جدول جو
جدول جو

معنی خوامش - جستجوی لغت در جدول جو

خوامش
(خَ مِ)
جمع واژۀ خامشه. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خامشه شود
لغت نامه دهخدا
خوامش
جمع خامشه، آبراهه های خرد جویک ها
تصویری از خوامش
تصویر خوامش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خامش
تصویر خامش
خاموش، ساکت، بی صدا، به طور آرام، ساکت باش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواهش
تصویر خواهش
درخواست مؤدبانه، آرزو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرامش
تصویر خرامش
خرامیدن، برای مثال تا توانی شهریارا روز امروزین مکن / جز به گرد خم خرامش جز به گرد دن دنه (منوچهری - ۹۷)، به درگاه خسرو خرامش کنیم / به آیین پرستیش رامش کنیم (نظامی۵ - ۸۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
نام قصبه ای است بسیستان که در دویست ودوهزارگزی زاهدان و یکصد و هفتاد و سه هزار و هفتصد گزی داورپناه و یکصد و شصت و دو هزار گزی ایرانشهر واقع است. رجوع به کلمه خاش در این لغتنامه و ص 28، 29، 82، 85، 104، 172، 179، 281، 303، 339، 359 تاریخ سیستان شود: شهرکیست (بناحیت کرمان) میان سند و میان کرمان اندر بیابان نهاده. (حدود العالم). شهری است از حدود خراسان و او را آبها روان است و کاریزها و جایی بانعمت است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ)
عمل خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). خوشی:
بماند بزاری روانش بجای
خرامش نیابد بدیگر سرای.
فردوسی.
، حرکت بناز:
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش از او صدهزار غنج و دلال.
فرخی.
تاتوانی شهریارا روز امروز این مکن
جز بگرد خم خرامش جز بگرد دن دنه.
منوچهری.
نخستین خرامش درین کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه.
نظامی.
چمن باز نو شد بشمشاد و سرو
خرامش درآمد بکبک و تذرو.
نظامی.
هبلّی ̍، خرامش. هرکله، رفتار بنازو خرامش. خبیّخه، نوعی از خرامش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مادرشوهر به اصطلاح مردم گناباد، مادرزن در اصطلاح مردم گناباد
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا هَِ)
درخواست. استدعا. عرض داشت. تقاضا. (ناظم الاطباء). التماس. طلب. تمنی. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن.
فردوسی.
بجمشید از مهر خواهش نمود
نهادش کمان پیش و پوزش نمود.
فردوسی.
بیامد سپهدار پیران بدر
بخواهش بخواهد ترا از پدر.
فردوسی.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده.
منوچهری.
نه او خواهش پذیرد هرگز از من
نه آغارش پذیرد زآب آهن.
(ویس و رامین).
فروغ خور بگل نتوان نهفتن
بخواهش باد را نتوان گرفتن.
(ویس و رامین).
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی).
بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت
باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
نظامی.
کنم درخواستی زآن روضۀ پاک
که یک خواهش بود در کار این خاک.
نظامی.
چو کوتاه شد دستش از عز و ناز
کند دست خواهش بدرها دراز.
سعدی (بوستان).
، رغبت. میل. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
فردوسی.
که بر لشکر امروز فرمان تراست
همه کشور چین و توران تراست.
فردوسی.
بگویم من این هرچه گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس.
فردوسی.
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی.
، اراده. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی.
فردوسی.
، شفاعت. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). توسط. حمایت. (ناظم الاطباء) :
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
فردوسی.
، مراد. مطلوب. مقصود. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
نباید کز این کار آگه شود
ز خواهش مرا دست کوته شود.
فردوسی.
رسید و بدانستم از کام اوی
همان خواهش و رای و آرام اوی.
فردوسی.
، آرزو. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
چو خواهش ز اندازه بیرون شود
از آن آرزو دل پراز خون شود.
فردوسی.
بدین خواهش اندیشه باید بسی
همان نیز پرسیدن از هر کسی.
فردوسی.
ترک خواهش کن و با راحت و آرام بخسب
خاطر آسوده از این گردش ایام بخسب.
خاقانی.
، هوس. شهوت، خواستن طعام. اشتها، سؤال. مسألت، ملتمس. مسؤول، دعا. (یادداشت بخط مؤلف) :
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
بدانگونه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز خواهش ستوه.
فردوسی.
، مال. اسباب. خواسته. خواستنی. دولت. هرچه دلخواه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ)
جمع واژۀ خامسه. (یادداشت بخط مؤلف) : و علامات درج و دقایق و ثوانی و ثوالث و روابع و خوامس و هبوط بنوشت. (سندبادنامه ص 64).
- ابل خوامس، شتران که نوبت آب آنها روز چهارم بعد سه روز باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ)
جمع واژۀ خامعه. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خامعه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ)
جمع واژۀ خامل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خامل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوامع
تصویر خوامع
جمع خامعه، کفتاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهش
تصویر خواهش
استدعا، درخواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامش
تصویر خرامش
خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامش
تصویر خامش
خاموش، ساکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواهش
تصویر خواهش
((خا هِ))
خواست، تضرع، التماس، میل، رغبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خامش
تصویر خامش
((مُ))
ساکت، آرام، خاموش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوانش
تصویر خوانش
مطالعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خواهش
تصویر خواهش
تمنا، استدعا، التماس
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزو، تمایل، استدعا، التماس، تقاضا، تمنا، خواست، خواستن، خواسته، درخواست، طلب، کام، مراد، مشیت، میل، هوس، هوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرائت، مطالعه، خواندن، روایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ادا، قر، گراز، لنجه، خرامیدن، راه رفتن باناز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلندپروازی، میل، خواسته، هوس
دیکشنری اردو به فارسی