آرزو. مراد. میل، عرض. درخواست. استدعاء، یا. (ناظم الاطباء). چه. اعم از آنکه. (یادداشت بخط مؤلف). چون: خواه شب و خواه روز، خواه رومی خواه زنگی، خواه مرد خواه زن: خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز. سوزنی. هرکه را خلقش نکو نیکش شمر خواه از نسل علی خواه از عمر. مولوی. آب خواه از جو بجو خواه از سبو کاین سبو را هم مدد باشد ز جو. مولوی. من آنچه شرط بلاغست با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. سعدی
آرزو. مراد. میل، عرض. درخواست. استدعاء، یا. (ناظم الاطباء). چه. اعم از آنکه. (یادداشت بخط مؤلف). چون: خواه شب و خواه روز، خواه رومی خواه زنگی، خواه مرد خواه زن: خواه اسب وفا زین کن و زی مهر رهی تاز خوه تیغ جفا آخته کن کین رهی توز. سوزنی. هرکه را خلقش نکو نیکش شمر خواه از نسل علی خواه از عمر. مولوی. آب خواه از جو بجو خواه از سبو کاین سبو را هم مدد باشد ز جو. مولوی. من آنچه شرط بلاغست با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال. سعدی
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
دختری که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. (ناظم الاطباء). همشیره. (آنندراج). اخت. شقیقه. جز تو از پدر و مادر تویا یکی از آن دو. (یادداشت بخط مؤلف) : وز آن پس چو گردوی شد نزد شاه بگفت آن کجا خواهرش با سپاه بدان مرزبانان خاقان چه کرد که در مرواز ایشان برآورد گرد. فردوسی. نگه کن بدین خواهر نیک زن بگیتی بس او مر ترا رای زن. فردوسی. در باب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی). گفت او را جوحی ای خواهر ببین عانۀ من باشد اکنون اینچنین. مولوی. - چهارخواهر، چهارعنصر (آب، باد، آتش، خاک) : وین هر چهار خواهر زاینده با بچگان بیعدد و بیمر. ناصرخسرو. - خواهر رضاعی، آن دختری با تو یا دیگری از ی’ پستان شیر خورده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). - دوخواهر، دو ستارۀ شعرای شامی و شعرای یمانی. آنها را دوخواهران هم می گویند و بعربی اختاسهیل خوانند و عبور و غیمصاه نیز گویند. - سه خواهران، کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوی هم ازجملۀ هفت ستارۀ بنات النعش که آنرا هفت اورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر که بصورت کرسی است نعش خوانند: زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را. خاقانی. وآن سه دختر وآن سه خواهر پنج وقت در پرستاری بیک جا دیده ایم. خاقانی. - هفت خواهر، هفت ستارۀ بنات النعش: پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو
دختری که از پدر و مادر با شخص یکی باشد و یا تنها از پدر و یا از مادر با هم یکی باشند. (ناظم الاطباء). همشیره. (آنندراج). اخت. شقیقه. جز تو از پدر و مادر تویا یکی از آن دو. (یادداشت بخط مؤلف) : وز آن پس چو گردوی شد نزد شاه بگفت آن کجا خواهرش با سپاه بدان مرزبانان خاقان چه کرد که در مرواز ایشان برآورد گرد. فردوسی. نگه کن بدین خواهر نیک زن بگیتی بس او مر ترا رای زن. فردوسی. در باب ارتکین که خواهر او را داشت سخنی چند گفت. (تاریخ بیهقی). گفت او را جوحی ای خواهر ببین عانۀ من باشد اکنون اینچنین. مولوی. - چهارخواهر، چهارعنصر (آب، باد، آتش، خاک) : وین هر چهار خواهر زاینده با بچگان بیعدد و بیمر. ناصرخسرو. - خواهر رضاعی، آن دختری با تو یا دیگری از ی’ پستان شیر خورده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). - دوخواهر، دو ستارۀ شعرای شامی و شعرای یمانی. آنها را دوخواهران هم می گویند و بعربی اختاسهیل خوانند و عبور و غیمصاه نیز گویند. - سه خواهران، کنایه از بنات باشد و آن سه ستاره است پهلوی هم ازجملۀ هفت ستارۀ بنات النعش که آنرا هفت اورنگ و دب اکبر نیز گویند و چهار دیگر که بصورت کرسی است نعش خوانند: زهره بدو زخمه از سر نعش در رقص کند سه خواهران را. خاقانی. وآن سه دختر وآن سه خواهر پنج وقت در پرستاری بیک جا دیده ایم. خاقانی. - هفت خواهر، هفت ستارۀ بنات النعش: پروین چو هفت خواهر خود دایم بنشسته اند پهلوی یکدیگر. ناصرخسرو
درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس. طلب. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف) : ز خویشان فرستادصد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن. فردوسی. بجمشید از مهر خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش نمود. فردوسی. بیامد سپهدار پیران بدر بخواهش بخواهد ترا از پدر. فردوسی. گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده. منوچهری. نه او خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن. (ویس و رامین). خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی). بزنهار آیی بر من کنون بخواهش بخواهم ترا زو بخون. اسدی (گرشاسب نامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز. سوزنی. بخواهش گفت کان خورشیدرخسار بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟ نظامی. کنم درخواستی زآن روضۀ پاک که یک خواهش بود در کار این خاک. نظامی. چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز. سعدی (بوستان). ، رغبت. میل. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : بزرگان ز هر جای برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند. فردوسی. که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست. فردوسی. بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس. فردوسی. چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت. نظامی. ، اراده. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران و چین که بی خواهش من سر اندرنهی براه این نباشد مگر ابلهی. فردوسی. ، شفاعت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت. (ناظم الاطباء) : چنین داد پاسخ بدو شهریار که با مرگ خواهش نیاید بکار. فردوسی. ، مراد. مطلوب. مقصود. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : نباید کز این کار آگه شود ز خواهش مرا دست کوته شود. فردوسی. رسید و بدانستم از کام اوی همان خواهش و رای و آرام اوی. فردوسی. ، آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : چو خواهش ز اندازه بیرون شود از آن آرزو دل پراز خون شود. فردوسی. بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی. فردوسی. ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب. خاقانی. ، هوس. شهوت، خواستن طعام. اشتها، سؤال. مسألت، ملتمس. مسؤول، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) : همی گفت کای داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار بدانگونه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز خواهش ستوه. فردوسی. ، مال. اسباب. خواسته. خواستنی. دولت. هرچه دلخواه. (ناظم الاطباء)
درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس. طلب. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف) : ز خویشان فرستادصد نزد من بدین خواهش آمد گو پیلتن. فردوسی. بجمشید از مهر خواهش نمود نهادش کمان پیش و پوزش نمود. فردوسی. بیامد سپهدار پیران بدر بخواهش بخواهد ترا از پدر. فردوسی. گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده. منوچهری. نه او خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن. (ویس و رامین). فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن. (ویس و رامین). خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی). بزنهار آیی بر من کنون بخواهش بخواهم ترا زو بخون. اسدی (گرشاسب نامه). چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز. سوزنی. بخواهش گفت کان خورشیدرخسار بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟ نظامی. کنم درخواستی زآن روضۀ پاک که یک خواهش بود در کار این خاک. نظامی. چو کوتاه شد دستش از عز و ناز کند دست خواهش بدرها دراز. سعدی (بوستان). ، رغبت. میل. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : بزرگان ز هر جای برخاستند بخاقان چین خواهش آراستند. فردوسی. که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست. فردوسی. بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس. فردوسی. چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت. نظامی. ، اراده. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : پر از خشم بهرام گفتش چنین شما راست آئین بتوران و چین که بی خواهش من سر اندرنهی براه این نباشد مگر ابلهی. فردوسی. ، شفاعت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت. (ناظم الاطباء) : چنین داد پاسخ بدو شهریار که با مرگ خواهش نیاید بکار. فردوسی. ، مراد. مطلوب. مقصود. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : نباید کز این کار آگه شود ز خواهش مرا دست کوته شود. فردوسی. رسید و بدانستم از کام اوی همان خواهش و رای و آرام اوی. فردوسی. ، آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) : چو خواهش ز اندازه بیرون شود از آن آرزو دل پراز خون شود. فردوسی. بدین خواهش اندیشه باید بسی همان نیز پرسیدن از هر کسی. فردوسی. ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب. خاقانی. ، هوس. شهوت، خواستن طعام. اشتها، سؤال. مسألت، ملتمَس. مسؤول، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) : همی گفت کای داور کردگار بگردان تو از ما بد روزگار بدانگونه تا خور برآمد ز کوه نیامد زبانش ز خواهش ستوه. فردوسی. ، مال. اسباب. خواسته. خواستنی. دولت. هرچه دلخواه. (ناظم الاطباء)
قید تردید است یالله یا خواه... خواه. توضینح گاه (خواهی) دو بار آید (نظیر (خواه) : (هر دایره خواهی بزرگ باش و خواهی خرد)، (التفهیم) و گاه یکبار: (اگر خواهی گویی که آن عمود است که از یک سر قوس فرود آید) (التفهیم)
قید تردید است یالله یا خواه... خواه. توضینح گاه (خواهی) دو بار آید (نظیر (خواه) : (هر دایره خواهی بزرگ باش و خواهی خرد)، (التفهیم) و گاه یکبار: (اگر خواهی گویی که آن عمود است که از یک سر قوس فرود آید) (التفهیم)