جدول جو
جدول جو

معنی خورموج - جستجوی لغت در جدول جو

خورموج
(خُرْ)
دهی است از دهستان حومه بخش خورموج شهرستان بوشهر بحدود و مشخصات زیر: شمال بخش اهرم، باختر ارتفاعات مند و تنگستان، خاور ارتفاعات دهستان خاویز و ارتفاعات لاور، رئیس غلام، جنوب دهستان چغاپور. این دهستان در شمال باختری بخش واقع و هوای آن گرم و آب مشروب آن از قنات و چاه و زراعت آن دیمی است. محصولات خورموج عبارتند از: غلات و خرما و تنباکو. شغل اهالی زراعت و باغبانی و کسب از صنایع دستی عبابافی است. این بخش خورموج از 22 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و تعداد نفوس آن در حدود 16000 تن و قراءمهم عبارت از خردرازی، فقیه حسنان، کلل، حیدری و لاور و رئیس غلام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوروش
تصویر خوروش
(دخترانه)
تابان و درخشان چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
حالتی که پیش از بروز تب و لرز عارض می شود و شخص احساس سرما و خارش پوست بدن می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فورموی
تصویر فورموی
ویژگی کسی که موی های بور دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شورمور
تصویر شورمور
مورچۀ ریز و ضعیف، مورچۀ خرد، حقیر، ضعیف، درمانده، ناتوان، شور، غوغا، آشوب
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای شیمیایی که از غدد درون ریز بدن به درون خون ترشح می شودو عملکرد بخش های مختلف را تنظیم می کند
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ)
ماه تابستان. (ناظم الاطباء) ، نام روز یازدهم از ماههای ایرانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
گندم بریان شده. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بورموی، آنکه مویش کمرنگ و بور بوده: صبحه، فورموی شدن، اصبح، مرد فورموی، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُرْ)
فرمول. نمونه. سرمشق، رمز، (اصطلاح جبر) عبارتی که رابطۀ مقادیری را که جواب مسائل مشابهی هستند معین میکند، در پزشکی، نسخه. دستور، در شیمی، بیان نسبت اجسامی که شی ٔ از آن به وجود می آید با نشانه های اختصاری. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
در تداول گاریچیها: خوراک که به اسب دهند، غرموت، غرمود، رجوع به غرموت شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان حومه بخش مهریز شهرستان یزد، واقع در جنوب باختری مهریز و 12هزارگزی باختر راه یزد به انار. این ده در جلگه قرار دارد با هوای معتدل و 2062 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی کرباس بافی است. بدانجا یک باب دبستان وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
موش کور (به اضافه)، (از فرهنگ فارسی معین)، نوعی از موش باشد بغایت گنده و بدبوی و کریه منظر و روزها بیرون نیاید، (برهان) (آنندراج)، خلد، جلذ، موش کور، انگشت برک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خدای تعالی موشی بفرستاد که آن را کورموش خوانند تاآن بند را پاره کرد، (تفسیر کمبریج از فرهنگ فارسی معین)، عرم، کورموشان باشند، (قصص الانبیاء ص 177)،
چشم ننهاده ست حق در کورموش
زآنکه بی چشمش چریدن هست خوش،
مولوی
لغت نامه دهخدا
نوعی از مور که بغایت خرد باشد، (غیاث)، مورچه های خرد و کوچک، (برهان) (ناظم الاطباء)،
این لغت از توابع است و بمعنی نحس و ضعیف است، (انجمن آرا) (از آنندراج) :
شورمورند حریفانت ولیکن گه لاف
شارمارند و نفر با نفر آمیخته اند،
خاقانی (از انجمن آرا)،
،
غوغا و آشوب ... (انجمن آرا) (از آنندراج)، و رجوع به شور و مور شود
لغت نامه دهخدا
(مُنْ)
رمی د (1858- 1915 میلادی). نویسندۀ فرانسوی که در بازوش آن هولم (ارن) متولد شد. آثار او انتقادی و به سبک سمبولیسم است
لغت نامه دهخدا
(هُرْ مُنْ)
رجوع به هرمن شود
لغت نامه دهخدا
حالتی که درمقدمۀ تب و لرز در بدن پدید آید، حالتی که پیش از تب و لرز دست دهد مردمان را، سرد شدن تن چنانکه گویی موران بسیار بر بشره در جنبشند، (یادداشت مؤلف)،
- مورمور شدن کسی را، حالتی که در بدن پیدا آید پیش از تب لرزه، (یادداشت مؤلف)،
- مورمور کردن تن، حالتی که پیش از آمدن تب لرزه در بدن پدید آید چنانکه گویی سوزنهای بسیار از یخ بر تن فرود آرند، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ مِ)
نام شمشیر سلیمان پیغمبر بوده است. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) :
مگر نگین سلیمان بدست خسرو ماست
که چون سلیمان مر باد را بفرمان کرد
و یا سلیمان خورمهر نام سیفی است
که دیو چونان فرمانبری سلیمان کرد.
مسعودسعد (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ناحیتی است از بلوکات دشتستان. طول آن 18هزارگز. مرکز آن خرموج و دارای چهارصد خانوار است. (یادداشت بخط مؤلف). برای اطلاع بیشتر به خورموج رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُو)
چهارموج. چارموجه. طوفان. گرداب که بهندی ’بهنور’ گویند. (آنندراج) :
کسی کزشش جهت کرده کناره
فتد در چارموج از حسن پنجاب.
آرزو (از آنندراج).
و رجوع به چارموجه شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُرْ)
دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در 28هزارگزی باختر اسکو و 13هزارگزی شوسۀ تبریز بدهخوارقان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 165 تن سکنه. آب آن از چشمه و چاه ومحصول آن غلات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری وراه ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ نَ)
ناحیتی است واقع در قاینات و در ده فرسنگی آن معدن مس است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ)
جمع واژۀ خضرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُرْ)
خرخر. آواز گربه، آوازی که از بینی و گلوگاه بعض مردم خوابیده برآید
لغت نامه دهخدا
قسمتی ازترشحات داخلی که وسیله غدد مترشحه داخی ترشح میشود واثرتحریکی و حیاتی بر روی سایر اعضا بدن دارد. هورمون های دارای برخی خواص مشترکند اولا مانند کاتالیزورها بمقدارخیلی کم دارای اثرات خیلی زیادی هستتدولی معذلک بادیا ستارها تفاوت کلی دارند مثلا در اثر حرارت ازبین نمیروند و یالااقل در مقابل حرارتی که دیاستازها را از بین میبرد مقاومت کرده و از بین نمیروند ثانیا خواص یک آنتی ژن را هم ندارند یعنی اگر ببدن حیوانات تزریق شوند نه موجب عادت میشود و نه تولید مصونیت میکند و نه سبب پیدایش آنتی کور در بدن میشود. ثالثا فاقد خصوصیت زئولوژیکی هستند یعنی هورمون های مشابه در حیوانات مختلفه دارای اثرات مشابه هستند مثلا آدرنالیتی که از قسمت مغزی غده فوق کلیوی یک پستاندار گرفته شود با آدرنالینی که از پراگانگلیون های سگ ماهیهابدست آید دارای خواص فیزیولوژیکی مشابه هستند اخیرا برخی ازهورمون را بطور مصنوعی نیزتهیه کرده اند ارمون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورموت
تصویر قورموت
ترکی استرخور آمیزه کاه و جو و اسپست
فرهنگ لغت هوشیار
نمونه، سرمشق، در اصطلاح جبر عبارتی که رابطه مقادیری را که جواب مسایل مشابهی هستند معین میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورخور
تصویر خورخور
آوازی که از بینی و گلوگاه بعض مردم خوابیده برآید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قورماج
تصویر قورماج
ترکی گندم بوداده گندم بریان شده
فرهنگ لغت هوشیار
((هُ مُ))
قسمتی از ترشحات داخلی که به وسیله غدد مترشحه داخلی ترشح می شود و اثر تحریکی و حیاتی روی سایر اعضای بدن دارد
فرهنگ فارسی معین
لرز، لرزه، لرزش (خفیف) ، رنجموره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیام بر، خبررسان، پیام رسان
فرهنگ گویش مازندرانی
درد موضعی تن و بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
انحراف، خروج
دیکشنری عربی به فارسی