جدول جو
جدول جو

معنی خودحکم - جستجوی لغت در جدول جو

خودحکم(خوَدْ / خُدْ حُ)
متمرد. سرکش. خودسر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خودکام
تصویر خودکام
خودرای، کسی که به کام و مراد یا آرزوی خود رسیده است، کامروا
فرهنگ فارسی عمید
(خُ شِ کَ)
آنکه شکم او کوچک و لاغر است: هوش، خردشکم گشتن از لاغری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
خودرای. متکبر. خودسر. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). کله شق. مستبدبالرأی. مستبد. لجوج. عنود. یکدنده. یک پهلو. (یادداشت مؤلف) :
شهنشاه خودکام و خونریز مرد
از آن آگهی گشت رخساره زرد.
فردوسی.
بخوانم به آواز بهرام را
سپهدار خودکام بدنام را.
فردوسی.
همان خواهرش نیز بهرام را
چنین گفت آن مرد خودکام را.
فردوسی.
یکی نامه نوشت از ویس خودکام
برامین نکوبخت نکونام.
(ویس و رامین).
مرا دیدی ز پیش مهربانی
که چون خودکام بودم در جوانی
چو آهو بد بچشمم هر پلنگی
چو ماهی بد بچشمم هر نهنگی.
(ویس و رامین).
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در از من نخواهی بسیچ.
اسدی (گرشاسبنامه).
تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی. (منتخب قابوسنامه ص 3).
خاقانی از این طالع خودکام چه جویی
گر چاشنی کام بکامت نرسانید.
خاقانی.
دیوانه چرا مرانهی نام
دیوانه کسی است کوست خودکام.
نظامی.
فرزند تو گرچه هست پدرام
فرخ نبود چو هست خودکام.
نظامی.
نباید بود از اینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام.
نظامی.
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما.
صائب.
، کسی که بکام خود برآمده باشد. (ناظم الاطباء). سعید. خوشبخت:
بیاورد یاران بهرام را
چو بهرام خورشید خودکام را.
فردوسی.
بدم من نیز روزی چون تو خودکام
میان خویش و پیوند دلارام.
(ویس و رامین).
به بستر خفته ام با شوی خودکام
برسوایی همی از من برد نام.
(ویس و رامین).
بشاهی و بخوبی کامکاری
چو رامین دوستی خودکام داری.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِرَ / رِ دَ / دِ)
کسی که از فروتنی خویشتن را شکند. (آنندراج). فروتنی کننده. (غیاث اللغات). آنکه نفس را بفروتنی ریاضت کند (یادداشت مؤلف) :
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر مست مغزی خودشکن دارد.
صائب (از آنندراج).
در همه روی زمین میشود انگشت نمای
هرکه چون مه بتمامی شود از خودشکنان.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ دَ / دِ)
منتحر. آنکه خود را کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ)
خلجان خاطر. وسواس. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
کسی که بکام و میل خود رسیده باشد خود سر خود رای، هوی پرست هوس جوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود کام
تصویر خود کام
خود رای، متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودکام
تصویر خودکام
خودسر، خودرای، هوی پرست
فرهنگ فارسی معین
خودرای، خودسر، مستبد، خیره سر، خودکامه، خلیع، خویشتن کام، نصیحت ناپذیر، کله شق، یکدنده، لجوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اردک صحرایی
فرهنگ گویش مازندرانی
دم خوک، نوعی علف در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی