جدول جو
جدول جو

معنی خودآموز - جستجوی لغت در جدول جو

خودآموز
(چَ / چِ مُ دَ / دِ)
پیش خود یادبگیر. آموزش بدون معلم.
- کتاب خودآموز، کتابی که بدون معلم می توان مطالب آنرا آموخت.
- شخص خودآموز، کسی که بدون معلم و یاددهنده چیزی می آموزد. پیش خود یادبگیر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای بد یا مطالب بد به دیگران یاد می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودسوز
تصویر خودسوز
ویژگی آنچه بدون آتش روشن می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پندآموز
تصویر پندآموز
آموزندۀ پند، اندرزگوی، ناصح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوآموز
تصویر نوآموز
کودکی که تازه به دبستان رفته، کسی که تازه به فراگرفتن هنری مشغول شده، شاگرد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دَ / دِ)
مشّاق. مکتب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
آموزش بدون استاد. آموزش پیش خود. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ اَ)
مبتدی. تازه کار. نوآموخته. نافرهخته. که در آغاز آموختن است و به کمال نرسیده است. نوچه:
ای دل من زو به هرحدیث میازار
کآن بت فرهخته نیست هست نوآموز.
دقیقی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که به دزدی دل نوآموزاست.
خاقانی.
صراحی نوآموز درسجده کردن
یکی رومی نومسلمان نماید.
خاقانی.
در دبیرستان خرسندی نوآموزی هنوز
کودکی کن دم مزن چون مهر داری برزبان.
خاقانی.
به وردی کز نوآموزی برآید
به آهی کز سر سوزی برآید.
نظامی.
بسپار مرا به عهدش امروز
کو نوقلم است و من نوآموز.
نظامی.
این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود.
مولوی.
، تلمیذ. شاگرد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی و بعدی شود:
نوآموز را ریسمان کن دراز
نه بگسل که دیگر نبینیش باز.
سعدی.
نوآموز را مدح و تحسین و زه
ز تهدید و توبیخ استاد به.
سعدی.
، در تداول، شاگرد دبستان، باز جوانی که تازه شکار آموخته باشد، کسی که مایل و راغب به چیزهای تازه باشد. آنکه چیزهای تازه آموخته باشد. کسی که برای تکمیل تحصیل حاضر شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
که آمیخته به دود باشد، که با دود آمیخته باشد، که دود آن را فراگرفته باشد، کنایه از دم آلوده به آه است، همراه آه:
بخور مجلسش از ناله های دودآمیز
عقیق زیورش از دیده های خون پالای،
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ بِ)
نام آتشکده ای بوده در آذربایجان. (المصادر زوزنی) (ناظم الاطباء). آنرا خودیسوز هم گویند
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
آموزندۀ پند. ناصح. واعظ. اندرزگوی، موجب عبرت. عبرت افزا. موجب انتباه:
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را (؟)
لاجرم زین بند چنبروار شد بالای من.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(ب هْفَ)
آموزندۀ خرد. کنایه از راهبر عقل می باشد. عقل آموز. هادی و راهنما:
خرد آنست که بیشت نفرستم بسفر
که شد این بار فراقت خردآموزپدر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(گُ زَ دَ / دِ)
آموزندۀ بدی و شرارت. (ناظم الاطباء). آنکه چیزهای بد به دیگران یاد دهد. کسی که پندهای نادرست دهد. مقابل نیک آموز. (فرهنگ فارسی معین). بدآموزنده:
گرزم بدآموز گفت از خرد
نباید جز آن چیز کاندر خورد.
دقیقی.
و دیگر که اند از پراکندگان
بدآموز و بدخواه و کاوندگان.
فردوسی.
رسیدند هر دو بمردی بجای
بدآموز شد هر دو را رهنمای.
فردوسی.
ز گفت بدآموز جوشان شدند
بنزدیک مادر خروشان شدند.
فردوسی.
بفردا ممان کار امروز را
برتخت منشان بدآموز را.
فردوسی.
نداند که خداوند را بدآموزی براه کژ نهاد. (تاریخ بیهقی ص 329). با من (احمد عبدالصمد) خالی داشت این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت لعنت بر این بدآموزان باد. (تاریخ بیهقی ص 336). پس از این گوئیم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد. (تاریخ بیهقی ص 464). از خداوند هیچ عیب نیست عیب از بدآموزان است. (تاریخ بیهقی). و از یار بداندیش و بدآموز دور باش. (منتخب قابوسنامه ص 30).
مکن با بدآموز هرگز درنگ
که انگور گیرد ز انگور رنگ.
نظامی (از نفایس الفنون).
جز به نیکان نظر نیفروزم
از بدآموز بد نیاموزم.
نظامی.
معلمان بدآموز را سخن مشنو
که دیر سال بمانی بکام نیکوخواه.
سعدی.
نکویی کن که دولت بینی از بخت
مبر فرمان بدگوی بدآموز.
سعدی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
ندانستی که ضدان در کمین اند
نکو کردی علی رغم بدآموز.
سعدی (طیبات).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدآموز
تصویر بدآموز
کسی که کارهای زشت از دیگری بیاموزد
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که تازه بفراگرفتن علم و فنی مشغول شده مبتدی: و منهیان خطه غیبی در مکتب جلال او نو آموز، کودکی که تازه بدبستان رفته، (پیشاهنگی) کسی که تازه وارد پیشاهنگی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود آموز
تصویر خود آموز
آموزش بدون معلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوآموز
تصویر نوآموز
تازه کار، مبتدی، نوآموخته کودکی که تاره بدبستان رفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوآموز
تصویر نوآموز
((نُ))
کودک تازه به دبستان رفته، کسی که تازه به یاد گرفتن کار یا هنری مشغول شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوآموز
تصویر نوآموز
مبتدی
فرهنگ واژه فارسی سره
اندرزگو، ناصح، نصیحت گو، واعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مبتدی، نوچه، نوزخمه، دانش آموز، شاگرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد