جدول جو
جدول جو

معنی خودکاشته - جستجوی لغت در جدول جو

خودکاشته(خوَدْ / خُدْ تَ / تِ)
زراعت شدۀ بواسطۀ زرع خویشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودساخته
تصویر خودساخته
ویژگی کسی که خود را برای کارهای بزرگ ورزیده و آماده ساخته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودکامه
تصویر خودکامه
خودرای، آنکه در کارها به رای و نظر دیگران توجه نمی کند و به میل خود عمل می کند، خودسر، مستبد
فرهنگ فارسی عمید
(خوَدْ / خُدْ کُ تَ / تِ)
آنکه خود را کشته. کشته بدست خود
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
کشت زمینی که مخصوص بخود شخص باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ گُ ذَ تَ / تِ)
واله. ازخودرفته. از جان سیرآمده. ترک سر گفته. (آنندراج) :
برداشت تحفه مشت غباری ز خاک ما
آن خودگذشته ای که بکوی فنا گذشت.
ناظم تبریزی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ تَ / تِ)
بدون اصل و نسب. به همت دیگری صاحب مقام شده. مقابل عظامی. عصامی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ مَ / مِ)
خودسر. خودمراد. لجوج. مستبد. آنکه هرچه کند بمیل خود کند. کنایه از جبار و طاغی و ظالم:
بهر جا که بد شاه خودکامه ای
بفرمود چون خنجری نامه ای.
فردوسی.
بهر پادشاهی و خودکامه ای
نبشتند بر پهلوی نامه ای.
فردوسی.
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنکه دارد سپه را زیان.
فردوسی.
از آن پس چو برخواند آن نامه را
سخنهای خاقان خودکامه را.
فردوسی.
نوشتم بهر کشوری نامه ای
بهر نامداری و خودکامه ای.
فردوسی.
مر زنان را برهنگی جامه ست
خاصه آنرا که شوخ و خودکامه ست.
سنائی.
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست.
نظامی.
ای تو کام جان هر خودکامه ای
هر دم از غیبت پیام و نامه ای.
مولوی.
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارۀ خودکامه نیست.
مولوی.
ماجرای دل خودکامه چه پرسی از من
سالها شد که ز من رفت و در آن کوی بماند.
میرخسرو (از آنندراج).
با تو افعی گر درون جامه است
بهتر از نفسی که او خودکامه است.
امیری لاهیجی (از آنندراج).
، بمراد خود رسیده. سعید. خوشبخت. بکام خود برآمده:
چنین گفت خودکامه بیژن بدوی
که من ای فرستادۀ خوبگوی.
فردوسی.
بفرمود تا پاسخ نامه را
نوشتند مر شاه خودکامه را.
فردوسی.
بر او خواندند پاسخ نامه را
پیام جهاندار خودکامه را.
فردوسی.
چو کاوس خودکامه اندر جهان
ندیدم کسی از کهان و مهان.
فردوسی.
، علف خودروی. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ رَ /رِ)
کسی که برای خود کار کند و آن در صورتی است که اعتماد بکس نداشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودکامه
تصویر خودکامه
((~. مِ))
خودسر، شهربان، مرزبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودکامه
تصویر خودکامه
دیکتاتور، مستبد
فرهنگ واژه فارسی سره
خودرای، خودسر، خویشتن کام، لجوج، مستبد، مطلق العنان، یک دنده
متضاد: دموکرات، دموکرات منش، مردم سالار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بچه خوک
فرهنگ گویش مازندرانی