جدول جو
جدول جو

معنی خواهشگری - جستجوی لغت در جدول جو

خواهشگری
(خوا / خا هَِ گَ)
شفاعت. ذرع. توسط. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
که خواهشگری کن بنزیک شاه
ز کردار ما تا ببخشد گناه.
فردوسی.
دلیران ایران بماتم شدند
پر از غم بدرگاه رستم شدند.
فردوسی.
بپوزش که این ایزدی کار بود
که را بودآهنگ جنگ فرود
تو خواهشگری کن بنزدیک شاه
مگر سر بپیچدز کین سپاه.
فردوسی.
تو خواهشگری کن مرا زو بخواه
همه راستی جوی و بنمای راه.
فردوسی.
چو چاره نبد شهری و لشکری
گرفتند زنهار و خواهشگری.
اسدی.
زمین را ببوسم بخواهشگری
مگر دور گردد شه از داوری.
نظامی.
شه شهر با شهرگان دیار
بخواهشگری شد بر شهریار.
نظامی.
، تمنی. التماس. تقاضا. درخواست از نهایت عجز و لابه:
من آیم به پیشت بخواهشگری
نمایم فراوان ترا کهتری.
فردوسی.
همی گشت گردش بروز و بشب
بخواهشگری تیز بگشاده لب.
فردوسی.
به پیش نیا شد بخواهشگری
وز او خواست دستوری و یاوری.
فردوسی.
بخواهشگری زو درآویخت پیر
کز ایدر مرو امشب آرام گیر.
اسدی.
پلنگ از نهیب سنانت بخواهد
بخواهشگری بال و پر از کبوتر.
ازرقی.
خواهشگریی بدست بوسی
میکرد زبهر آن عروسی.
نظامی.
چو دارا شنید این دم دلنواز
بخواهشگری دیده را کرد باز.
نظامی.
، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) :
بخواهشگری تیز بشتافتم
کنون آنچه جستم همه یافتم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
خواهشگری
خواهش درخواست، شفاعت میانجیگری
تصویری از خواهشگری
تصویر خواهشگری
فرهنگ لغت هوشیار
خواهشگری
((~. گَ))
شفاعت
تصویری از خواهشگری
تصویر خواهشگری
فرهنگ فارسی معین
خواهشگری
شفاعت
تصویری از خواهشگری
تصویر خواهشگری
فرهنگ واژه فارسی سره
خواهشگری
شفاعت، میانجیگری، وساطت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواهش گری
تصویر خواهش گری
درخواست، شفاعت، میانجی گری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواهشگر
تصویر خواهشگر
خواهش کننده، شفاعت کننده، شفیع
فرهنگ فارسی عمید
(نَ زِ گَ)
شفقت. مرحمت. مهربانی. (ناظم الاطباء). عمل نوازش گر:
نوازشگری را بدو راه داد
به نزدیک تختش وطنگاه داد.
نظامی.
نوازشگریهای بدرام تو
برآرد به هفتم فلک نام تو.
نظامی.
به جای شما هر یکی بی سپاس
نوازشگری ها رود بی قیاس.
نظامی.
، نوازندگی. عمل نوازنده و آنکه آلات موسیقی را به صدا درآورد
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا گَ)
دیگ پزی. طباخی. آشپزی. طباخت. باورچی گری. آشپزی. خوراک پزی. خوردی پزی. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری.
فردوسی.
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها باندازه پرداختند.
فردوسی.
بدو گفت امروز از ایدر مرو
که خوالیگری یافتستیم نو.
فردوسی.
به خوالیگریشان همی داشتند.
اسدی (گرشاسبنامه چ یغمائی ص 267).
میکند خورشید و مه را کاسه پر تا می رود
در فضای مطبخ جودت ره خوالیگری.
واله هروی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ گَ)
شفیع. میانجی. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) :
بیارد کنون پیش خواهشگران
ز کابل فراوان گزیده سران.
فردوسی.
بدان گیتیم نیز خواهشگر است
که با ذوالفقار است و با منبر است.
فردوسی.
از او شاه برداشت بند گران
چو بسیار گشتند خواهشگران.
فردوسی.
ندارم من شفیع از ایزدم بیش
نه خواهشگر فزون از نامۀ خویش.
(ویس و رامین).
، متمنی. ملتمس. (یادداشت بخط مؤلف) :
منوچهر را با سپاهی گران
فرستد بنزدیک خواهشگران.
فردوسی.
ز بد رسته بد شاه زابلستان
ز تدبیر آن دختر دلستان.
اسدی.
ز هر جای خواهشگران خاستند
ز زابل شه او را همی خواستند.
اسدی.
خواهشگر ازاین حدیث بگذشت
با لشکر خویش بازپس گشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هََ)
خواهرخوانده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
از دگر سو چون خلیل اللّه دروگرزاده ام
بود خواهرگیر عیسی مادر ترسای من.
خاقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواهشگر
تصویر خواهشگر
شفاعت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوالیگری
تصویر خوالیگری
آشپزی طباخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهشگر
تصویر خواهشگر
((~. گَ))
شفیع، شفاعت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوالیگری
تصویر خوالیگری
طباخی
فرهنگ واژه فارسی سره
خواهشگری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعت کننده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشپزی، پزندگی، طباخی
فرهنگ واژه مترادف متضاد