خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم: بهر جا که بد شاه خودکامه ای بفرمود چون خنجری نامه ای. فردوسی. بهر پادشاهی و خودکامه ای نبشتند بر پهلوی نامه ای. فردوسی. نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنکه دارد سپه را زیان. فردوسی. از آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خودکامه را. فردوسی. نوشتم بهر کشوری نامه ای بهر نامداری و خودکامه ای. فردوسی. مر زنان را برهنگی جامه ست خاصه آنرا که شوخ و خودکامه ست. سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه بر مرد خودکامه نیست. نظامی. ای تو کام جان هر خودکامه ای هر دم از غیبت پیام و نامه ای. مولوی. ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارۀ خودکامه نیست. مولوی. ماجرای دل خودکامه چه پرسی از من سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند. میرخسرو (از آنندراج). با تو افعی گر درون جامه است بهتر از نفسی که او خودکامه است. امیری لاهیجی (از آنندراج). ، بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده: چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستادۀ خوبگوی. فردوسی. بفرمود تا پاسخ نامه را نوشتند مر شاه خودکامه را. فردوسی. بر او خواندند پاسخ نامه را پیام جهاندار خودکامه را. فردوسی. چو کاوس خودکامه اندر جهان ندیدم کسی از کهان و مهان. فردوسی. ، علف خودروی. (برهان قاطع)
خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم: بهر جا که بد شاه خودکامه ای بفرمود چون خنجری نامه ای. فردوسی. بهر پادشاهی و خودکامه ای نبشتند بر پهلوی نامه ای. فردوسی. نبینم ز خودکامه گودرزیان مگر آنکه دارد سپه را زیان. فردوسی. از آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خودکامه را. فردوسی. نوشتم بهر کشوری نامه ای بهر نامداری و خودکامه ای. فردوسی. مر زنان را برهنگی جامه ست خاصه آنرا که شوخ و خودکامه ست. سنائی. در این چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه برِ مرد خودکامه نیست. نظامی. ای تو کام جان هر خودکامه ای هر دم از غیبت پیام و نامه ای. مولوی. ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارۀ خودکامه نیست. مولوی. ماجرای دل خودکامه چه پرسی از من سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند. میرخسرو (از آنندراج). با تو افعی گر درون جامه است بهتر از نفسی که او خودکامه است. امیری لاهیجی (از آنندراج). ، بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده: چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستادۀ خوبگوی. فردوسی. بفرمود تا پاسخ نامه را نوشتند مر شاه خودکامه را. فردوسی. بر او خواندند پاسخ نامه را پیام جهاندار خودکامه را. فردوسی. چو کاوس خودکامه اندر جهان ندیدم کسی از کهان و مهان. فردوسی. ، علف خودروی. (برهان قاطع)
سرکشی. خودسری. (ناظم الاطباء). استبداد. استبدادبالرأی. خودرائی. لجاج. یک دندگی. یک پهلویی: بمهر اندر نمودی زود سیری مرا دادی بخودکامی دلیری. (ویس و رامین). بگفت رفتن از تو ضرورتیست مرا گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی. سوزنی. زمام خودکامی بدست غول غفلت سپرده و متابعت لهو و لعب برخود لازم شمرد. (سندبادنامه ص 258 و 286). مشوران بخودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. نکنم بیخودی و خودکامی چون شدم پخته کی کنم خامی ؟ نظامی. جواب دادم و گفتم بدار معذورم که این طریقۀ خودکامی است و خودرایی. حافظ. حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد کام دشوار بدست آوری از خودکامی. حافظ. همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازندمحفلها؟ حافظ
سرکشی. خودسری. (ناظم الاطباء). استبداد. استبدادبالرأی. خودرائی. لجاج. یک دندگی. یک پهلویی: بمهر اندر نمودی زود سیری مرا دادی بخودکامی دلیری. (ویس و رامین). بگفت رفتن از تو ضرورتیست مرا گمان مبر که ز خودکامی است و خودرایی. سوزنی. زمام خودکامی بدست غول غفلت سپرده و متابعت لهو و لعب برخود لازم شمرد. (سندبادنامه ص 258 و 286). مشوران بخودکامی ایام را قلم درکش اندیشۀ خام را. نظامی. نکنم بیخودی و خودکامی چون شدم پخته کی کنم خامی ؟ نظامی. جواب دادم و گفتم بدار معذورم که این طریقۀ خودکامی است و خودرایی. حافظ. حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد کام دشوار بدست آوری از خودکامی. حافظ. همه کارم ز خودکامی ببدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازندمحفلها؟ حافظ
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد. فردوسی. بخوانم به آواز بهرام را سپهدار خودکام بدنام را. فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را. فردوسی. یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام. (ویس و رامین). مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ. اسدی (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید. خاقانی. دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام. نظامی. فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام. نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام. نظامی. تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب. ، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت: بیاورد یاران بهرام را چو بهرام خورشید خودکام را. فردوسی. بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری. (ویس و رامین)
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) : شهنشاه خودکام و خونریز مرد از آن آگهی گشت رخساره زرد. فردوسی. بخوانم به آواز بهرام را سپهدار خودکام بدنام را. فردوسی. همان خواهرش نیز بهرام را چنین گفت آن مرد خودکام را. فردوسی. یکی نامه نوشت از ویس خودکام برامین نکوبخت نکونام. (ویس و رامین). مرا دیدی ز پیش مهربانی که چون خودکام بودم در جوانی چو آهو بد بچشمم هر پلنگی چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی. (ویس و رامین). چنان تند و خودکام گشتی که هیچ بکاری در از من نخواهی بسیچ. اسدی (گرشاسبنامه). تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3). خاقانی از این طالع خودکام چه جویی گر چاشنی کام بکامت نرسانید. خاقانی. دیوانه چرا مرانهی نام دیوانه کسی است کوست خودکام. نظامی. فرزند تو گرچه هست پدرام فرخ نبود چو هست خودکام. نظامی. نباید بود از اینسان گرم و خودکام بقدر پای خود باید زدن گام. نظامی. تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما. صائب. ، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت: بیاورد یاران بهرام را چو بهرام خورشید خودکام را. فردوسی. بدم من نیز روزی چون تو خودکام میان خویش و پیوند دلارام. (ویس و رامین). به بستر خفته ام با شوی خودکام برسوایی همی از من برد نام. (ویس و رامین). بشاهی و بخوبی کامکاری چو رامین دوستی خودکام داری. (ویس و رامین)