دهی است جزء دهستان طارم پایین بخش سیروان شهرستان زنجان. ناحیه ای است واقع در 39 هزارگزی جنوب خاوری سیروان و 34 هزارگزی شمالی راه شوسۀ ابهر زنجان. این ده در منطقۀ کوهستانی قراردارد. آب و هوای آن آب و هوای مناطق سردسیری است. جمعیت آن 50 تن که شیعی مذهب و ترک زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی میباشد. راه این دهکده مالرو و صعب العبور است. به این ده خنگه هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان طارم پایین بخش سیروان شهرستان زنجان. ناحیه ای است واقع در 39 هزارگزی جنوب خاوری سیروان و 34 هزارگزی شمالی راه شوسۀ ابهر زنجان. این ده در منطقۀ کوهستانی قراردارد. آب و هوای آن آب و هوای مناطق سردسیری است. جمعیت آن 50 تن که شیعی مذهب و ترک زبانند. آب آنجا از چشمه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گلیم و جاجیم بافی میباشد. راه این دهکده مالرو و صعب العبور است. به این ده خنگه هم میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
خوان کوچک. سفرۀ کوچک. (ناظم الاطباء) ، طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچۀ طبقی و دومی را خوانچۀ دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). خوان طبق مانندی مربعمستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف) : بسفر سفره گزین خوانچه مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور. خاقانی. زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند. خاقانی. و ترتیبه ان یؤتی بمائده نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. (از سفرنامۀ ابن بطوطه). بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند. خاقانی. - خوانچۀ خورشید، طبق خورشید. قرص خورشید: خوانشان خوانچۀ خورشید سزد که بهمت همه عیسی هنرند. خاقانی. - خوانچۀ دنیا، طبق جهان. کنایه از دنیاست: خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند زآن اباها که بر این خوانچۀ دنیا بینند. خاقانی چرب و شیرین خوانچۀ دنیا بمگس راندنش نمی ارزد. خاقانی. - خوانچۀ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح اندر. خاقانی. منتظری که از فلک خوانچۀ زر برآیدت خوانچه کن و چمانه کش خوانچۀ زر چه میبری ؟ خاقانی. چون روز رسد که روزن چشم زآن خوانچۀ زرفشان برافروز. خاقانی. شاهد روز از نهان آمد برون خوانچۀ زر زآسمان آمد برون. خاقانی. - خوانچۀ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوانچۀ زر: وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچۀ زرین پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی. خاقانی. - خوانچۀ سپهر، کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچۀ فلک، کنایه از خورشید انوراست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچه کردن، خوان پهن کردن. بساط آراستن: خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفای صبوح. خاقانی. رو فلک خوانچه کن ز همت می زاختران خواه نز خم خمار. خاقانی. خوانچه کن سنت مغان می را وز بلورین رکاب می بگسار. خاقانی. سیم کش بحر کش ز کشتی زر خوان مکن خوانچه کن مسلم صبح. خاقانی. زآن میی کآتش زند در خوانچۀ زنبور چرخ خوانچه کرده وآب حیوان در میان انگیخته. خاقانی. - خوانچۀ گردون، کنایه از فلک است: ای خوانچۀ گردون که نوالت همه زهر است نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابایی ؟ خاقانی
خوان کوچک. سفرۀ کوچک. (ناظم الاطباء) ، طبق چوبی است اعم از آنکه مدور باشد و در آن غله را از خاشاک پاک سازندیا طولانی پایه که در آن بزرگان طعام چاشت را گذارند و خورند. اولی را خوانچۀ طبقی و دومی را خوانچۀ دیوانی گویند. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). خوان طبق مانندی مربعمستطیل که از چوب و یا فلز سازند. (ناظم الاطباء). میز کوتاه پایه که در آن ظروف شیرینی و جهیز عروسی و غیره نهند. (یادداشت بخط مؤلف) : بسفر سفره گزین خوانچه مخواه مرد خوان باش غم خانه مخور. خاقانی. زین دو نان فلک از خوانچه دو نان بینند تا نبینم که دهان از پی خور بگشایند. خاقانی. و ترتیبه ان یؤتی بمائده نحاس یسمونها خونجه و یحمل علیها طبق نحاس. (از سفرنامۀ ابن بطوطه). بنیاد عقل برفکند خوانچۀ صبوح عقل است هیچ هیچ مگو تا برافکند. خاقانی. - خوانچۀ خورشید، طبق خورشید. قرص خورشید: خوانشان خوانچۀ خورشید سزد که بهمت همه عیسی هنرند. خاقانی. - خوانچۀ دنیا، طبق جهان. کنایه از دنیاست: خاصگان بر سر خوان کرمش دم نزنند زآن اَباها که بر این خوانچۀ دنیا بینند. خاقانی چرب و شیرین خوانچۀ دنیا بمگس راندنش نمی ارزد. خاقانی. - خوانچۀ زر، آفتاب. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) : تا خوانچۀ زر دیدی بر چرخ سیه کاسه بی خوانچه سپید آید میخواره بصبح اندر. خاقانی. منتظری که از فلک خوانچۀ زر برآیدت خوانچه کن و چمانه کش خوانچۀ زر چه میبری ؟ خاقانی. چون روز رسد که روزن چشم زآن خوانچۀ زرفشان برافروز. خاقانی. شاهد روز از نهان آمد برون خوانچۀ زر زآسمان آمد برون. خاقانی. - خوانچۀ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خوانچۀ زر: وگر چون عیسی از خورشید سازم خوانچۀ زرین پر طاوس فردوسی کند بر خوان مگس رانی. خاقانی. - خوانچۀ سپهر، کنایه از آفتاب عالمتاب و خورشید انور است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچۀ فلک، کنایه از خورشید انوراست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). - خوانچه کردن، خوان پهن کردن. بساط آراستن: خوانچه کن باده کش چو خاقانی یاد شه گیر در صفای صبوح. خاقانی. رو فلک خوانچه کن ز همت می زَاختران خواه نز خم خمار. خاقانی. خوانچه کن سنت مغان می را وز بلورین رکاب می بگسار. خاقانی. سیم کش بحر کش ز کشتی زر خوان مکن خوانچه کن مسلم صبح. خاقانی. زآن میی کآتش زند در خوانچۀ زنبور چرخ خوانچه کرده وآب حیوان در میان انگیخته. خاقانی. - خوانچۀ گردون، کنایه از فلک است: ای خوانچۀ گردون که نوالت همه زهر است نانت ز چه شیرین و تو چون تلخ ابایی ؟ خاقانی
پذیرفته شده، چنانکه در خواهرخوانده و برادرخوانده می آید، اسم مفعول از خواندن. رجوع به معانی خواندن شود، مدعی علیه در اصطلاح دادگستری. (از لغات فرهنگستان)
پذیرفته شده، چنانکه در خواهرخوانده و برادرخوانده می آید، اسم مفعول از خواندن. رجوع به معانی خواندن شود، مدعی علیه در اصطلاح دادگستری. (از لغات فرهنگستان)
خوابگاه. خانه ای که در آن خوابند. اطاق خواب. جای آرامیدن. جای لمیدن. جای استراحت. جای آرامش: چو سوگند شد خورده برخاستند سوی خوابگه رفتن آراستند. فردوسی. چو بازارگانش فرودآورید مر او را یکی خوابگه برگزید. فردوسی. مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید مگر ز بازوی سیمرغ بازکردی پر. فرخی. چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همانگه نگهبان بار. (گرشاسب نامه). دگر گفت چون جان آشفتگان یکی خوابگه چیست بر خفتگان. (گرشاسب نامه). تا کی بود این بنا طرازیدن چون خوابگه قدیم نطرازی. ناصرخسرو. اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو. خاقانی. به هر منزلی کآوری تاختن نشاید در او خوابگه ساختن. نظامی. ، بستر. فرش. رختخواب. (یادداشت مؤلف) : غم نادیدن آن ماه دیدار مرا در خوابگه ریزد همی خار. فرخی. آن خوابگهش گهی که خفتی روباه به دم زمین برفتی. نظامی. ، مدفن. قبر. گور: چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت. فردوسی. چو از چشم گریندۀ اشکبار بر آن خوابگه کرد لختی نثار. نظامی. هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ
خوابگاه. خانه ای که در آن خوابند. اطاق خواب. جای آرامیدن. جای لمیدن. جای استراحت. جای آرامش: چو سوگند شد خورده برخاستند سوی خوابگه رفتن آراستند. فردوسی. چو بازارگانش فرودآورید مر او را یکی خوابگه برگزید. فردوسی. مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید مگر ز بازوی سیمرغ بازکردی پر. فرخی. چو زی خوابگه شد یل نامدار بیامد همانگه نگهبان بار. (گرشاسب نامه). دگر گفت چون جان آشفتگان یکی خوابگه چیست بر خفتگان. (گرشاسب نامه). تا کی بود این بنا طرازیدن چون خوابگه قدیم نطرازی. ناصرخسرو. اگر در پیش کاخ او سواریت آرزو آید چو طفلان خوابگه بگذار و زی میدان مردان شو. خاقانی. به هر منزلی کآوری تاختن نشاید در او خوابگه ساختن. نظامی. ، بستر. فرش. رختخواب. (یادداشت مؤلف) : غم نادیدن آن ماه دیدار مرا در خوابگه ریزد همی خار. فرخی. آن خوابگهش گهی که خفتی روباه به دم زمین برفتی. نظامی. ، مدفن. قبر. گور: چو برگشت کیخسرو از پیش تخت در خوابگه را ببستند سخت. فردوسی. چو از چشم گریندۀ اشکبار بر آن خوابگه کرد لختی نثار. نظامی. هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را. حافظ
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند