خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
خود. کلاه خود. مغفر: مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ یکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردد اندر زیر خفتان. عنصری. ، حقیقت. راستی. درستی، طاق. گنبد. (ناظم الاطباء)
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
خراشیده. (لغت فرس اسدی). ریش کرده به ناخن یا به دندان. (برهان). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری) : یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. - شخوده رخ، روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار: همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا. فردوسی. - شخوده دل، دل ریش. خراشیده دل: برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی. - شخوده روی، خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ: شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقرۀ خام. فرخی. - رخ شخوده، خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده: دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی
خراشیده. (لغت فرس اسدی). ریش کرده به ناخن یا به دندان. (برهان). به ناخن کندیده. (شرفنامۀ منیری) : یکی چون دل مهربان کفته پوست یکی چون شخوده زنخدان دوست. اسدی. - شخوده رخ، روی مجروح. که گونه ها را به ناخن مجروح کرده باشد. خراشیده رخسار: همه رفت غلطان بخاک اندرا شخوده رخان و برهنه سرا. فردوسی. - شخوده دل، دل ریش. خراشیده دل: برفتند و شبگیر بازآمدند شخوده دل و پرگداز آمدند. فردوسی. - شخوده روی، خراشیده رخسار. رخسار به ناخن کننده. شخوده رخ: شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخی چو نقرۀ خام. فرخی. - رخ شخوده، خراشیده روی. رخساره در ماتم کسی به ناخن کنده: دلبرانند بر سر کویش زلف ببریده رخ شخوده هنوز. خاقانی
مؤنث رخودّ. زن نرم استخوان بسیارگوشت. گویند: امراءه رخودهالشباب، ای ناعمه. (از ناظم الاطباء). مؤنث رخودّ. (منتهی الارب). و رجوع به رخودّ شود
مؤنث رِخْوَدّ. زن نرم استخوان بسیارگوشت. گویند: امراءه رخودهالشباب، ای ناعمه. (از ناظم الاطباء). مؤنث رِخْوَدّ. (منتهی الارب). و رجوع به رِخْوَدّ شود