازد برگ و نوای خوان
خونریز این قنینۀ می را گران کند
خونریز آن ترازوی طاعت کند گران،
سوزنی،
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشدپاییز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار،
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
مرکّب از: خور + شید، خور. مهر. هور. شمس. شارق. بیضاء. شید. (مهذب الاسماء)، روز. غزاله. (یادداشت بخط مؤلف)، ستاره ای که جاذبۀ گرانشی آن اجرام منظومۀ شمسی را بر مداراتشان نگاه میدارد. نزدیکترین ثوابت است به زمین و با وجود عظمت نسبی آن نسبت به اجرام منظومۀ شمسی در مقام مقایسه با سایر ستارگان ستارۀ زرد کوتوله ای بیش نیست، که در شاخه ای مارپیچی نزدیک حاشیۀ خارجی کهکشان جا دارد. برای ساکنین زمین خورشید از مهمترین ستارگان است، اشعۀ آن منبع حرارت، نور، مواد غذائی، سوخت و قدرت است. در طی حرکت ظاهری روزانۀ خود در آسمان به رشد گیاهان کمک میکند، زمین را گرم میسازد، آب را از منابع مختلف تبدیل به بخار میکند، در تولید بادها سهیم است و اعمال بسیار دیگر نیز انجام می دهد که جملگی آنها برای وجود انسان اهمیت حیاتی دارد. ابعاد و فواصل: فاصله متوسط خورشید از زمین 149490000 کیلومتراست (فاصله خورشید را از زمین میتوان بوسیلۀ اختلاف منظر خورشید یا به وسیلۀ سومین قانون از قوانین کپلر تعیین کرد)، قطر متوسط خورشید 1390400 کیلومتر حدود 109/1 برابر قطر زمین است و حجمش 1300000 برابر حجم زمین میباشد. جرم خورشید را میتوان بوسیلۀ جاذبۀ گرانشی آن بر زمین حساب کرد و آن 133*1/982 گرم یا قریب 1027*2 تن میباشد (331950 برابر جرم زمین) ، از روی جرم و حجم خورشید میتوان جرم مخصوص آنرا حساب کرد و آن 1/4 برابر جرم مخصوص زمین یا 1/4 برابر جرم مخصوص آب است. جاذبۀ گرانشی خورشید بر سطح رخشانکره مساوی 27/6 برابر جاذبۀ گرانشی بر سطح زمین میباشد و بدین حساب شخصی که بر کرۀ زمین 50 کیلوگرم وزن داشته باشد بر خورشید قریب 1/4 تن وزن خواهد داشت.
حرکات خورشید: خورشید دارای حرکات ظاهری (= حرکت یومی و حرکت سالیانه) و حرکات واقعی است، خورشید در حرکت یومی (حرکت ظاهری کرۀ آسمان) شرکت دارد. در نیمکرۀ ما، از مشرق طلوع میکند، در طرف جنوب از نصف النهار محل میگذرد (عبور علیاء) و در مغرب غروب میکند، عبور آن از نصف النهار ظهر حقیقی را مشخص میسازد (شبانروز) ، خورشید حرکت (ظاهری) سالیانه ای بدور زمین نیز دارد، که هر روز آنرا قریب یک درجه از مغرب بطرف مشرق میبرد، در این حرکت خورشید سالی یک بار از مقابل برج ها میگذرد، مدار این حرکت در صفحۀ دایره البروج واقعست، این حرکت در تاریخ نجوم اهمیت فراوان داشته است. اعتدالین و انقلاب و میل کلی مربوط به آن و سال شمسی مبتنی بر آن است (سال تقویم)، علاوه بر این حرکات ظاهری حرکت دورانی کهکشان خورشید را با سرعت حدود 1130000 کیلومتر در ساعت در فضا میگرداند، اما در داخل کهکشان هم خورشید ثابت نیست بلکه با سرعتی قریب 72400 کیلومتر در ساعت بجانب صورت فلکی جاثی علی رکبتیه حرکت میکند و اینکه ما از این حرکت سریع خورشیددر فضا بیخبریم بسبب دوری اجرام فلکی است که مأخذ تشخیص این حرکت وضعی خاصی نیز هست که بر طبق ارصاد متعدد کلفهای خورشید و ارصاد طیفی دورۀ آن برای قسمتهای مختلف خورشید با تغییر فاصله از استوای خورشید متفاوت است و این امر دال بر این است که خورشید جسمی صلب نیست. دورۀ حرکت وضعی خورشید در استوای آن حدود25 شبانروز میباشد. استوای خورشید نسبت به صفحۀ دایره البروج (صفحۀ مدار زمین) /157 مایل است.
ساختمان طبقات سطحی و داخل خورشید: اطلاعات ما از ساختمان خورشید مستنبط از نوری است که از آن میتابد (یعنی آفتاب) و بر اثر آن بوسیلۀ تجزیۀ طیفی میتوان مواد موجود در خورشید را تعیین کرد. طیف خورشید طیفی است متصل و دارای خطوطی تیره که به خطوط فراونهوه فر معروفند، از مطالعۀ این خطوط معلوم شده است که بسیاری از عناصری که در زمین میشناسیم (ئیدروژن، اکسیژن، کربون، آهن، نیکل، سیلیسیوم و غیره) در خورشید وجود دارد. از اتمهای موجود در خورشید قریب 90% اتم ئیدروژن و نزدیک 10% اتم هلیوم است و اتمهای سایر عناصر کمتر از 0/1% میباشند. طبقات سطحی خورشید بحالت گازی هستند وهر قدر بطرف مرکز خورشید بیشتر رویم دما و جرم مخصوص آن بیشتر میشود، قسمت درخشان خورشید که با چشم غیرمسلح مرئی است طبقۀ گازی رخشانکره است که بر اساس مطالعات طیفی انرژی تشعشعی خورشید دمای سطح آنرا حدود6000 تا 7000 درجۀ صدبخشی تخمین کرده اند. بر اساس ملاحظات و اطلاعات حاصل درباب خورشید محققین طرحهایی برای ساختمان داخل خورشید اندیشیده اند که بر طبق آنهادمای قسمت مرکزی خورشید حدود 15000000 یا شاید 20000000 درجۀ صدبخشی است. مادۀ مرکزی خورشید با فشار حدود 200بیلیون جو متراکم و حدود 10 بار از سرب سنگین تر است، معذلک بسبب زیادی فوق العادۀ دما هیچ ماده ای بحالت جامد یا مایع در خورشید وجود ندارد و در واقع اعماق خورشید گازی است تبهگن که از جامدهایی که مامیشناسیم چگالتر است. جو خورشید مشتمل بر طبقه ای برگردان رنگینکره و تاج خورشید است. اطلاعات از جو خورشید مستخرج از کسوفهای کلی (گرفت) است، در کسوف کلی سال 1842 میلادی راصدین تاج خورشید و زبانه های درخشان سرخ فامی را که بالای رخشانکره در تاج سر کشیده بود مشاهده کردند، در کسوف کلی سال 1851 از عکاسی استفاده شد و ترقیات سریع حاصل آمد، در 1869 چ. ا. یانگ و وهار کنس خطوط تازه ای در طیف تاج خورشید کشف کردند که هویت آنها 71 سال ناشناخته ماند و سرانجام راصدین را به جو خورشید رهبری کرد، در 1870 یانگ طبقۀ رنگینکره را کشف نمود، رصد کسوفهای کلی بعد و تکمیل وسایل رصدو اختراعاتی مانند تاجنگار (تاج خورشید) و خور طیفنگار (خورنگار) بر اطلاعات ما درباره جو خورشید افزود.
فعالیت خورشید و تشعشعات آن: جرم و شعاع و تابناکی خورشید احتمالاً در طی چندین بیلیون سال اخیر تغییر معتنابهی نکرده است ولی بر سطح آن پدیده های موقت چندی ظاهر میشود که از آنها به فعالیت خورشید تعبیر میکنند و نواحیی از خورشید را که فعالیت در آنها نسبهً شدید است نواحی فعال آن خوانند، معروفترین نوع فعالیت خورشید کلفهای آن است، مشعلهای فورانهای رنگینکره وزبانه های خورشید انواع دیگر فعالیت خورشید هستند. خورشید همواره در فعالیت است و آن در زمین مؤثر میباشد. از نتایج این تأثیرات ضعیف شدن یا خاموشی صدای رادیو و تولید صداهای ناگهانی در رادیو، طوفانهای مغناطیسی و شفق شمالی و شفق جنوبی است که ساز و کار تولید آنها و فعالیت خورشیدی مسبب آنها بدرستی معلوم نیست ولی تعداد و شدت این آثار زمینی هنگامی که کلفهادر منتهای فعالیت هستند بیش از مواقع دیگر است و حتی بعضی از دانشمندان بحرانهای اقتصادی و رفتار انسانی و جنگها و بسیاری از پدیده های اجتماعی دیگر را وابسته به دورۀ کلفها میدانند. خورشید علاوه بر نور و حرارت، تشعشعات دیگر و ذراتی نیز صادر میکند، از آن جمله است اشعۀ فوق بنفش که قسمتی از آنها به زمین میرسند و عامل عمده آفتابزدگی هستند (مخصوصاً در پهنه های مستور از برف که اشعه را منعکس میکنند) ، خوشبختانه بیشتر اشعۀ فوق بنفش هنگام عبور از جو بوسیلۀ لایه ای از اوزون که در فرازای 20 تا 30 کیلومتری زمین واقع است جذب میشوند، در غیر این صورت اشعۀ مذکور برای ما بسیار خطرناک بودند. برای اطلاع از استفاده ای که بشر از خورشید می برد گوییم اگر 0/8 ریال قیمت برق برای هر کیلووات در ساعت بپردازیم در هر ثانیه میبایستی متجاوز از 38200000000 ریال پول بدهیم. بر طبق شواهد زمین شناسی تشعشع انرژی از خورشید لااقل در یک بیلیون سال اخیر تقریباً ثابت مانده است، منبع این انرژی شگرف مورد تحقیقات فراوان قرار گرفته است و امروزه منبع انرژی خورشید را فعل و انفعال هسته ای میدانند. (از دائره المعارف فارسی)، ستاره ای که روشنایی روز ازآن حاصل می گردد، خورشید مرکز است مر سلسلۀ سیاری را که ما در آن واقع شده ایم و منظم کننده حرکت زمین و دیگر سیارات و منبع حرارت و نور است و حیوهبخش عمده همه موجودات آلیه میباشد و علمای هیئت ثابت کرده اند که خورشید عبارتست از جرمی جامد و منظم و تاریک که آنرا اتمسفر مضیی و متشعشعی احاطه نموده است و فاصله مابین خورشید و زمین 149ملیون کیلومتر است و ضیای آن بما در مدت 8 دقیقه و 13 ثانیه میرسد و 1400000مرتبه بزرگتر از زمین است، و قبل از زمان کوپرنیک معتقد بودند که خورشید و همه آسمانها و سیارات آنها بدور زمین می گردند ولی امروز ثابت و مبرهن شده که این حرکتی که ما احساس می کنیم از زمین است و خورشید سیاره ای است ثابت. (ناظم الاطباء) :
بخط و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پرن بر اوج خورشید
یکی چون شایورداز گرد مهتاب.
پیروز مشرقی.
بحجاب اندرون شود خورشید
چون تو گیری از آن دو لاله حجیب.
رودکی.
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم سارو گرد نستوه.
رودکی.
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامۀ خانه بتیک فاخته گون شد.
رودکی.
بلند کیوان با اورمزد و با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
بوشکور بلخی.
چو خورشید آمد ببرج بره.
بوشکور بلخی.
ای منظره و کاخ برآورده بخورشید
تا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
خورشیدتیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک خشت تو بر سان زند همی.
دقیقی.
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
همی ماهی از آب برداشتی
سر از گنبد ماه بگذاشتی
بخورشید ماهیش بریان شدی
وز او چرخ گردنده گریان شدی.
فردوسی.
دو هفته برآمد بدو گفت شاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که برگوی آن رزم خاقانیان
ببندی چنان هم کمر بر میان.
فردوسی.
اگر ایدون که بکشتن نمرند این پسران
آن خورشید و قمر باشند این جانوران.
منوچهری.
بدهقان کدیور گفت انگور
مرا خورشید کرد آبستن ازدور.
منوچهری.
من و تو غافلیم و ماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
نیاید آن نفع از ماه کآید از خورشید.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
چرا غم چه باید چو خورشید هست ؟
اسدی.
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی بگل.
اسدی.
چهارم فلک باز خورشید را
کز او مر جهان را سراسر ضیاست.
ناصرخسرو.
عاصی سزای رحمت کی باشد
خورشید را همی بگل اندایی.
ناصرخسرو.
نیست ز خورشید جدا روشنی.
مسعودسعد.
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم.
معزی.
که داند کرد خورشید جهان افروزرا پنهان ؟
معزی.
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست.
سنائی.
و داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند چنانکه جمال خورشید روی زمین را منور گرداند. (کلیله و دمنه)، ذکر آن بقلم عطارد بر پیکر خورشید نبشته. (کلیله و دمنه)،
خورشید را ز راه کجا افکند غبار؟
شهریاری.
شرح آن دیگران همی ندهم
گر فرودند و گر بر از خورشید.
انوری.
تویی که سایۀ عدلت چنان بسیط شده ست
که رخنه کردن آن مشکل است بر خورشید.
انوری.
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
بگز مهتاب پیمایی بگل خورشید اندایی.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 326)،
حسود کور شود فضل من بپوشدلیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود.
جمال الدین عبدالرزاق.
آسمان در دور هفتم بعد سال ششهزار
زاده خورشیدی که تختش تاج سعدان آمده.
خاقانی.
از نعل او مه را کله بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش زآن سنبله کاین سبز صحرا داشته.
خاقانی.
خواهی سپهر کآن دم خورشید گوی گردد
چون در کفش هلالی چوگان تازه بینی.
خاقانی.
خورشید من بزیر گل آنجا چه می کند
غرقه میان خون دل اینجا من آن کنم.
خاقانی.
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه بنزدیک تراز تو سیه روی تر.
خاقانی.
ز پرگارحمل خورشید منظور
بدلو اندر فکنده بر زحل نور.
نظامی.
ای خداوندی که گر خورشید را فرمان دهی.
عبدالواسع جبلی.
مادح خورشید مداح خود است.
مولوی.
لیکن از مشرق الطاف الهی چه عجب
که چو شب روز شود بر همه تابد خورشید.
سعدی.
ز خورشید پنهان شود موش کور.
سعدی.
سایه با خورشید دانم هم ترازو بوده است.
وحید قزوینی.
- چشمۀ خورشید، قرص خور:
چندان بمان که چشمۀ خورشید دم برآرد
بالای چشمه سار عدم خاوری ندارم.
خاقانی.
- تیغ خورشید، کنایه از نور خورشید:
تیغ خورشید از جهان پوشیده اند.
خاقانی.
- خورشیدبخت، با بخت بلند:
شه گیتی آرای خورشیدبخت
که بر تارک چرخ بنهاد تخت.
فردوسی.
- خورشید بگل اندودن، کنایه از پنهان کردن امری که در غایت شیوع باشد. (از آنندراج) :
خرد زآن طیره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
بگز مهتاب پیمایی بگل خورشید اندائی.
انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 326)،
- خورشید بگل پوشیدن، کنایه از پنهان کردن امری که در غایت شیوع است. خورشید بگل اندودن:
چنین داد پاسخ بت دل گسل
که خورشید پوشید خواهی بگل.
اسدی.
که با من چه سود است کوشیدنت
بگل روی خورشیدپوشیدنت.
نظامی.
- خورشید تابان، خورشید درخشان:
ز خورشید تابان و از گرد و خاک
زبانها شد از تشنگی چاک چاک.
فردوسی.
- خورشید تابنده، خورشید تابان:
ز خورشید تابنده تا تیره خاک
گذر نیست از حکم یزدان پاک.
فردوسی.
- خورشیددل، کنایه از سخی طبع:
خورشیددلی و مشتری زهد
احمدسیری و حیدراحسان.
خاقانی.
- خورشید رخشان، خورشید تابان:
برون آمد از گرد فرخنده زال
بخورشیدرخشان برآورده یال.
فردوسی.
- خورشید سر دیوار، کنایه از غروب ورفتن آفتاب. (آنندراج)،
- ، کنایه از آخر عمر. (آنندراج)، آفتاب لب بام.
- ، کنایه از بپایان رسیدن امری. (آنندراج) :
بر هر دلی که پرتو خورشید عشق تافت
خورشید عقل بر سر دیوار میرود.
عمادی شهریاری (از آنندراج)،
- خورشیدفر، با فر و شکوه. آنکه فر خورشید دارد:
چنین گفت فرزند را زال زر
که ای نامور پور خورشیدفر.
فردوسی.
- خورشیدوار، شبیه بخورشید. خورشیدسان:
بر لب بحر کفش خورشیدوار
قربۀ زرین و سقا دیده ام.
خاقانی.
- امثال:
که خورشید هرچند تنها رود
سپاه شب از بیم پنهان شود.
؟
خورشید چو گشت سایه گستر
از ذرۀ مختصر چه خیزد؟
؟
خورشید دهد روشنی و مشک دهد شم.
؟
- مطلع خورشید، طلوعگاه خورشید:
ای تماشاگاه جانها طرف لالستان تو
مطلع خورشید زیر زلف جان افشان تو.
خاقانی.
صاحب آنندراج گوید: طفل، مشعل، کف، پنجه، لاله، خنجر، فتیله، پنبه، گوی، مهره، یاقوت، زر، آفتابه، ساغر، پیاله، جام از تشبیهات خورشید است، و شواهد زیر را نیز می آورد:
چو یاقوت خورشید را روز برد
بیاقوت جستن جهانی فشرد.
نظامی.
جام خورشید از آن پیش که برگیرد صبح
جام جمشیدی صهبا بصبوحی دارد.
جمال الدین سلمان.
هست قرص مهش ببزم امید
لگن آفتابۀ خورشید.
اشرف.
یک درم وار نیاید زر خالص بیرون
گر خمیرش زر خورشید درآرد بعمل.
عرفی.
طفل خورشید را صلابت آن
سربریده ز مادر اندازد.
ثنائی.
اکنون شود ز مشعل خورشید تیره روز
آن محفلی که روشنی از شمع لاله داشت.
قاسم مشهدی.
بیش است از پیالۀ خورشید این شراب
مستانه جلوه های فلک از نگاه کیست ؟
صائب.
چون پنجۀ خورشید بود زود زبردست
هر دست دعائی که بزیر سر صبح است.
صائب.
خون در شفق ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظارۀ سیب ذقن کیست ؟
صائب.
خردۀ انجم ندارد رونقی در کوی صبح
مهرۀ خورشید شایسته ست بر بازوی صبح.
صائب.
صائب از بس همت من سربلند افتاده است
لانۀ خورشید ننگ طرف دستار من است.
صائب.
چه عشوه کرد ندانم لبت که در گردون
ز رشک پنبۀ خورشید گشت داغ مسیح.
مفید بلخی.
در شواهد زیرین از کلمات بور بیجاده رنگ، ترک حصاری، خایۀ زرین، خلخال زر، زرین چراغ و گل سرخ نیز مراد خورشید است:
دگر روز کاین بور بیجاده رنگ
ز پهلوی شبدیز بگشاد تنگ.
نظامی.
چو ترک حصاری ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد.
نظامی.
چو گردون سر طشت سیمین گشاد
غراب سیه خایه زرین نهاد.
نظامی.
چو خاتون یغما بخلخال زر
ز خرگاه خلخ برآورد سر.
نظامی.
جهان چشم روشن بزرین چراغ.
نظامی.
سحرگه که آمد بنیک اختری
گل سرخ بر طاق نیلوفری.
نظامی.
، نور شمس. آفتاب. ضوء شمس. (یادداشت مؤلف) :
ز خورشید و از آب و از باد و خاک
نگردد تبه نام و گفتار پاک.
فردوسی.
خداوندی که نام اوست چون خورشید گسترده
ز مشرقها بمغربها ز خاورها بخاورها.
منوچهری.
همچو خورشید کجا لشکر سایه شکند
لشکر دشمن به زین شکند شاهنشاه.
منوچهری.
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
چند پوشاند ز گاه صبح تا هنگام شام
خاک را خورشید صورت گشتن این رنگین ردا؟
ناصرخسرو.
چون طلعت خورشید عیان گشت بصحرا
آنجا چه بقا ماند نور قمری را؟
سنائی.
صدر زمین تواضع و خورشیدطلعتی
وز طلعت تو تافته خورشید بر زمی.
سوزنی.
که در مفارقت بارگاه چون فلکت
مرا ز سایه بخورشید عمر بنشانید.
انوری.
در کنف صبح فر میر محمد
راست چو خورشید نور تام برآمد.
خاقانی.
نور رخ تو طلسم خورشید شکست
خورشید ز شرم سایه از خلق گسست
رخ زرد و خجل گشت و بمغرب پیوست
پیرایه سیه کرد و بماتم بنشست.
خاقانی.
ز خورشید تا سایه مویی بود
که این روشن آن تیره رویی بود.
نظامی.
می رود منفعل از مجلس مستان خورشید
هرکه ناخوانده درآید خجل آید بیرون.
صائب.
، روح حیوانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام مرضی است که در گاو و گوسفند پدید آید، خون شاش، در نهاوند این مرض را ’خون میز’ و در اصفهان ’شکاری’ و در خراسان ’سپرزی’ و در کرج ’خون شاش’ می نامند، اسبل تو، زهره تو، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نفقه کردن مال را گویند به آسانی در امور حسنۀ جمیله و آن را به عربی کفاف خوانند، (برهان) (آنندراج)، کفاف و نفقۀ مال به آسانی در امور حسنۀ جمیله و آسایش، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، سکنۀ آن 349 تن. آب آن از دره. محصول آن غلات، توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، سکنۀ آن 397 تن. آب آن از زرینه رود. محصول آن غلات، چغندر، توتون و حبوب. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
میخ سربزرگ چوبین را گویند که در طویلۀ اسبان به کار برند، (برهان) (ناظم الاطباء) :
به اشک چشمم چون خانه کورمیخ کشند
چو غنچه هیچم باشد که سیرخواب کنند،
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ مِ)
نام شمشیر سلیمان پیغمبر بوده است. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) :
مگر نگین سلیمان بدست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را بفرمان کرد
و یا سلیمان خورمهر نام سیفی است
که دیو چونان فرمانبری سلیمان کرد.
مسعودسعد (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
خورجین. جامه دان. (ناظم الاطباء).
- خورچین کردن، چیدن. خوشه چیدن. (ناظم الاطباء).
- ، اجاره کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
معشوقۀ جمشید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشد. دو جوال که نیمی از دهانۀ هر دو را بهم دوزند. بارجامه. باردان. (یادداشت مؤلف) :
یار تو خورجین تست و کیسه ات.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(پَ وَ)
پزندۀ خوردنی که بعربی طباخ گویند. آشپز، و آن را خوردی پز نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به خوردی پز شود
لغت نامه دهخدا
خاربست، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام محلی در کنار راه تبریز به اهر میان روبیا و اهرچای (رود اهر) در 112200گزی تبریز
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
به فرانسه کاپیتول، تلی بود در قسمت غربی روم قدیم که قریب 40 ذرع ارتفاع داشت و رومیان بر فراز آن ژوپیتر را معبدی ساخته بودند. (از تمدن قدیم ترجمه نصرالله فلسفی ص 493)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خورمی
تصویر خورمی
شادی شادمانی شعف سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
دو کیسه که از طرفی بهم یکی شده باشند، باردان
فرهنگ لغت هوشیار
شمس، مهر، خور، یکی از ثوابت که زمین و سیارات دیگر دور آن میگردند و از آن کسب نور میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
کسی که مردم را بکشد، سفاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورجین
تصویر خورجین
((خُ))
کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می دهند، خورجین، خرج، خرجین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورشید
تصویر خورشید
((خُ))
ستاره ای که سیارات منظومه شمسی به گرد آن می چرخند، هر ستاره ای که مرکز یکی از منظومه ها باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خونریز
تصویر خونریز
سفاک
فرهنگ واژه فارسی سره
از مراتع نشتای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی