جدول جو
جدول جو

معنی خورشیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خورشیدن(گُ هََ کَ دَ)
جمع کردن. گرد آوردن. فراهم کردن، شایستن. سزاوار شدن. مناسب شدن، موافق اتفاق افتادن، حمل کردن توشه و ذخیره، ترکیدن لبها از گرما. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خورشیدن
فراهم آوردن، جمع کردن
تصویری از خورشیدن
تصویر خورشیدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورشید
تصویر خورشید
(دخترانه)
درخشنده، آفتاب، معشوقه جمشید در داستان جمشید و خورشید، کره سوزان درخشان و گازی که زمین و سایر سیاره های منظومه شمسی حول آن می گردند و نور گرما و انرژی منظومه شمسی از آن است، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ و فریاد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(خوَرْ / خُرْ)
نور خورشید. آفتاب. ضوءالشمس. (یادداشت مؤلف) :
چنان زی با رخ خورشیدنورش
که پیش از نان نیفتی در تنورش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان طبس مسینای بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 37هزارگزی شمال باختری درمیان. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن از قنات و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت. راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
نام شاعری بوده است که بقول رشیدالدین وطواطدر حدائق السحر اشعار ذوبحرین منشوری ابوسعید احمد بن محمد سمرقندی را شرح کرده است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
بانگ زدن. فریاد کردن. هرا کشیدن. غریدن. داد کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف). وعوعه. (منتهی الارب) :
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های و هوی.
فردوسی.
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن داروگیر.
فردوسی.
خروشید گرسیوز آنگه بدرد
که ای خویش نشناس و ناپاک مرد.
فردوسی.
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی.
فردوسی.
خروشید کاکنون مرا و تراست
بنزدیک او تاخت از قلب راست.
(گرشاسب نامه).
در فلک صوت جرس زنگل نباشانست
که خروشیدنش اززخمۀ دارا شنوند.
خاقانی.
دلش از کینۀ بهرام جوشید
چو شیری گشت و چون شیری خروشید.
نظامی.
، فریاد کردن. گریه کردن. زاری کردن. گریستن. (از شرفنامۀ منیری). اصطراخ:
جهاندار دست سکندر گرفت
بزاری خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
خروشیدن زارم آمد بگوش.
فردوسی.
درود آوریدش خجسته سروش
کز این بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
چو از کوه آتش بهامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت.
فردوسی.
خروشیدن و ناله و آه بود
بهر برزنی ماتم شاه بود.
فردوسی.
وگر بباغ فرارفتمی زبانم هیچ
نیافتی ز خروشیدن و نکوهش هان.
فرخی.
متظلمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید. (تاریخ بیهقی).
خروشید و گفتا مرا خیرخیر
به بیغاره دشمن کهن خواند و پیر.
اسدی.
و زارزار می گریست و خروش و ناله از مهاجر و انصار برآمد و می خروشیدند و زاری می کردند. (قصص الانبیاء ص 241). آدم از خواب بیدار شد بخروشید و زارزار بگریست. (قصص الانبیاء ص 26).
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و برپر و برو و دوست را بیاب.
مسعودسعد.
چون زخم رسد بطشت بخروشد
انگشت بر او نهی بیاساید.
خاقانی.
چو خود بد کردم از کس چون خروشم
خطای خود ز چشم بد چه پوشم ؟
نظامی.
من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش
ترا چه بود که تا صبح می خروشیدی ؟
سعدی (خواتیم).
بداور خروش ای خداوند هوش
نه از دست داور برآور خروش.
سعدی (بوستان).
ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم ؟
حافظ.
هلع، خروشیدن از ناشکیبائی. (منتهی الارب) ، اعتراض کردن:
خروشید کای مرد جنگی بایست
که از جنگ برگشتنت روی نیست.
اسدی.
حق جل و علا می بیند و می پوشد همسایه نمی بیند و می خروشد. (گلستان).
یا بر آنها که زیردست تواند
هر زمان بی گنه خروشیدن.
حافظ.
، شیهه کشیدن اسب. (از یادداشت بخط مؤلف) :
خروشید و جوشید و برکند خاک
ز نعلش زمین شد همه چاک چاک.
فردوسی.
نشست از بر رخش بر سان پیل
خروشیدن اسب شد بر دو میل.
فردوسی.
، قصه رفع کردن. تظلم کردن. داد خواستن.
- برخروشیدن، فریاد زدن. نعره زدن:
سپاهی ز روم و سپاهی ز چین
همی هر زمان برخروشد زمین.
فردوسی.
تهمتن برآورد کوپال سام
یکی برخروشید و برگفت نام.
فردوسی.
- خروشیدن اسب، شیهه کشیدن اسب:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- خروشیدن بوق، بانگ برداشتن بوق و شیپور:
برآمد خروشیدن بوق و کوس.
فردوسی.
- خروشیدن پیل، نعره برداشتن پیل:
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران.
فردوسی.
درفش سپهدار توران بدید
خروشیدن پیل و اسبان شنید.
فردوسی.
- خروشیدن دادخواه، ناله کردن دادخواه:
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
- خروشیدن داروکوب، فریاد برآمدن جنگ و جدال:
برآمد خروشیدن داروکوب
درخشیدن خنجر و زخم چوب.
فردوسی.
- خروشیدن دریا، صدای موج آب برخاستن: تغطغط، غطّ، خروشیدن دریا. (منتهی الارب).
- خروشیدن سنگ، صدای افتادن سنگ:
بفرمان یزدان سر خفته مرد
خروشیدن سنگ بیدار کرد.
فردوسی.
- خروشیدن کارزار، صدای کردن جنگ:
برآمد خروشیدن کارزار
به پیروزی لشکر شهریار.
فردوسی.
- خروشیدن کرنای، صدا و فریاد کردن کرنای:
برانگیختند اسبها را ز جای
برآمد خروشیدن کرنای.
فردوسی.
برآمد ز درگاه زابل درای
ز پیلان خروشیدن کرنای.
فردوسی.
- خروشیدن کودک، ناله کردن او. فغان کردن او.
- خروشیدن کوس، صدا کردن کوس. نفیر کردن کوس:
خروشیدن کوس و زخم درای
جهان را همی برد یکسر ز جای.
فردوسی.
خروشیدن کوس با کرنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.
فردوسی.
- خروشیدن گاودم، صدا کردن گاودم:
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ روئینه خم.
فردوسی.
- خروشیدن مرد، فریاد برآوردن او. ناله و تظلم کردن آدمی:
خروشیدن مرد بالای خواه
یکایک برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
- خروشیدن موبد، ناله و زاری کردن مرد مذهبی:
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن موبد و مرد و زن.
فردوسی.
- خروشیدن نای، صدا برداشتن نای:
سیاوش بر آنگونه برداد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس.
فردوسی.
- خون خروشیدن، خون گریه کردن:
ز کار وی ار خون خروشی رواست
که ناپارسائی بر او پادشاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
((خُ دَ))
بانگ برزدن، فریاد کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
شمسی
فرهنگ واژه فارسی سره
بانگ برآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگ زدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، زاری کردن، ضجه کشیدن، به فغان آمدن، خروشان شدن، به تلاطم آمدن، متلاطم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمسی
متضاد: قمری، مربوط به خورشید
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
الشّمسيّة
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
Solar
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solaire
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
солнечный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
태양의
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
سورج
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
সূর্যীয়
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
jua
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
güneşsel
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
סולרי
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
太陽の
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
सौर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
พลังงานแสงอาทิตย์
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
solar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
太阳的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
słoneczny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
сонячний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از خورشیدی
تصویر خورشیدی
zonnig
دیکشنری فارسی به هلندی