- خودکامه
- دیکتاتور، مستبد
معنی خودکامه - جستجوی لغت در جدول جو
- خودکامه
- کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی
- خودکامه ((~. مِ))
- خودسر، شهربان، مرزبان
- خودکامه
- خودرای، آنکه در کارها به رای و نظر دیگران توجه نمی کند و به میل خود عمل می کند، خودسر، مستبد
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
خود سری خودرایی، هوی پرستی هوس جویی
خودرایی، برای مثال همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آری / نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها (حافظ - ۱۸) ، هوس بازی
کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی
خودرای، کسی که به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا
خودسر، خودرای، هوی پرست
آبسولوتیسم
خود رای، متکبر
ساز، ساز زهی، تار، بربط
به روش کودکان مانند کودکان
بچه گانه
خودسری، هوی پرستی
ویژگی کار نادرستی که خود شخص بدون مداخله و مشورت دیگری انجام داده است
Introspection
Baby, Childish, Childlike, Childishly, Infantile
bebê, infantil, de maneira infantil
интроспекция
Introspektion
Baby, kindisch, kindlich
dziecięcy, dziecinnie
інтроспекція
детский , по-детски , инфантильный
introspekcja
дитячий
introspecção
introspezione
introspección
bebé, infantil, de manera infantil
introspection