جدول جو
جدول جو

معنی خوربران - جستجوی لغت در جدول جو

خوربران
(خوَرْ / خُرْ بَ)
مغرب. خاور. خاوران. باختر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خوربران
غرب
تصویری از خوربران
تصویر خوربران
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورسان
تصویر خورسان
(دخترانه و پسرانه)
مانند خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
کسی که هر جا سور و مهمانی باشد بی دعوت برود و بیشتر اوقات بر سر سفرۀ دیگران غذا بخورد، سوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گوربان
تصویر گوربان
نگهبان گور، محافظ مقبره
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
دهی است جزء دهستان دشتابی بخش بوئین شهرستان قزوین. واقع در سی هزارگزی شمال باختری بوئین و پانزده هزارگزی راه عمومی. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای سردسیر آب آن از قنات و رود خانه خررود و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان مهاب رستاق بخش صیدآباد شهرستان دامغان، واقع در 9هزارگزی ایستگاه امردان. این دهکده در جلگه قرار دارد و با آب و هوای معتدل و 310 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات. محصول آن غلات و پسته و پنبه و انگور و صیفی. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی زنان کرباسبافی می باشد. از طریق حسن آباد می توان بدانجا اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
قریه ای است در یک فرسنگ و نیمی جنوبی سمنان که در حدود ده دوازده خانوار سکنه دارد، چاه نفط در پنج هزارگزی جنوبی این قریه است، (یادداشت مؤلف)، نام مزرعه ای است از دهستان علای بخش مرکزی شهرستان سمنان، واقع در 11هزارگزی جنوب خاوری سمنان، به آنجا معدن نفت است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان شاهرود، واقع در جنوب باختری شاهرود و جنوب شوسۀ شاهرود به دامغان، این ده با آب و هوای معتدل و 480 تن سکنه است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان قنقری پایین بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده، واقع در 30هزارگزی باختری نوریان و 10هزارگزی خاور شوسۀ اصفهان به شیراز. این دهکده کوهستانی و سردسیر و دارای 420 تن سکنه است. آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و انگور و بادام و گردو و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ)
دهی است از دهستان دشت بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان، واقع در 40هزارگزی جنوب باختری کوهپایه و 17هزارگزی جنوب شوسۀ اصفهان به یزد. این دهکده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل و 167 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و حبوبات و پنبه و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ گِ رِ تَ / تِ)
کسی که خر را در بیابان می چراند. کسی که تیمارداشت خر را از جهت چریدن در عهده دارد. خربنده، کنایت از آدم بی سواد و بی معرفت
لغت نامه دهخدا
(خَ بُ)
دهی است از بخش زرین آباد شهرستان ایلام واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری به نهمله و 7/5 هزارگزی جنوب راه مالرو به آبدانان. این ده در کوهستان قرار دارد و منطقه ای است گرمسیری با 380 تن سکنه که آب آن از چشمه تأمین میشود. مردم آن در زمستانها بمرز عراق می روند و در دو محل بفاصله 3 هزارگزی که به علیا و سفلی مشهور است، زندگی می کنند. سکنۀ علیا 180 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
از نواحی بلخ است، (معجم البلدان ج 3 ص 386)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ناحیه ای است میان سرخس و ابیورد و موضعی است. (منتهی الارب). ناحیه و شهری است در خراسان که دارای قرای چند است بین سرخس و ابیورد و ازقرای آن میهنه است که شهری بزرگ بوده و اکنون غالب آن خراب شده. (معجم البلدان). رجوع به خاوران شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان فتح آباد بخش بافت شهرستان سیرجان واقع در 2 هزارگزی شمال باختری بافت با 151 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو هََ بَ)
یکی از رودخانه های مازندران است که از دامنۀ شمالی کوههای البرز سرچشمه گیرد و به دریای خزرریزد. (مازندران و استراباد رابینو ص 6 بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جایگاهی است به مغرب ایران که خط سرحدی ایران و ترکیه از آن میگذرد. (جغرافی غرب ایران ص 126)
لغت نامه دهخدا
(گَ وَ)
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی واقع در 28 هزارگزی جنوب باختری خوی و 8500 گزی شمال باختری شوسۀ خوی به سلماس. کوهستانی و معتدل سالم است. سکنۀ آن 100 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تثینۀ اشفی ̍، دو پشته است که در نزدیک آنها آبی است بنام ظبی متعلق به بنی سلیم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
در حال باریدن خون:
حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران
تو شب خفته ببالین تو سیل آید ز بارانش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ وَ)
مغرب. خوربران. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
نام نهری بوده است. نهر خوابدان. منبع این رود از جویکان است و نواحی نوبنجان را آب دهد و پس رو به جلارچان رود با نهر شیرین آمیخته گردد و در دریا افتد. (فارسنامۀ ابن البلخی). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 225 شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
پست تران. کوچکتران. کهتران. (ناظم الاطباء). خردگان
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس، واقع در 78هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو قشم باسعیدو. این دهکده در جلگه قرار دارد و 127 تن سکنه دارد. آب آن از چاه و باران و محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ جَ)
دهی است جزء دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 33هزارگزی باختر ماه نشان و 12هزارگزی راه مالرو عمومی. این دهکده کوهستانی با آب و هوای سردسیری و 816 تن سکنه می باشد. آب از قنات و رود خانه محلی و محصول آن غلات و انگور و قیسی و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هََ)
جمع واژۀ خواهر. اخوات. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء).
- خواهران پدر، عمه ها. عمات.
- خواهران سهیل، دو ستاره ای که بتازی اختاسهیل گویند یعنی شعرای یمانی و شعرای شامی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ)
املاء دیگر از خراسان. (یادداشت بخط مؤلف) : سال سی ام از هجرت مردان خوراسان مرتد شدند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(خُ وِ)
شترگلو. قسمی از مجرای آب در زیرکه از دو سوی دو مجرای فوقانی را بر طبق قانون ظروف مرتبطه بهم وصل نماید، نوعی از خوردن شتر و گوسفند و امثال آنها. چیزی که از حلق برآرد و بازخورد. (از لغت محلی شوشتری نسخۀ خطی). نشخوار
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ مُ)
نام شهرکی است در ساحل عمان. (یادداشت مؤلف). دگرگون شدۀ خورفکان است
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رِ)
انبار. مخزن مأکولات. جایی که در آنجا ترتیب غذاها را می دهند. (ناظم الاطباء). گنجه برای نهادن اطعمه. (یادداشت بخط مؤلف) ، شربت خانه. (ناظم الاطباء) ، جایی که برای خوردن بدانجا گرد آیند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
محافظ قبرنگهبان مقبره: یکی بنده باشم روان ترا پرستش کنم گوربان ترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سورچران
تصویر سورچران
((چَ))
مفت خور، سوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خورآیان
تصویر خورآیان
شرق
فرهنگ واژه فارسی سره
سوری، مفت خور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به خواب رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی