خواباندن، کسی را خواب کردن، به خواب بردن، بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن، متوقف یا تعطیل کردن، سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن، خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود، آرام کردن، قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
خواباندن، کسی را خواب کردن، به خواب بردن، بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن، متوقف یا تعطیل کردن، سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن، خَم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود، آرام کردن، قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن کنایه از متوقف یا تعطیل کردن کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن کنایه از خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود کنایه از آرام کردن قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن کنایه از متوقف یا تعطیل کردن کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن کنایه از خَم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود کنایه از آرام کردن قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
خشک کنانیدن. خشک کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). خشکانیدن. (یادداشت مؤلف). اذبال. اذواء: بخوشاندت گر خشکی فزاید وگر سردی خود آن بیشت گزاید. بوشکور. پر از خون مکن دیده و تاج و تخت مخوشان بمن خسروانی درخت. فردوسی. پس از آنجای بردارند و اندر سایه بخوشانند. (الابنیه عن حقایق الادویه). یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی. (گلستان)
خشک کنانیدن. خشک کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). خشکانیدن. (یادداشت مؤلف). اذبال. اذواء: بخوشاندْت گر خشکی فزاید وگر سردی خود آن بیشت گزاید. بوشکور. پر از خون مکن دیده و تاج و تخت مخوشان بمن خسروانی درخت. فردوسی. پس از آنجای بردارند و اندر سایه بخوشانند. (الابنیه عن حقایق الادویه). یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم بکویی و نظر با رویی در تموزی که حرورش دهان بخوشانیدی. (گلستان)
خوراندن. دادن که بخورد. به خوردن واداشتن. اطعام. (یادداشت بخط مؤلف) : بهل این خواب و خور که عار این است مخور و میخوران که کار اینست. اوحدی. - درخورانیدن، نزدیک کردن. محبوب کردن. مورد توجه قرار دادن: شیخ گفت خویشتن در ایشان درخورانید وخود را بدوستی ایشان دربندید. (اسرار التوحید). ، چرانیدن، چون: خورانیدن مرغزاری ستور را، پیمودن. تشریب. به آشامیدن واداشتن. به آشامیدن فرمودن. (یادداشت مؤلف)
خوراندن. دادن که بخورد. به خوردن واداشتن. اطعام. (یادداشت بخط مؤلف) : بهل این خواب و خور که عار این است مخور و میخوران که کار اینست. اوحدی. - درخورانیدن، نزدیک کردن. محبوب کردن. مورد توجه قرار دادن: شیخ گفت خویشتن در ایشان درخورانید وخود را بدوستی ایشان دربندید. (اسرار التوحید). ، چرانیدن، چون: خورانیدن مرغزاری ستور را، پیمودن. تشریب. به آشامیدن واداشتن. به آشامیدن فرمودن. (یادداشت مؤلف)
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد: جوان را برآن جامۀ زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار. فردوسی. ، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند: اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل. ، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن. - خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید. ، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا ترد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد: جوان را برآن جامۀ زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار. فردوسی. ، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند: اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل. ، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن. - خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید. ، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا تُرد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، بخاک افکندن. بر زمین انداختن: به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندرگیا آتش تیز و باد همی کشت از ایشان و می خوابنید بر او ناستاد هر کش بدید. دقیقی. زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید. بشار مرغزی. خوابنیدش بلطف در زانو قضی الامر کیف ماکانوا. سعدی (هزلیات). ، برهم قرار دادن. روی هم گذاردن: ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید
خوابانیدن. مخفف خوابانیدن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، بخاک افکندن. بر زمین انداختن: به لشکرگه دشمن اندر فتاد چو اندرگیا آتش تیز و باد همی کشت از ایشان و می خوابنید بر او ناستاد هر کش بدید. دقیقی. زآن جامه های سبزجدا کردشان به خشم بر جایگاه کشتنشان بربخوابنید. بشار مرغزی. خوابنیدش بلطف در زانو قضی الامر کیف ماکانوا. سعدی (هزلیات). ، برهم قرار دادن. روی هم گذاردن: ور بترسی آن که دیگر کس بجوید عیب تو چشمت از عیب کسان لختی بباید خوابنید
خاراندن. صاحب فرهنگ آنندراج آن را مصدر دو مفعولی گرفته و چنین معنی کرده است: خاریدن فرمودن کسی را. ناظم الاطباء نیز چنین معنی کرده است: خاریدن کنانیدن و فرمودن. این دومعنی بهیچوجه در زبان فارسی کنونی استعمال ندارد
خاراندن. صاحب فرهنگ آنندراج آن را مصدر دو مفعولی گرفته و چنین معنی کرده است: خاریدن فرمودن کسی را. ناظم الاطباء نیز چنین معنی کرده است: خاریدن کنانیدن و فرمودن. این دومعنی بهیچوجه در زبان فارسی کنونی استعمال ندارد
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی). به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد. نظامی. ، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد. - مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید. ، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید. - تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) : به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت. صائب (از آنندراج). بر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست. زمانای (از آنندراج). ، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود. - فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن. ، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد. - چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید. - سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن. - گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید
خسبیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خواباندن. بخواب داشتن. کاری کردن که بخوابد. چون: بچه را خوابانیدم. (یادداشت بخط مؤلف) : مهد پیل راست کردندو شبگیر وی را در مهد خوابانیدند. (تاریخ بیهقی). به آئین ملوک پارسی عهد بخوابانید خسرو را در آن مهد. نظامی. ، آرام کردن. خواباندن. (یادداشت بخط مؤلف). چون: فلانی فتنه را خوابانید، یعنی آرام کرد، قرار دادن. خواباندن. چون: خیار را در آب نمک خوابانید. خرما یا میوۀنیم رس را در زیر سرپوش خوابانید تا برسد. - مرغ خوابانیدن،مرغ را روی تخم نشاندن و تخم را در زیر آن قرار دادن تا جوجه بیرون آید. ، نهادن. چون: گوشت را خوابانید تا تنک شود، یعنی آن را در محلی خنک نهاد تا ترد و زودپز شود. شیر را خوابانید، یعنی مدتی آن را نهاد تا خامه بندد، فرش کردن. روی چیزی قرار دادن. چون: پاشنۀ کفش را روی تخت کفش خوابانید. پاشنۀ گیوه را خوابانیده. چون: پاشنه خوابانیده راه می رود، دراز کردن در روی زمین یا زیر زمین. چون: شاخۀ درخت یاگل را در زمین خوابانید تا زیاد شود، از حرکت بازداشتن. چون: ماشین را خوابانید. اداره یادستگاه را خوابانید، از جریان خارج کردن. چون: فلانی سرمایه را بدون استفاده خوابانیده است، زدن. نواختن. چون: فلانی سیلی محکمی بگوش رفیق خود خوابانید. - تیغ خوابانیدن، شمشیر زدن. (آنندراج) : به بیداری چه خواهد کرد یارب با نظربازان که خوابانیدن تیغ است خوابانیدن چشمت. صائب (از آنندراج). بَر خدنگ غمزۀآهونگاهان تهمت است آنکه خوابانیده بر دلها سنان پیداست کیست. زمانای (از آنندراج). ، خراب کردن. منهدم کردن. چون: سیل قنوات را خوابانید. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) ، روی هم منظم کردن. بروی هم مرتب کردن. چون: فلانی موی خود را خوابانید، یعنی آن را روی هم با نظم مرتب کرد. (یادداشت مؤلف) ، در زیر چیزی گذاردن تا دیر بپاید. چون: آتش خوابانیدن: خمد، خوابانیدن آتش در جایی. (از منتهی الارب) ، بزانو درآوردن. شکل و هیئت خوابیده بچارپایی دادن. چون: فلانی شتر را خوابانید. رجوع به خواباندن شود. - فروخوابانیدن چادرها، بزمین درآوردن آن. ، جمعکردن و از حالت ایستاده درآوردن. چون: فلانی چادر راخوابانید، یعنی از حالت ایستاده بدرآورد و جمع کرد، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خوابانید، یعنی آن را دنبال کرد تا در بن سنگی رود و پنهان شود بعد او جای آن معین کند و دنبال شکار دیگر رود، منتهز فرصت بودن. مراقب امری بودن. عقب فرصتی گشتن. چون: فلانی چشم خوابانید تا فرصت بدستش افتاد. - چشم خوابانیدن، مواظبت امری کردن تا فرصت مناسب برای انجام آن بدست آید. - سر خوابانیدن، منتهز فرصت شدن. - گوش خوابانیدن، مترصد و منتهز فرصت شدن تا فرصت مناسب بدست آید